رخشنده. درخشنده. درخشان. درفشان. تابنده. تابان. (منتهی الارب). هرچه بتابش و درخشندگی و لمعان باشد مثل ابرک و سنگ سرمه. (غیاث اللغات) : بخواب اندر سحرگاهان خیالش را به بر دارم همی بوسم سر زلفین و آن رخسار براقش. منوچهری، به حد اعتدال: بزال آنگهی گفت تندی مکن براندازه باید که رانی سخن. فردوسی. رجوع به اندازه شود. - براندازه داشتن، حد نگه داشتن. حد میانه را رعایت کردن: کافۀ مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت. (تاریخ بیهقی)
رخشنده. درخشنده. درخشان. درفشان. تابنده. تابان. (منتهی الارب). هرچه بتابش و درخشندگی و لمعان باشد مثل ابرک و سنگ سرمه. (غیاث اللغات) : بخواب اندر سحرگاهان خیالش را به بر دارم همی بوسم سر زلفین و آن رخسار براقش. منوچهری، به حد اعتدال: بزال آنگهی گفت تندی مکن براندازه باید که رانی سخن. فردوسی. رجوع به اندازه شود. - براندازه داشتن، حد نگه داشتن. حد میانه را رعایت کردن: کافۀ مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت. (تاریخ بیهقی)
اسب تیزرو. (فرهنگ فارسی معین). مطلق اسب. (آنندراج). مرکوب یا اسب اصیل: ز خاک، شمس فلک، زر کند که تا گردد ستام و گام و رکاب براق او زرکند. سوزنی. - براق برق تاز، کنایه از اسب جلد دونده است. - براق جم، کنایه از باد است که تخت سلیمان علیه السلام را میبرد. (برهان) (انجمن آرا). باد. (شرفنامۀ منیری) : ای باد هوا ای براق جم ای قاصد روم ای رسول چین. ابوالفرج (انجمن آرا). - ، پریشان و پراکنده کردن. (آنندراج). پاشیدن. (ناظم الاطباء). - عرق برانداختن، عرق ریختن: برانداخت بیچاره چندان عرق که شبنم برآرد بهشتی ورق. نظامی. ، ببالاافکندن. بهوا انداختن. بالا زدن: بخندید بهرام ازین داوری وزان پس برانداخت انگشتری بدو گفت چندان که این در هوا بماند شود بنده ای پادشا. فردوسی. چون زمین لعنت آدم را شنید در آن حال آن خون را برانداخت تا قیامت فرو نبرد چون آدم... (قصص الانبیاء 27). پرده برانداز و برون آی فرد گر منم آن پرده بهم درنورد. نظامی. صادق او را گفت ببندید و در دجله اندازیداو را ببستند و در دجله انداختند آب او را فروبرد باز برانداخت. (تذکرهالاولیاء عطار). - برانداختن پرده، پرده بالا زدن: سعدی از پردۀ عشاق چه خوش مینالید ترک من پرده برانداز که هندوی توام. سعدی. ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه. حافظ. - برانداختن نقاب، بالا زدن نقاب. از رخ افکندن نقاب: برخیز و نقاب رخ برانداز شاهی دوسه را برخ درانداز. نظامی. ، برجهانیدن. بربردن. بالای چیزی افکندن: - برانداختن گشن بر ماده، برجهانیدن او را بر ماده. (یادداشت مؤلف). ، فروافکندن. زیر افکندن. (ناظم الاطباء). فروهشتن: ز رخ بند برقع برانداختش در آن بزمگه برد و بنواختش. نظامی. اگر کلالۀ مشکین ز رخ براندازی کنند در قدمت عاشقان سراندازی. سعدی. - برانداختن پرده، فروهشتن. برداشتن: در پای تو هرکه سر نینداخت از روی تو پرده بر نینداخت. سعدی. ، استفراغ. قی ٔ کردن. دفع کردن. بیرون انداختن: قاء قیئاً، برانداخت از گلو. (منتهی الارب) : و بعضی است (از عنبر) که ماهی او را فرو برد و باز براندازد و بوی ماهی گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند این علت را هر بامداد که از خواب برخیزد قی باید فرمود تا خلطی که از سر بمعده فرودآمده باشد براندازد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). علامت وی آنست که تاسه و غمی اندر آن کس پدید آید و گاه گاه خونی رقیق برمی اندازد بی آنکه او را علتی باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، راندن. تاختن: چو باد جهنده برانداخت اسب ببالا برآمد چو آذر گشسب. فردوسی. چو نامه بخوانی تو با مهتران برانداز و برساز و لشکر بران. فردوسی. ، عقب گذاشتن. (ناظم الاطباء)، مضمحل کردن. قلع و قمع کردن. ریشه کن کردن. هلاک کردن. نابود کردن. نیست کردن. منهدم کردن. افناء کردن. فانی کردن. محو کردن. تلف کردن. اعدام کردن. از بین برداشتن. از میان بردن. (یادداشت مؤلف). استیصال. مستأصل ساختن. از پای درآوردن: تخم مگس را باید برانداخت، از میان برد: بسی تخت شاهان برانداختی سرت را بگردون برافراختی. فردوسی. تو آن شاهی که گیتی را ز بدخواهان بپردازی به تیغ وتیر خان و مان بدخواهان براندازی. فرخی. تدبیری دیگر ساختند در برانداختن خوارزمشاه... (تاریخ بیهقی). و فوجی بمکران خواهیم فرستاد تا عیسی مغرور را براندازند که عاصی گونه شده است. (تاریخ بیهقی). جهان می گشاد و متغلبان را می برانداخت و عاجزان را می نواخت (تاریخ بیهقی). چون روزگاری برآمد هرون پشیمان شد از برانداختن برمکیان. (تاریخ بیهقی). من از بیم تو بر سپه ساختم همه گاه و گنجت برانداختم. (گرشاسب نامه). امور دواوین و قوانین در سلک نظام آورد و رسوم جابره برانداخت. (ترجمه تاریخ یمینی). پریشانی خاطر دادخواه براندازد از مملکت پادشاه. سعدی. برانداز بیخی که خار آورد درختی بپرور که بار آورد. سعدی. چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل ترسم که عقل در سر سعدی جنون شود. سعدی. پارسا مرد را برافرازد زن ناپارسا براندازد. اوحدی. بیاد یار و دیار آنچنان بگریم زار که از جهان ره و رسم سفر براندازم. حافظ. - برانداختن دولتی، منقرض ساختن آن را. - برانداختن رسمی، محو و نابود و منسوخ کردن آن. - برانداختن نسلی، تا آخرین فرد آنرا کشتن و نابود کردن. ، برباد دادن. صرف کردن. خرج کردن به شتاب و بی ملاحظه. تبذیر. (یادداشت مؤلف) : سیم و زر هر دو عزیزند و حریص است امیر به برانداختن سیم و به بخشیدن زر. فرخی. هزار گنج بیک دست اگر بدست آری بدست دیگر هم در زمان براندازی. سوزنی. ، فسخ. اقاله. (منتهی الارب). رد خرید یا فروش نمودن. (ناظم الاطباء). قلت البیع، برانداختم بیع را. (منتهی الارب). - برانداختن بیع (عقد) ، فسخ آن. ، نقض عهد کردن. (ناظم الاطباء)، نسخ کردن. منسوخ کردن. نسخ، برانداختن آئین و رسمی. منسوخ کردن آن، رفض. (تاج المصادر). ترک کردن. (دستوراللغه)، شکست دادن. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
اسب تیزرو. (فرهنگ فارسی معین). مطلق اسب. (آنندراج). مرکوب یا اسب اصیل: ز خاک، شمس فلک، زر کند که تا گردد ستام و گام و رکاب براق او زرکند. سوزنی. - براق برق تاز، کنایه از اسب جلد دونده است. - براق جم، کنایه از باد است که تخت سلیمان علیه السلام را میبرد. (برهان) (انجمن آرا). باد. (شرفنامۀ منیری) : ای باد هوا ای براق جم ای قاصد روم ای رسول چین. ابوالفرج (انجمن آرا). - ، پریشان و پراکنده کردن. (آنندراج). پاشیدن. (ناظم الاطباء). - عرق برانداختن، عرق ریختن: برانداخت بیچاره چندان عرق که شبنم برآرد بهشتی ورق. نظامی. ، ببالاافکندن. بهوا انداختن. بالا زدن: بخندید بهرام ازین داوری وزان پس برانداخت انگشتری بدو گفت چندان که این در هوا بماند شود بنده ای پادشا. فردوسی. چون زمین لعنت آدم را شنید در آن حال آن خون را برانداخت تا قیامت فرو نبرد چون آدم... (قصص الانبیاء 27). پرده برانداز و برون آی فرد گر منم آن پرده بهم درنورد. نظامی. صادق او را گفت ببندید و در دجله اندازیداو را ببستند و در دجله انداختند آب او را فروبرد باز برانداخت. (تذکرهالاولیاء عطار). - برانداختن پرده، پرده بالا زدن: سعدی از پردۀ عشاق چه خوش مینالید ترک من پرده برانداز که هندوی توام. سعدی. ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه. حافظ. - برانداختن نقاب، بالا زدن نقاب. از رخ افکندن نقاب: برخیز و نقاب رخ برانداز شاهی دوسه را برخ درانداز. نظامی. ، برجهانیدن. بربردن. بالای چیزی افکندن: - برانداختن گشن بر ماده، برجهانیدن او را بر ماده. (یادداشت مؤلف). ، فروافکندن. زیر افکندن. (ناظم الاطباء). فروهشتن: ز رخ بند برقع برانداختش در آن بزمگه برد و بنواختش. نظامی. اگر کلالۀ مشکین ز رخ براندازی کنند در قدمت عاشقان سراندازی. سعدی. - برانداختن پرده، فروهشتن. برداشتن: در پای تو هرکه سر نینداخت از روی تو پرده بر نینداخت. سعدی. ، استفراغ. قی ٔ کردن. دفع کردن. بیرون انداختن: قاء قیئاً، برانداخت از گلو. (منتهی الارب) : و بعضی است (از عنبر) که ماهی او را فرو برد و باز براندازد و بوی ماهی گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند این علت را هر بامداد که از خواب برخیزد قی باید فرمود تا خلطی که از سر بمعده فرودآمده باشد براندازد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). علامت وی آنست که تاسه و غمی اندر آن کس پدید آید و گاه گاه خونی رقیق برمی اندازد بی آنکه او را علتی باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، راندن. تاختن: چو باد جهنده برانداخت اسب ببالا برآمد چو آذر گشسب. فردوسی. چو نامه بخوانی تو با مهتران برانداز و برساز و لشکر بران. فردوسی. ، عقب گذاشتن. (ناظم الاطباء)، مضمحل کردن. قلع و قمع کردن. ریشه کن کردن. هلاک کردن. نابود کردن. نیست کردن. منهدم کردن. افناء کردن. فانی کردن. محو کردن. تلف کردن. اعدام کردن. از بین برداشتن. از میان بردن. (یادداشت مؤلف). استیصال. مستأصل ساختن. از پای درآوردن: تخم مگس را باید برانداخت، از میان برد: بسی تخت شاهان برانداختی سرت را بگردون برافراختی. فردوسی. تو آن شاهی که گیتی را ز بدخواهان بپردازی به تیغ وتیر خان و مان بدخواهان براندازی. فرخی. تدبیری دیگر ساختند در برانداختن خوارزمشاه... (تاریخ بیهقی). و فوجی بمکران خواهیم فرستاد تا عیسی مغرور را براندازند که عاصی گونه شده است. (تاریخ بیهقی). جهان می گشاد و متغلبان را می برانداخت و عاجزان را می نواخت (تاریخ بیهقی). چون روزگاری برآمد هرون پشیمان شد از برانداختن برمکیان. (تاریخ بیهقی). من از بیم تو بر سپه ساختم همه گاه و گنجت برانداختم. (گرشاسب نامه). امور دواوین و قوانین در سلک نظام آورد و رسوم جابره برانداخت. (ترجمه تاریخ یمینی). پریشانی خاطر دادخواه براندازد از مملکت پادشاه. سعدی. برانداز بیخی که خار آورد درختی بپرور که بار آورد. سعدی. چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل ترسم که عقل در سر سعدی جنون شود. سعدی. پارسا مرد را برافرازد زن ناپارسا براندازد. اوحدی. بیاد یار و دیار آنچنان بگریم زار که از جهان ره و رسم سفر براندازم. حافظ. - برانداختن دولتی، منقرض ساختن آن را. - برانداختن رسمی، محو و نابود و منسوخ کردن آن. - برانداختن نسلی، تا آخرین فرد آنرا کشتن و نابود کردن. ، برباد دادن. صرف کردن. خرج کردن به شتاب و بی ملاحظه. تبذیر. (یادداشت مؤلف) : سیم و زر هر دو عزیزند و حریص است امیر به برانداختن سیم و به بخشیدن زر. فرخی. هزار گنج بیک دست اگر بدست آری بدست دیگر هم در زمان براندازی. سوزنی. ، فسخ. اقاله. (منتهی الارب). رد خرید یا فروش نمودن. (ناظم الاطباء). قلت البیع، برانداختم بیع را. (منتهی الارب). - برانداختن بیع (عقد) ، فسخ آن. ، نقض عهد کردن. (ناظم الاطباء)، نسخ کردن. منسوخ کردن. نسخ، برانداختن آئین و رسمی. منسوخ کردن آن، رفض. (تاج المصادر). ترک کردن. (دستوراللغه)، شکست دادن. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
