جدول جو
جدول جو

معنی قازان - جستجوی لغت در جدول جو

قازان
(پسرانه)
پادشاه مغولی ایران
تصویری از قازان
تصویر قازان
فرهنگ نامهای ایرانی
قازان
پایتخت جمهوری تاتاریا است، این شهر مرکز مهمی برای تجارت و ارتباطات است، و در سابق مرکز فرهنگ اسلامی در روسیه بوده است، (الموسوعه العربیه ص 571)، رجوع به غازان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رازان
تصویر رازان
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی خرم آباد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نازان
تصویر نازان
(دخترانه)
فخرکننده، نازکننده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازان
تصویر بازان
(دخترانه)
بازنده، در حال باختن، پرنده شکاری، نام روستایی در کردستان، باز، جمع، (نگارش کردی: بازان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غازان
تصویر غازان
(پسرانه)
قازان، پادشاه مغولی ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قازغان
تصویر قازغان
دیگ، پاتیل، غزغان، قزغان، غازغان، برای مثال در حدیث دیگر این دل دان چنان / کآب جوشان زآتش اندر قازغان (مولوی - ۳۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
در حال تاختن، مؤلف فرهنگ نظام آرد: صفت مشبهۀ تاختن است بمعنی تازنده و تاخت کننده:
ابا جوشن و ترک و رومی کلاه
شب و روز چون باد تازان براه،
فردوسی،
بر این شهر بگذشت پویان دو تن
پر از گرد و بی آب گشته دهن
یکی غرم تازان ز دم ّ سوار
که چون او ندیدم بر ایوان نگار،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7ص 1936)،
برون رفت تازان بمانند گرد
درفشی پس پشت او لاژورد،
فردوسی،
بهر کارداری و خودکامه ای
فرستاد تازان یکی نامه ای،
فردوسی،
بزرگان که با طوق و افسر بدند
جهانجوی و از تخم نوذر بدند
برفتند یکسر ز پیش سپاه
گرازان و تازان بنزدیک شاه،
فردوسی،
بیامد دژم روی تازان براه
چو بردند جوینده را نزد شاه،
فردوسی،
بگشتند گرد لب جویبار
گرازان و تازان زبهر شکار،
فردوسی،
سواری ز قنوج تازان برفت
به آگاه کردن بر شاه تفت،
فردوسی،
هزیمت گرفتند ایرانیان
بسی نامور کشته شد در میان ...
سوی شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان براه،
فردوسی،
شب و روز تازان چو باد دمان
نه پروای آب و نه اندوه نان،
فردوسی،
فرستاده تازان به ایران رسید
ز خاقان بگفت آنچه دید و شنید،
فردوسی،
فرستاده با نامه تازان ز جای
بیک هفته آمد سوی سوفرای،
فردوسی،
فرستاده ای خواست از در جوان
فرستاد تازان بر پهلوان،
فردوسی،
فرستاده تازان بکابل رسید
وزو شاه کابل سخنها شنید،
فردوسی،
که افراسیاب و فراوان سپاه
پدید آمد از دور تازان براه،
فردوسی،
هجیر آمد از پیش خسرو دمان
گرازان و تازان و دل شادمان،
فردوسی،
همی رفت تازان بکردار دود
چنان چون سپهبدش فرموده بود،
فردوسی،
هیچ سائل نکند از تو سوءالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال،
فرخی،
خجسته خواجۀ والا در آن زیبا نگارستان
گرازان روی سنبل ها و تازان زیر عرعرها،
منوچهری،
آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117)، و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118)، و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر، آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 157)،
رسید آن یکی نیز تازان نوند
گرفته سواری بخم ّ کمند،
(گرشاسبنامه)،
سوارانی سراندازان و تازان
همه با جوشن سیمین و مغفر،
ناصرخسرو،
کناره گیر ازو کاین سوار تازانست
کسی کنار نگیرد سوار تازان را،
ناصرخسرو،
گاهی سفیدپوش چو آبست و همچو آب
شوریده و مسلسل و تازان ز هر عظام،
خاقانی،
خون خوری ترکانه کاین از دوستی است
خون مخور ترکی مکن تازان مشو،
خاقانی،
روان کردند مهد آن دلنوازان
چو مه تابان و چون خورشید تازان،
نظامی،
یاوران آمدند و انبازان
هر یک از گوشه ای برون تازان،
سعدی
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از باختن، در حال باختن، بازنده، رجوع به باختن و بازنده شود
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: باز + آن، بمعنی با آن: و شرناق از پوست پلک آزاد نباشد، لکن بازان پیوسته باشد (ذخیرۀ خوارزمشاهی) گفت فردا هر کسی بازان بود که دوست دارد آنرا (کیمیای سعادت)
لغت نامه دهخدا
طشت برنجین بزرگ که در آن رخت شویند
لغت نامه دهخدا
(نِ)
تثنیۀ باز در حالت رفع
لغت نامه دهخدا
(اِ لِوْ وا)
شکستن ساق و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ تاز، بمعنی محبوبان و امردان، (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بهزاد بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 120 هزارگزی شمال خاوری کهنوج، سر راه مالرو کهنوج به خاش کوهستانی گرمسیر مالاریائی و دارای 100 تن سکنه است، آب آن از رودخانه و محصول عمده اش: خرما، غلات و شغل اهالی آن زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
