از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر کاوه آهنگر و سپهدار فریدون پادشاه پیشدادی، نام یکی از خاندانهای بزرگ در دوره اشکانیان، نام پسر قباد و برادر انوشیروان پادشاه ساسانی
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر کاوه آهنگر و سپهدار فریدون پادشاه پیشدادی، نام یکی از خاندانهای بزرگ در دوره اشکانیان، نام پسر قباد و برادر انوشیروان پادشاه ساسانی
بانگ کلاغ، صدای کلاغ، قارقار قیر، مادۀ غلیظ و سیاه رنگی که از نفت گرفته می شود، زفت کنایه از سیاه، برای مثال در غم آزت چو قیر سر شده چون شیر / وآن دل چون تازه شیر نوشده چون قار (ناصرخسرو۱ - ۲۵۱) برف، برای مثال چشم این دائم سفید از اشک حسرت همچو قار / روی او دائم سیه از آه محنت همچو قیر (انوری - ۲۴۵)، سفید قارّ و قور: صدای شکم، کنایه از سر و صدا، هیاهو
بانگ کلاغ، صدای کلاغ، قارقار قیر، مادۀ غلیظ و سیاه رنگی که از نفت گرفته می شود، زفت کنایه از سیاه، برای مِثال در غم آزت چو قیر سر شده چون شیر / وآن دل چون تازه شیر نوشده چون قار (ناصرخسرو۱ - ۲۵۱) برف، برای مِثال چشم این دائم سفید از اشک حسرت همچو قار / روی او دائم سیه از آه محنت همچو قیر (انوری - ۲۴۵)، سفید قارّ و قور: صدای شکم، کنایه از سر و صدا، هیاهو
نیرویی که تن به آن زنده است، روح حیوانی، روان، برای مثال جان که آن جوهر است و در تن ماست / کس نداند که جای او به کجاست (نظامی۴ - ۵۳۸) ، جان و روان یکی ست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۹) گرامی، عزیز مثلاً دختر جان، نیرویی که در هر جانداری هست و با مردن او نابود می شود، حیات مثلاً جانش را گرفتم، جوهره، هسته، پیکر، بدن مثلاً با چوب افتاد به جان بچه
جن به جان آمدن: کنایه از خسته شدن و به ستوه آمدن، به تنگ آمدن، برای مثال بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر / بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین (سعدی۲ - ۶۶۷) بیزار شدن از زندگی و راضی به مرگ شدن به جان آوردن: کنایه از به تنگ آوردن، به ستوه آوردن، کسی را از زندگی بیزار ساختن، برای مثال جهان گرچه کارش به جان آورد / نه ممکن که سر در جهان آورد (نظامی۶ - ۱۰۶۷) جان افشاندن: جان فشانی کردن، جان دادن، مردن جان فشاندن: جان فشانی کردن، جان دادن، مردن، جان افشاندن جان باختن: جان خود را از دست دادن، جان سپردن، کنایه از جان را در راه کسی یا چیزی فدا کردن جان بخشیدن به کسی: او را زنده کردن، کنایه از به کسی یا چیزی نیرو دادن و زندگی دوباره بخشیدن جان دادن به کسی: او را زنده کردن، کنایه از به کسی یا چیزی نیرو دادن و زندگی دوباره بخشیدن جان سپردن: جان دادن، مردن، برای مثال ای غافل از آنکه مردنی هست / وآگه نه که جان سپردنی هست (نظامی۳ - ۴۸۱) جان سپاردن: جان دادن، مردن، جان سپردن جان ستدن: جان کسی را گرفتن، کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن، برای مثال چون به امر حق به هندستان شدم / دیدمش آنجا و جانش بستدم (مولوی - لغت نامه - جان ستدن) جان بردن: کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن، برای مثال هیچ شادی مکن که دشمن مرد / تو هم از موت جان نخواهی برد (سعدی - لغت نامه - جان بردن) از مهلکه نجات یافتن جان به در بردن: کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن جان در بردن: کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن، جان به در بردن جان فشاندن: جان دادن، جان خود را در راه کسی فدا کردن، فداکاری کردن برای کسی، برای مثال گر نسیم سحر از زلف تو بویی آرد / جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم (سعدی۲ - ۵۱۹) جان افشاندن: جان دادن، جان خود را در راه کسی فدا کردن، جان فشاندن جان کسی را گرفتن: کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن جان کسی را ستاندن: کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن، جان کسی را گرفتن جان کسی را ستدن: کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن، جان کسی را گرفتن جان کندن: در حال مرگ بودن، کنایه از تحمل کردن سختی، تلاش بسیار کردن، برای مثال مرد غرقه گشته جانی می کند / دست را در هر گیاهی می زند (مولوی - ۱۰۸) جان گرفتن: کنایه از از ناتوانی و بیماری شفا یافتن و دوباره نیرو پیدا کردن، برای مثال از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت / دست خود بوسید هرکس دامن پاکان گرفت (صائب - لغت نامه - جان گرفتن)
