جدول جو
جدول جو

معنی قبیته - جستجوی لغت در جدول جو

قبیته
(قُ بَ تَ)
نام حلوائی است. (بسحاق اطعمه از فرهنگ نظام). بسحاق اطعمه در جای دیگر دیوانش چنین گوید: القبیته نوعان نوع گردکانی و نوع کنجدی. (بسحاق اطعمه از فرهنگ نظام). و باید بدانی که چندان که عزت اردۀ دوشاب در نزد لران است حرمت قبیتۀ کنجدی در نزد کردان صد چندان است. (فرهنگ نظام). محیط اعظم قبیته را فارسی ضبط کرده و قبیده را هم مبدل آن قرار داده پس باید با ’غ’ و ’تاء’ نوشته شود (غبیته) و در معنی ناطف گوید: قبیده و قبیطه نامند و به هندی برفی گویند و آن از حلواهای معروف است گرم و خشک و موافق سینه و ریه و سرفه و خلط بلغمی و مسمن بدن و بجهت منع انصباب مواد بمعده نافع، مضر گرم مزاجان، مصلح آن اشیای ترش. (فرهنگ نظام) :
بره ای بشکست پایش دست گردون از قضا
آن چنان کز درد شد آن را پریشان پاچه ها
گرم کردم تخته بندش از قبیته ی کنجدی
وز ضماد تخم مرغش بر قلم بستم طلا.
بسحاق اطعمه (از فرهنگ نظام).
اگر خواهی که دندانها به یخنی تیز گردانی
قبیته ی کنجدی بستان که دارد هیأت سوهان.
(از فرهنگ نظام).
رجوع به قبیده و قبیطاء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قبیله
تصویر قبیله
(پسرانه)
توانایی، توان، سلطه و نفوذ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قبیحه
تصویر قبیحه
مؤنث واژۀ قبیح، زشت، ناپسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبیله
تصویر قبیله
گروهی از مردم دارای نژاد، سنت، دین و فرهنگ مشترک، گروهی از فرزندان یک پدر
فرهنگ فارسی عمید
(قَ عَ)
بند شمشیر و کارد، آنچه که بر سر قبضه باشد از سیم یا از آهن، یا آنچه زیرهر دو شارب قبضه است، سوراخ بینی خوک. یا آن قبیعه کسکینه است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
قوت شبه. (منتهی الارب). خورد و یکبار در شبانه روزی. (مهذب الاسماء). قوت شبانه. (ناظم الاطباء) ، شب گذاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
شاخ درخت فلجان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغه). یکی شاخ درخت فلجان. (اقرب الموارد). ج، نبائت
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ تَ)
حلوای مغزی. (از برهان). حلوائی است که از مغز بادام و پسته و گردکان و کنجد و امثال آن پزند. (آنندراج). قبیطه (معرب). قبیط (معرب). قبیده (در تداول عامه). (از حاشیۀ برهان چ معین). ناطف. (آنندراج) :
گرم کردم تخته بندش از کبیتۀ کنجدی
وز ضماد تخم مرغش بر قلم بستم عصا.
بسحاق اطعمه (از حاشیۀ برهان چ معین).
و رجوع به کبیتا و کبیت شود
لغت نامه دهخدا
(قَ حَ)
مؤنث قبیح. زشت. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، قبائح. قباح. (منتهی الارب) : ناقه قبیحهالشخب، شترمادۀ فراخ سوراخ پستان. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ دَ / دِ)
نام حلوائی است. قبیطه معرب آن است. (آنندراج) :
تا سرین از فرق، نعمت خانه انگیز بین
لب قبیده بوسه شفتالو وپستان همچو نار.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
رجوع به قبیته و قبیطاء شود
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ رَ)
مصغرقبرّاه. سر نرۀ کوچک. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
ابن ذویب از صحابیان است. (منتهی الارب). صحابی در فرهنگ اسلامی به کسانی گفته می شود که سعادت دیدار پیامبر اسلام را داشته اند و به دین اسلام گرویده اند. این عنوان تنها با دیدار ظاهری حاصل نمی شود، بلکه شرط آن، ایمان و ماندن بر آن تا زمان مرگ است. صحابه نقشی کلیدی در تدوین و تبیین تعالیم اسلامی داشتند.
