- قبراق
- چابک، چست و چالاک، کنایه از سرحال
معنی قبراق - جستجوی لغت در جدول جو
- قبراق
- ترکی از پارسی گوبراک چابک چابک چشت چالاک
- قبراق ((قِ))
- چابک، چست
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
درخش زدگی (درخش برق)، بیم دادن، خود آرایی: زن
پاره پاره چون جامه کهنه و پوسیده کفتگی جاکه، پنام که به گردن اسپ آویزند
ترکی نام دشتی است در ترکستان، بیباک
مادیان تاتاری رمکه
درخشان، درخشنده
اسب تیزرو، اسب اصیل
قاپوق، دار اعدام، چوبی بلند که در وسط میدان برپا می کردند و بر سر آن حلقه یا چیز دیگر می گذاشتند تا سواران در حین تاختن آن را با تیر بزنند، قبق
برق دار، درخشان، تابان، بسیار درخشنده
در روایات اسلامی، اسبی بال دار با صورتی مانند انسان که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد، کنایه از اسب تندرو
مامور قرق و خلوت ساختن راه یا محلی قرقچی
دار آماج چوبی بلند که در میدان بر افرازند و بالای آن انگله ای زرین بیاویزند و سوار آن را نشانه گیرند و هر کس که تیز از انگله گذراند انگله از او باشد چوبی بلند و عظیم که در میان میدانها نصب کنند و بر فراز - آن حلقه ای از طلا یا نقره وضع نمایند و سواران از یک جانب میدان اسب دوانیده بپای قباق که رسند همچنان که اسب در دویدن است تیر در کمان نهاده حواله حلقه کنند و هر کس که آن حلقه را بهتر زند حلقه از آن او باشد
اسب تیزرو، مرکب رسول الله
((قَ))
فرهنگ فارسی معین
قپاق. قپق. قبق. قاپوق، چوبی بلند و عظیم که در میان میدان ها نصب کنند و بر فراز آن حلقه ای از طلا یا نقره وضع نمایند و سواران از یک جانب میدان اسب دوانیده به پای قباق که رسند همچنان که اسب در دویدن است تیر در کمان نهاده حواله حلقه