نیرویی که تن به آن زنده است، روح حیوانی، روان، برای مِثال جان که آن جوهر است و در تن ماست / کس نداند که جای او به کجاست (نظامی۴ - ۵۳۸) ، جان و روان یکی ست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۹) گرامی، عزیز مثلاً دختر جان، نیرویی که در هر جانداری هست و با مردن او نابود می شود، حیات مثلاً جانش را گرفتم، جوهره، هسته، پیکر، بدن مثلاً با چوب افتاد به جان بچه
جن به جان آمدن: کنایه از خسته شدن و به ستوه آمدن، به تنگ آمدن، برای مِثال بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر / بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین (سعدی۲ - ۶۶۷) بیزار شدن از زندگی و راضی به مرگ شدن به جان آوردن: کنایه از به تنگ آوردن، به ستوه آوردن، کسی را از زندگی بیزار ساختن، برای مِثال جهان گرچه کارش به جان آورد / نه ممکن که سر در جهان آورد (نظامی۶ - ۱۰۶۷) جان افشاندن: جان فشانی کردن، جان دادن، مردن جان فشاندن: جان فشانی کردن، جان دادن، مردن، جان افشاندن جان باختن: جان خود را از دست دادن، جان سپردن، کنایه از جان را در راه کسی یا چیزی فدا کردن جان بخشیدن به کسی: او را زنده کردن، کنایه از به کسی یا چیزی نیرو دادن و زندگی دوباره بخشیدن جان دادن به کسی: او را زنده کردن، کنایه از به کسی یا چیزی نیرو دادن و زندگی دوباره بخشیدن جان سپردن: جان دادن، مردن، برای مِثال ای غافل از آنکه مردنی هست / وآگه نه که جان سپردنی هست (نظامی۳ - ۴۸۱) جان سپاردن: جان دادن، مردن، جان سپردن جان ستدن: جان کسی را گرفتن، کنایه از او را کُشتن و قبض روح کردن، برای مِثال چون به امر حق به هندُستان شدم / دیدمش آنجا و جانش بستدم (مولوی - لغت نامه - جان ستدن) جان بردن: کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن، برای مِثال هیچ شادی مکن که دشمن مُرد / تو هم از موت جان نخواهی بُرد (سعدی - لغت نامه - جان بردن) از مهلکه نجات یافتن جان به در بردن: کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن جان در بردن: کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن، جان به در بردن جان فشاندن: جان دادن، جان خود را در راه کسی فدا کردن، فداکاری کردن برای کسی، برای مِثال گر نسیم سحر از زلف تو بویی آرد / جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم (سعدی۲ - ۵۱۹) جان افشاندن: جان دادن، جان خود را در راه کسی فدا کردن، جان فشاندن جان کسی را گرفتن: کنایه از او را کُشتن و قبض روح کردن جان کسی را ستاندن: کنایه از او را کُشتن و قبض روح کردن، جان کسی را گرفتن جان کسی را ستدن: کنایه از او را کُشتن و قبض روح کردن، جان کسی را گرفتن جان کندن: در حال مرگ بودن، کنایه از تحمل کردن سختی، تلاش بسیار کردن، برای مِثال مرد غرقه گشته جانی می کند / دست را در هر گیاهی می زند (مولوی - ۱۰۸) جان گرفتن: کنایه از از ناتوانی و بیماری شفا یافتن و دوباره نیرو پیدا کردن، برای مِثال از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت / دست خود بوسید هرکس دامن پاکان گرفت (صائب - لغت نامه - جان گرفتن)
سخت ابرو، ابر در زیست شناسی قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است، بزغ، غورباغه، وک، غوک، بک، پک، چغز، جغز، غنجموش، مگل، ضفدع، کلا، کلائو
سخت ابرو، ابر در زیست شناسی قورباغه، وَزَغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دُم دراز و آبشش است، بَزَغ، غورباغه، وُک، غوک، بَک، پَک، چَغز، جَغز، غَنجموش، مَگَل، ضِفدِع، کَلا، کَلائو
گفتگو، گفتار، سر و صدا و هیاهو قال و قیل: گفتگوی مردم، گفتگوی درهم و برهم، برای مثال از قال و قیل مدرسه حالی دلم گرفت / یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم (حافظ - ۷۰۲) قال و مقال: قال مقال، گفتگو، هیاهو
گفتگو، گفتار، سر و صدا و هیاهو قال و قیل: گفتگوی مردم، گفتگوی درهم و برهم، برای مِثال از قال و قیل مدرسه حالی دلم گرفت / یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم (حافظ - ۷۰۲) قال و مقال: قال مقال، گفتگو، هیاهو
