جدول جو
جدول جو

معنی قاف - جستجوی لغت در جدول جو

قاف
نام حرف «ق»، پنجاهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۴۵ آیه، باسقات
در افسانه ها کوهی که می پنداشتند سیمرغ بر فراز آن آشیانه داشته، برای مثال گاه خورشید و گهی دریا شوی / گاه کوه قاف و گه عنقا شوی (مولوی - ۱۹۶)، چنان پهن خوان کرم گسترد / که سیمرغ در قاف روزی خورد (سعدی۱ - ۳۴)
قاف تا قاف: کنایه از سرتاسر جهان، کران تا کران
تصویری از قاف
تصویر قاف
فرهنگ فارسی عمید
قاف
آنکه بی نیاز بود از مردمان، (مهذب الاسماء)، مرد دراز، (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
قاف
به سریانی قشر است و به معنی رعی الابل نیز آمده، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
قاف
کوه قاف نام کوهی است مشهور و محیط است به ربع مسکون، گویند پانصد فرسنگ بالا دارد و بیشتر آن در میان آب است و هر صباح چون آفتاب بر آن افتد شعاع آن سبز مینماید و چون منعکس گردد کبود، و این میباید غلط باشد چه در حکمت مبرهن است که لون لازم اجسام مرکبه است و بسیط را از تلون بهره نیست و همچنین به برهان ثابت شده است که ارتفاع اعظم جبال از دو فرسنگ و نیم زیاده نمیباشد، واﷲ اعلم، (برهان)، گویند عنقا بدان آشیان دارد و هم گویند مراد جبال قفقاز و قبق است، و شاید مأخوذ از قافقاز تلفظ یونانی قفقاز است، (کازیمیرسکی)، کوهی است گرداگرد زمین گرفته از زبرجد، (مهذب الاسماء)، در معجم البلدان مسطور است که کوهی عظیم است که بگرد دنیا برآمده، از او تا آسمان مقدار یک قامت است، بلکه آسمان بر او مطبق است و سورۀ قاف اشاره بدو است و جرمش از زمرد است و کبودی هوا از عکس لون او است و ماورای آن عوالم و خلایق فراوانند که حقیقت حالشان غیر از خدای تعالی نداند و در بعضی تفاسیر گوید که از زمرد است و در عجائب المخلوقات و معجم البلدان آمده که همه بیخ کوهها بدو پیوسته است چون حق سبحانه را با قومی غضب بوده باشد و خواهد که بدیشان زلزله فرستد فرشته ای را که بر کوه قاف موکل است امر آید که تارک و بیخ آن کوه مطلوب را بجنباند و در آن زمین زلزله افکند و العهده علی الراوی، و چون کوه قاف را اصل کوهها نهاده اند اگرچه این از عقل دور است این قدر شرح آن نوشتن درخور بوده، (نزههالقلوب ص 198)، نام کوه، بقول قدما البرز را بدین اسم مینامیدند (کوفه به پهلوی به کوه گویند و دور نیست قاف همان باشد)، (فرهنگ شاهنامه ص 209) :
وزین مرز پیوسته تا کوه قاف
به خسرو سپارم ابی جنگ و لاف،
فردوسی،
ملک جهان بگیری از قاف تا به قاف
مال جهان ببخشی از عود تا به قار،
منوچهری،
ساحری از قاف تا به قاف تو داری
مشرق و مغرب ترا دو نقطۀ قاف است،
خاقانی،
چون به سرکوه قاف نقطۀ فا دان
خطۀ بغداد در ازای صفاهان،
خاقانی،
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف روزی خورد،
سعدی (بوستان)،
ببر ز خلق و ز عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است،
حافظ،
- مرغ قاف، مرغان قاف، عنقا، سیمرغ:
باز ارچه گاهگاهی بر سر نهد کلاهی
مرغان قاف دانند آئین پادشاهی،
حافظ
لغت نامه دهخدا
قاف
پارسی تازی گشته کاف نام کوهی پنداری که گردا گرد جهان را فرا گرفته وات تازی وات بیست و چهارم در واتگروه فارسی، موی پشت گردن حرف بیست و چهارم از الفبای فارسی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قافله
تصویر قافله
گروهی از مردم که با هم به سفر بروند یا با هم از سفر برگردند، کاروان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاف تا قاف
تصویر قاف تا قاف
کنایه از سرتاسر جهان، کران تا کران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قافیه سنج
تصویر قافیه سنج
سنجندۀ قافیه، ناقد شعر، شاعر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قافل
تصویر قافل
بازگردنده، بازگردنده از سفر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قافیه
تصویر قافیه