اغول بن قدان بن اوکدای از شاهزادگان مغول است. در اوائل ایام پادشاهی براق خان (حدود 663 ه. ق) میان او و شاهزاده قیدو دو نوبت مخالفت و جنگ اتفاق افتاد. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 83). در جنگ نخستین که میان براق خان و قیدوخان درگرفت براق ظفر یافت ولی در نوبت دوم کنار آب خجند میان آن دو شاهزاده جنگی خونین به وقوع پیوست. قیدوخان پیروز گردید و براق شکست خورد و بسوی سمرقند رفت و قصدداشت بار دیگر به جنگ با او بپردازد اما پیش از آنکه این اندیشه عملی گردد قبچاق اغول که در سلک نبایر اوکتای قاآن انتظام داشت از طرف قیدوخان به رسالت نزد وی آمد و با اندرزهای دلپسند آتش غضب و خشم او را فرونشاند و میان این دو صلح و سازش برقرار ساخت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 83 و 84 و قیدوخان شود ابن بایدوخان از شاهزادگان مغول است. بایدوخان سه پسر داشت. قبچاق، علی، محمد، و از ایشان هیچ یک به سلطنت نرسید. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 145)
اغول بن قدان بن اوکدای از شاهزادگان مغول است. در اوائل ایام پادشاهی براق خان (حدود 663 هَ. ق) میان او و شاهزاده قیدو دو نوبت مخالفت و جنگ اتفاق افتاد. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 83). در جنگ نخستین که میان براق خان و قیدوخان درگرفت براق ظفر یافت ولی در نوبت دوم کنار آب خجند میان آن دو شاهزاده جنگی خونین به وقوع پیوست. قیدوخان پیروز گردید و براق شکست خورد و بسوی سمرقند رفت و قصدداشت بار دیگر به جنگ با او بپردازد اما پیش از آنکه این اندیشه عملی گردد قبچاق اغول که در سلک نبایر اوکتای قاآن انتظام داشت از طرف قیدوخان به رسالت نزد وی آمد و با اندرزهای دلپسند آتش غضب و خشم او را فرونشاند و میان این دو صلح و سازش برقرار ساخت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 83 و 84 و قیدوخان شود ابن بایدوخان از شاهزادگان مغول است. بایدوخان سه پسر داشت. قبچاق، علی، محمد، و از ایشان هیچ یک به سلطنت نرسید. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 145)
دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران. در 12هزارگزی باختر علیشاه عوض و 3هزارگزی راه شوسۀ علیشاه عوض به شهرآباد واقع و موقع جغرافیائی آن جلگه و معتدل است. 106 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رود کرج و محصول آن غلات، بنشن، صیفی، چغندر قند و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. و از طریق یوسف آباد میتوان ماشین برد. زمستان طایفۀ عرب میش مست دو سه ماهی در آنجا سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران. در 12هزارگزی باختر علیشاه عوض و 3هزارگزی راه شوسۀ علیشاه عوض به شهرآباد واقع و موقع جغرافیائی آن جلگه و معتدل است. 106 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رود کرج و محصول آن غلات، بنشن، صیفی، چغندر قند و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. و از طریق یوسف آباد میتوان ماشین برد. زمستان طایفۀ عرب میش مست دو سه ماهی در آنجا سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