تار، رشته، نخ، رشتۀ باریک، تاه، تانه، تاره از آن شما، مال شما، متعلق به شما، برای مثال نک جهانتان نیست شکل هست ذات / وآن جهانتان هست شکل بی ثبات (مولوی - لغت نامه - تان) شما را مثلاً می برمتان، به شما مثلاً کتکتان زد؟
تار، رشته، نخ، رشتۀ باریک، تاه، تانه، تاره از آنِ شما، مال شما، متعلق به شما، برای مِثال نک جهانتان نیست شکل هست ذات / وآن جهانتان هست شکل بی ثبات (مولوی - لغت نامه - تان) شما را مثلاً می بَرمتان، به شما مثلاً کتکتان زد؟
رسم، عادت، طرز، روش، مثل، طور مثلاً به سان، برسان، چه سان، یک سان، دیگرسان، بدان سان، ازاین سان جمله صید این جهانیم ای پسر / ما چو صعوه مرگ برسان زغن (رودکی - ۵۰۵) ، نه همه سال کار هموار است / نه به هر وقت حال یک سان است (مسعودسعد - ۷۱) بیشتر به صورت ترکیب با حرف یا کلمۀ دیگر از قبیل به، بر، چه، یک، دیگر، بدان (به آن)، بدین (به این)، زین (از این) استعمال می شود، مثل، مانند، پسوند متصل به واژه به معنای نظیر مثلاً آب سان، آینه سان، پیل سان، دیوسان، ذره سان، شیشه سان، قندیل سان، آب صفت هر چه شنیدی بشوی / آینه سان هرچه ببینی مگوی (نظامی۱ - ۸۸) مقابل رژه، در امور نظامی بازدید فرمانده یا مقام بلندپایه از نظامیانی که در حالت خبردار در صفوف منظم ایستاده اند جا، مکان مثلاً گورسان، برای مثال بسا شارسان گشت بیمارسان / بسا گلستان نیز شد خارسان (فردوسی۴ - ۵۵۴) حصه، بهره، پاره سان سان: حصه حصه، پاره پاره سوهان، سنگی که برای تیز کردن کارد یا شمشیر و مانند آن به کار می رود، فسان، فسن، سان ساو، سنگ ساو، سامیز، مسنّ سان دیدن: در امور نظامی بازدید کردن فرمانده در حال عبور (سواره یا پیاده) از سربازانی که به صف ایستاده باشند
رسم، عادت، طرز، روش، مثل، طور مثلاً به سان، برسان، چه سان، یک سان، دیگرسان، بدان سان، ازاین سان جمله صید این جهانیم ای پسر / ما چو صعوه مرگ برسان زغن (رودکی - ۵۰۵) ، نه همه سال کار هموار است / نه به هر وقت حال یک سان است (مسعودسعد - ۷۱) بیشتر به صورت ترکیب با حرف یا کلمۀ دیگر از قبیل به، بر، چه، یک، دیگر، بدان (به آن)، بدین (به این)، زین (از این) استعمال می شود، مثل، مانند، پسوند متصل به واژه به معنای نظیر مثلاً آب سان، آینه سان، پیل سان، دیوسان، ذره سان، شیشه سان، قندیل سان، آب صفت هر چه شنیدی بشوی / آینه سان هرچه ببینی مگوی (نظامی۱ - ۸۸) مقابلِ رژه، در امور نظامی بازدید فرمانده یا مقام بلندپایه از نظامیانی که در حالت خبردار در صفوف منظم ایستاده اند جا، مکان مثلاً گورسان، برای مِثال بسا شارسان گشت بیمارسان / بسا گلستان نیز شد خارسان (فردوسی۴ - ۵۵۴) حصه، بهره، پاره سان سان: حصه حصه، پاره پاره سُوهان، سنگی که برای تیز کردن کارد یا شمشیر و مانند آن به کار می رود، فَسان، فَسَن، سان ساو، سَنگ ساو، سامیز، مِسَنّ سان دیدن: در امور نظامی بازدید کردن فرمانده در حال عبور (سواره یا پیاده) از سربازانی که به صف ایستاده باشند
نام یکی از دهستانهای بخش اسفراین شهرستان بجنورد واقع در شمال باختری اسفراین. موقع طبیعی کوهستانی معتدل. آب مزروعی بیشتر آبادی از چشمه سار و رود خانه محلی است. محصول عمده آن غلات آبی و دیمی و انواع میوه و انگور است. دارای 43 ده و جمعیتی در حدود 8195 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). و رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 150 و تاریخ غازانی ص 37 شود
نام یکی از دهستانهای بخش اسفراین شهرستان بجنورد واقع در شمال باختری اسفراین. موقع طبیعی کوهستانی معتدل. آب مزروعی بیشتر آبادی از چشمه سار و رود خانه محلی است. محصول عمده آن غلات آبی و دیمی و انواع میوه و انگور است. دارای 43 ده و جمعیتی در حدود 8195 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). و رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 150 و تاریخ غازانی ص 37 شود
کار و حال، خوی طبیعی، امر بزرگ و مهم، سپاوه داب، فراخور فربر، پایگاه کار حال، امر بزرگ امر مهم جمع شئون (شوء ون)، جمع الجمع شئونات. در شئامت. در حق درباره
کار و حال، خوی طبیعی، امر بزرگ و مهم، سپاوه داب، فراخور فربر، پایگاه کار حال، امر بزرگ امر مهم جمع شئون (شوء ون)، جمع الجمع شئونات. در شئامت. در حق درباره