در حال ساختن، سازنده، ساخته کننده،
پسوند مکانی مانند: حلبی سازان، ساغری سازان
لغت نامه دهخدا
جزیره کوچکی است در دریای آدریاتیک بقرب آولونیه، (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
نوعی ماهی خوراکی است که در استرآباد صید میشود، (جغرافیای اقتصادی کیهان ص 33)، نوعی ماهی مخصوص آبهای ساکن، (رسملی قاموس عثمانی)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان که در 7 هزارگزی باختر لاهیجان کنار راه فرعی لاهیجان به کیسم در جلگه قرار دارد، هوایش معتدل مرطوب و دارای 189 تن جمعیت می باشد، آبش از نهر کیاجو از سفیدرود و محصولش برنج، ابریشم و صیفی و شغل مردمش زراعت و حصیربافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
مرتع و مزرعه ای است از دهستان قبادی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه که در 12 هزارگزی خاور نهر آب و مجاور مزارع و مراتع مامنان و سرابیان واقع است، در زمستان سکنه ندارد و در تابستان چند خانواده از ایل قبادی برای تعلیف احشام و زراعت بدانجا می آیند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
نام شهری به ماوراءالنهر بدانسوی سیحون و آن را کاسان نیز گویند و این شهر یکی از محاسن گیتی بود و با استیلای ترک ویران گشت
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی است از دهستان مرگور بخش سلوانا شهرستان ارومیّه. در 13هزارگزی جنوب خاوری سلوانا و در مسیر راه ارابه رو زیوه به سلوانا قرار گرفته، زمین آن جلگه هوای آن معتدل مالاریائی است. 95 تن سکنه دارد. آب آن از نهر وزکه و محصول آن غلات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد و میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
شیخ، محمد سعید بن شیخ محمد بابصیل مفتی شافعیه به مکه، او راست: 1- رساله فی اذکار الحج المأثوره و آداب السفرو الزیاره، در مکه بسال 1310- 1323 هجری قمری چاپ سنگی شده است، 2- رساله فی البعث و النشور فی أحوال الموتی و القبور، ضمن مجموعه ای در مطبعۀ شرف بسال 1298 هجری قمری چاپ شده است، 3- رسالتان: الاولی، فیما یتعلق بالاعضاء السبعه، دوم، فی التحذیر من عقوق الوالدین ... رجوع به اسعاد الرفیق در ترجمه بابصیل، در مادۀ ذیل شود، 4- القول المجدی فی الرد علی عبداﷲ بن عبدالرحمن السندی، در باتاویا بسال 1309 هجری قمری چاپ سنگی شده است، (معجم المطبوعات ج 1 ستون 505)،
مشرق را نیز گویند، (برهان)، ظاهراً بمعنی مغرب آمده است، فرقه، (معجم البلدان) (مرآت البلدان)
شهاب الدین، از علماء است، از اوست: حق المعرفه فی حسن الادراک فی وجوب الفطر والامساک، این کتاب در قازان به سال 1291 هجری قمری چاپ شده است، (معجم المطبوعات ستون 1480)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یازان
تصویر یازان
آهنگ کنان، قصد کننده، متمایل
فرهنگ لغت هوشیار
ناز کننده استغنا نماینده، فخر کننده: ببالا چو سرو و بدیدار ماه جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه (شا. لغ)، بالنده: دو تا گشت آن سرو نازان بباغ همان تیره گشت آن فروزان چراغ (شا. لغ)، ناز کنان عشوه کنان: (و او در عماری نشسته بود و خرامان و نازان همی شد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قازغان
تصویر قازغان
دیگ بزرگ که در آن چیزی طبخ کنند پاتیل
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی مغولی دیگ مسین ترکی پاتیل دیگ بزرگ دیگ مسین دیگ بزرگ که در آن چیزی طبخ کنند پاتیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاغان
تصویر قاغان
خاقان بنگرید به خاقان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاقان
تصویر قاقان
خاقان بنگرید به خاقان ترکی خاقان نبگرید به خاقان
فرهنگ لغت هوشیار
ترازویی که یک پله دارد و بجای پله دیگر سنگ را از شاهین آن آویزند قسطاس
فرهنگ لغت هوشیار
در حال تاختن، بتاخت با سرعت (آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت) (بیهقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازان
تصویر بازان
تالاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازان
تصویر نازان
ناز کننده، نازکنان، در حال ناز کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یازان
تصویر یازان
قصدکنان، در حال اندازه گیری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قازقان
تصویر قازقان
قازغان. قزقان. قزغان. خاژغان. غزغن. قازگان، دیگ بزرگ که در آن چیزی طبخ کنند، پاتیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازان
تصویر تازان
در حال تاختن، به تاخت، باسرعت
فرهنگ فارسی معین