چوبی بلند و عظیم که در میان میدانها نصب کنند و بر فراز آن حلقه ای از طلا یا نقره وضع نمایند و سواران از یک جانب میدان دوانیده بپای قبق که رسند هم چنان که اسب در دویدن است تیر در کمان نهاده حوالۀ حلقه کنند و هر کس که آن حلقه را به تیر زند حلقه از او باشد و چوب قباق نیز مستعمل. (آنندراج). قاپق. قاپوق. قبق: نمی خورم زر وقف ارچه بسته شحنۀ چرخ ز بهر تیر فلاکت مرا به چوب قباق. ملافوقی یزدی (از آنندراج) قرع. (تحفۀ حکیم مؤمن). کدو
چوبی بلند و عظیم که در میان میدانها نصب کنند و بر فراز آن حلقه ای از طلا یا نقره وضع نمایند و سواران از یک جانب میدان دوانیده بپای قبق که رسند هم چنان که اسب در دویدن است تیر در کمان نهاده حوالۀ حلقه کنند و هر کس که آن حلقه را به تیر زند حلقه از او باشد و چوب قباق نیز مستعمل. (آنندراج). قاپق. قاپوق. قبق: نمی خورم زر وقف ارچه بسته شحنۀ چرخ ز بهر تیر فلاکت مرا به چوب قباق. ملافوقی یزدی (از آنندراج) قرع. (تحفۀ حکیم مؤمن). کدو
برق افتادن بر کسی. رسیدن برق کسی را. زدن برق کسی را، برداشتن ناقه دم خود را در اثر آبستنی، ترسانیدن مردم. بیم کردن. توعید کردن. تهدید کردن. (زوزنی) ، ریختن آب بر روغن زیت، تندر و درخش آوردن آسمان، برق افتادن. برق زدن. رعد و برق نمودن هوا، گشادن زن روی خویش را، درفشانیدن شمشیر را، برانگیختن شکار را، برآراستن زن خویشتن را، برگ آوردن درخت، ترک کردن کاری را، قربان کردن گوسفند سیاه وسفید، آبستنی نمودن ناقه بی آبستنی
برق افتادن بر کسی. رسیدن برق کسی را. زدن برق کسی را، برداشتن ناقه دم خود را در اثر آبستنی، ترسانیدن مردم. بیم کردن. توعید کردن. تهدید کردن. (زوزنی) ، ریختن آب بر روغن زیت، تندر و درخش آوردن آسمان، برق افتادن. برق زدن. رعد و برق نمودن هوا، گشادن زن روی خویش را، درفشانیدن شمشیر را، برانگیختن شکار را، برآراستن زن خویشتن را، برگ آوردن درخت، ترک کردن کاری را، قربان کردن گوسفند سیاه وسفید، آبستنی نمودن ناقه بی آبستنی
دار آماج چوبی بلند که در میدان بر افرازند و بالای آن انگله ای زرین بیاویزند و سوار آن را نشانه گیرند و هر کس که تیز از انگله گذراند انگله از او باشد چوبی بلند و عظیم که در میان میدانها نصب کنند و بر فراز - آن حلقه ای از طلا یا نقره وضع نمایند و سواران از یک جانب میدان اسب دوانیده بپای قباق که رسند همچنان که اسب در دویدن است تیر در کمان نهاده حواله حلقه کنند و هر کس که آن حلقه را بهتر زند حلقه از آن او باشد
دار آماج چوبی بلند که در میدان بر افرازند و بالای آن انگله ای زرین بیاویزند و سوار آن را نشانه گیرند و هر کس که تیز از انگله گذراند انگله از او باشد چوبی بلند و عظیم که در میان میدانها نصب کنند و بر فراز - آن حلقه ای از طلا یا نقره وضع نمایند و سواران از یک جانب میدان اسب دوانیده بپای قباق که رسند همچنان که اسب در دویدن است تیر در کمان نهاده حواله حلقه کنند و هر کس که آن حلقه را بهتر زند حلقه از آن او باشد
قپاق. قپق. قبق. قاپوق، چوبی بلند و عظیم که در میان میدان ها نصب کنند و بر فراز آن حلقه ای از طلا یا نقره وضع نمایند و سواران از یک جانب میدان اسب دوانیده به پای قباق که رسند همچنان که اسب در دویدن است تیر در کمان نهاده حواله حلقه
قپاق. قپق. قبق. قاپوق، چوبی بلند و عظیم که در میان میدان ها نصب کنند و بر فراز آن حلقه ای از طلا یا نقره وضع نمایند و سواران از یک جانب میدان اسب دوانیده به پای قباق که رسند همچنان که اسب در دویدن است تیر در کمان نهاده حواله حلقه