پشت گردن، پس گردن، آخر چیزی، در علوم ادبی یک مصوت یا رشته ای از چند صامت و مصوت که در آخرین کلمۀ ابیات یک قطعه شعر یا در آخرین کلمۀ مصراع های یک بیت تکرار شود، ولی این تکرار، تکرار یک کلمه با معنی واحد نباشد مانند «ﺴﺖ»، برای مثال ای نرگس پرخمار تو مست / دل ها ز غم تو رفت از دست و یا « ر»، برای مثال زلف تو تکیه بر قمر دارد / لب تو لذت شکر دارد (انوری - ۸۰۰)پساوند، سرواده، در بیت اخیر کلمۀ «دارد» ردیف است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قافله سالار
تصویر قافله سالار
رئیس قافله، سرپرست کاروان
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
جهنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
جمع واژۀ شقف. (ناظم الاطباء). رجوع به شقف شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
علتی است در قوائم و پاهای گوسپند، که بدان پایش خمیده گردد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ قِ سُ / سِ)
نام محلی کنار راه رشت به پیله بازار، در 2600گزی رشت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
زنی ثقاف، زنی دانا و استادکار
لغت نامه دهخدا
(ثِ)
آنچه نیزه و تیر را بدان راست کنند، قالب نیزه. ج، ثقف، شکلی است از اشکال رمل، ثفف، یعنی مخاصمت و جدال. و فی الحدیث اذا ملک اثنا عشر من بنی عمرو بن کعب کان الثقف و الثقاف الی ان تقوم الساعه، یعنی الخصام و الجدال
لغت نامه دهخدا
(ثِ)
ابن عمرو بن شمیط اسدی. صحابی است و یا آن ثقف بالفتح است. واژه صحابی به افرادی گفته می شود که در زمان حیات حضرت محمد (ص)، ایشان را ملاقات کرده و مسلمان شده اند. این افراد در ثبت سنت نبوی و گسترش اسلام نقش کلیدی داشته اند. وجود صحابه در جنگ ها، هجرت ها و فعالیت های اجتماعی صدر اسلام، بخش مهمی از تاریخ اسلامی را شکل داده است.
لغت نامه دهخدا
ابوریحان در قانون مسعودی گوید: قافق قصبۀ فحص البلوط است
لغت نامه دهخدا
(فِ)
بازگردنده از سفر. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آنکه دست او خشک شده باشد. (مهذب الاسماء). مرد خشک دست. (منتهی الارب) ، پوست خشک. خشک پوست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نوعی است از ماهی در رود نیل، (فرهنگ دزی)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جمع واژۀ قائف. پی شناسان. (آنندراج). عندالعرب قوم کانت عندهم معرفه بفصول تشابه اشخاص الناس. (بدایهالمجتهد ابن رشد). رجوع به قائف شود
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از قفو، ازپی رونده، پیرو، خادم، خدمتکار، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قافیه را باختن
تصویر قافیه را باختن
خود را لو دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قافیه سنج
تصویر قافیه سنج
شاعر، ناظم، موزون طبع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قافیه سنجی
تصویر قافیه سنجی
چامه سنجی، چامه سرایی سنجش قافیه نقد شعر، شاعری
فرهنگ لغت هوشیار
پساوند شایگان واژه هایی را که در پایان وات افزوده دارند با واژه های هسته ای هماهنگ گرفتن چون (دلان) را با (زمان) پساوند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قافیه گوی
تصویر قافیه گوی
سرود گوی سراینده شاعر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قافی
تصویر قافی
از پس رونده پیرو از پی رونده پیرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قافیه لنگ
تصویر قافیه لنگ
پساوند لنگ هنگامی که واژه ها برای پساوند بسنده نباشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثقاف
تصویر ثقاف
زن دانا زن استاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قافل
تصویر قافل
باز گردنده از سفر، خشک پوست، مرد خشک دست
فرهنگ لغت هوشیار
پس گردن، از پی رونده و کلمه آخر بیت یعنی کلمه ای که شعر به آن ختم میشود را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قافی
تصویر قافی
از پی رونده، پیرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قافله
تصویر قافله
کاروان
فرهنگ واژه فارسی سره