ابن مهلب از احمقان طائفۀ ازد است. وی ملخی را دید که پرواز میکند گفت: از اینها نهراسید و روزی میگفت: رأیت غرفه فوق بیت و غلام خود را گفت: اذهب الی بیاض الملأ. (عیون الاخبار ج 2 ص 45)
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
خاک فراهم کرده شده، تودۀ سنگریزه ها، آنچه به سر انگشتان گرفته شود. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُبْ بی)
دهی است نزدیک سرمن رای. (آنندراج) (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ طَ)
ناطف است. (تحفۀ حکیم مؤمن). حلوائی است. (فرهنگ نظام). رجوع به قبیده و قبیته شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ / لِ)
گروه از فرزندان یک پدر. (منتهی الارب). گروهی مردم از یک پدر. (ترجمان علامۀ جرجانی). جماعتی را گویند که از یک پدر باشند. (برهان) ، پاره ای از کلۀ سر فراهم آمده با پارۀ دیگر. ج، قبایل، دوال لگام، سنگ بزرگ سر چاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
نام اسب حصین بن مرداس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثُ بَ تَ)
بنت حنظلۀ اسلمیه. تابعیه است. واژه تابعی در تاریخ اسلام به فردی اطلاق می شود که یکی از یاران پیامبر را دیده و از او علم آموخته است، اما خود موفق به ملاقات با پیامبر اکرم (ص) نشده است. تابعین در سده اول هجری می زیستند و نقش مهمی در توسعه معارف اسلامی، به ویژه در زمینه روایت حدیث و فقه داشتند. نام های بزرگی چون حسن بصری، سعید بن مسیب و عطاء بن ابی رباح در شمار تابعین قرار دارند و آثار آنان در منابع معتبر اسلامی ثبت شده است.
لغت نامه دهخدا
(تَ)
قوت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). قیت. رجوع به قوت و قیت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لبیته
تصویر لبیته
گروه گروه نا جور
فرهنگ لغت هوشیار
حلوایی است که از مغز بادام و پسته و گرد کان و کنجد و امثال آن پزند: (ور همه زندگان ترینه شوند تو کبیتای کنجدین منی) (طیان) توضیح کبیتا حلوا جوزی است که مردم بشرویه آنرا حلوای مغزی میگویند و از شیره انگور و گاهی از شکر تنها و یا با شیره انگور میسازند بدین صورت که شیره انگور یا شکر در آب حل شده را در دیگ چدنی میریزند و با آتش کم بجوش میاورند و چوبک کوفته و سفیده تخم مرغ را با شاخه خرما آن قدر میزنند تا بصورت کف در آید و بتدریج آنرا در دیگ چدنی و روی شیره جوش آمده می افشانند و با چمچه چوبین آن قدر بهم میزنند و باصطح معمولی و زر میدهند که سفید شود و بقوام آید. آنگاه بسر قاشق پاره ای بر میدارند و در هوای سرد نگاه میدارند و سر انگشت بر آن میزنند. اگر ریز ریز شد عمت آنست که بقوام آمده و رسیده است و گرنه باز هم میزنند تا شکننده شود و پس از آن حلوا را در سینی میریزند و قرصهایی از آن میسازند و گاه با کنجد و مغز بادام و جوز و پسته مخلوط میکنند و مردم طبس و بشرویه آن قسم را که از شیره انگور تنهاست} حلوا مغزی {مینامند و قسمی را که با شکر آمیخته است} حلوا تق تقو {میگویند. وز محشری قبیطی را به} پر گینج سپید {و} بر گنج {تفسیر کرده است و عموم لغویین آنرا معادل} ناطف {گرفته اند و مولف بحر الجواهر طرز ساختن ناطف را بیان کرده است و گفته او موافق است با آنچه در پختن حلوا مغزی معمولست (فروزانفر) مرحوم قزوینی نیز در کبیتا و قبیطی و ناطف را همان حلوا مغزی دانسته است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیحه
تصویر قبیحه
مونث قبیح گست زشت مونث قبیح: اعمال قبیح
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی غبیده کبیتا خوردنی که از مغز بادام و آرد و شکر سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیره
تصویر قبیره
سر نره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیعه
تصویر قبیعه
بند شمشیر، زیور شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیله
تصویر قبیله
گروه، گروهی از فرزندان یک پدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیله
تصویر قبیله
((قَ لَ یا لِ))
طایفه، گروه، جمع قبایل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبیله
تصویر قبیله
کاروان
فرهنگ واژه فارسی سره
آل، اعقاب، ایل، تبار، تیره، جماعت، دودمان، شعب، طایفه، عشیره
فرهنگ واژه مترادف متضاد