یک مصدر بیش ندارد، پرستیدم. پرست !، عبادت. عبادت کردن. اقراء. تقرء. (منتهی الارب). نسک. تعبد: و (صقلابیان) همه آتش پرستند. (حدود العالم). بت پرستیدن به از مردم پرست پندگیر و کاربند و گوش دار. ابوسلیک گرگانی. همه کسی صنما (مر) ترا پرستد و ما از آتش دل آتش پرست شاماریم. منطقی (از حاشیۀفرهنگ اسدی نخجوانی). ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته. کسائی. ز دین و پرستیدن اندر چه اند همی بت پرستند اگر خود که اند. فردوسی. ز روز گذر کردن اندیشه کن پرستیدن دادگر پیشه کن. فردوسی. نیا را همین بود آئین و کیش پرستیدن ایزدی بود پیش. فردوسی. بگفتا فروغی است این ایزدی پرستید باید اگر بخردی. فردوسی. که شاید بمشکوی زرّین ما بداند پرستیدن دین ما. فردوسی. اگر خدای پرستی تو خلق را مپرست خدای دانی خلق خدای را مازار. ناصرخسرو. خواهند همی که همچو ایشان من جز که خدای را پرستم. ناصرخسرو. و آفتاب را پرستید. (نوروزنامه). بجان تو که پرستیدن تو کیش من است بکیش عشق پرستش رواست جانان را. ادیب صابر. شکم بنده کمتر پرستد خدای. سعدی. ، خدمت. خدمت کردن: کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند. فردوسی. تن خویش یک چند بیمار کرد پرستیدن پادشه خوار کرد. فردوسی. چنین یافت پاسخ ز مرد گناه که هر کس که گوید پرستم دو شاه. فردوسی. خنک شهر ایران که تخت ترا پرستند و بیدار بخت ترا. فردوسی. وز آن پس سوی زابلستان شود بر آئین خسروپرستان شود. فردوسی. نیاکان ما را پرستیده اید بسی شور و تلخ جهان دیده اید. فردوسی. بدان تا تو با بزم باشی و سور مگرد از پرستیدن شاه دور. اسدی. ز کهتر پرستیدن و خوش خوئیست ز مهتر نوازیدن و نیکوئیست. اسدی. ، خم شدن به رسم تعظیم.نماز بردن: من که معروف شدستم به پرستیدن او بپرستیدن هر کس نکنم پشت دو تاه. فرخی. شاه محمود که شاهان زبردست کنند هر زمانی بپرستیدن او پشت دو تاه. فرخی. ، ورزیدن: جهان چون بر او برنماند ای پسر تو نیز آز مپرست و انده مخور. فردوسی. ، دوست گرفتن. دوست داشتن: دگر گفت کانرا تو دانا مخوان که تن را پرستد بجای روان. فردوسی. دلش را پرست ار خرد را پرستی کفش را ستا گر سخا را ستائی. فرخی. - پرستیدن فرمان،قبول طاعت کردن. اظهار اطاعت کردن: بزنهار پیش آی و فرمان پرست که تا پیش شاهت برم بسته دست. فردوسی
یک مصدر بیش ندارد، پرستیدم. پرست !، عبادت. عبادت کردن. اقراء. تقرء. (منتهی الارب). نسک. تعبد: و (صقلابیان) همه آتش پرستند. (حدود العالم). بت پرستیدن به از مردم پرست پندگیر و کاربند و گوش دار. ابوسلیک گرگانی. همه کسی صنما (مر) ترا پرستد و ما از آتش دل آتش پرست شاماریم. منطقی (از حاشیۀفرهنگ اسدی نخجوانی). ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته. کسائی. ز دین و پرستیدن اندر چه اند همی بت پرستند اگر خود که اند. فردوسی. ز روز گذر کردن اندیشه کن پرستیدن دادگر پیشه کن. فردوسی. نیا را همین بود آئین و کیش پرستیدن ایزدی بود پیش. فردوسی. بگفتا فروغی است این ایزدی پرستید باید اگر بخردی. فردوسی. که شاید بمشکوی زرّین ما بداند پرستیدن دین ما. فردوسی. اگر خدای پرستی تو خلق را مپرست خدای دانی خلق خدای را مازار. ناصرخسرو. خواهند همی که همچو ایشان من جز که خدای را پرستم. ناصرخسرو. و آفتاب را پرستید. (نوروزنامه). بجان تو که پرستیدن تو کیش من است بکیش عشق پرستش رواست جانان را. ادیب صابر. شکم بنده کمتر پرستد خدای. سعدی. ، خدمت. خدمت کردن: کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند. فردوسی. تن خویش یک چند بیمار کرد پرستیدن پادشه خوار کرد. فردوسی. چنین یافت پاسخ ز مرد گناه که هر کس که گوید پرستم دو شاه. فردوسی. خنک شهر ایران که تخت ترا پرستند و بیدار بخت ترا. فردوسی. وز آن پس سوی زابلستان شود بر آئین خسروپرستان شود. فردوسی. نیاکان ما را پرستیده اید بسی شور و تلخ جهان دیده اید. فردوسی. بدان تا تو با بزم باشی و سور مگرد از پرستیدن شاه دور. اسدی. ز کهتر پرستیدن و خوش خوئیست ز مهتر نوازیدن و نیکوئیست. اسدی. ، خم شدن به رسم تعظیم.نماز بردن: من که معروف شدستم به پرستیدن او بپرستیدن هر کس نکنم پشت دو تاه. فرخی. شاه محمود که شاهان زبردست کنند هر زمانی بپرستیدن او پشت دو تاه. فرخی. ، ورزیدن: جهان چون بر او برنماند ای پسر تو نیز آز مپرست و انده مخور. فردوسی. ، دوست گرفتن. دوست داشتن: دگر گفت کانرا تو دانا مخوان که تن را پرستد بجای روان. فردوسی. دلش را پرست ار خرد را پرستی کفش را ستا گر سخا را ستائی. فرخی. - پرستیدن فرمان،قبول طاعت کردن. اظهار اطاعت کردن: بزنهار پیش آی و فرمان پرست که تا پیش شاهت برم بسته دست. فردوسی
کوه کوچک مستدیر. و اصمعی گوید از جبل کوچکتر است. (معجم البلدان). کوهک خردجدا از کوهها، سنگ بزرگ، سنگ سیاه، پشته و زمین که در آن سنگریزه های سیاه باشد. ج، قار، قارات، قور قیران، بانگ که بس بلند بود. (ناظم الاطباء) ، خرس ماده. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) ، زفت تر، عضله. (بحر الجواهر)
کوه کوچک مستدیر. و اصمعی گوید از جبل کوچکتر است. (معجم البلدان). کوهک خردجدا از کوهها، سنگ بزرگ، سنگ سیاه، پشته و زمین که در آن سنگریزه های سیاه باشد. ج، قار، قارات، قور قیران، بانگ که بس بلند بود. (ناظم الاطباء) ، خرس ماده. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) ، زفت تر، عضله. (بحر الجواهر)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر کاوه آهنگر و سپهدار فریدون پادشاه پیشدادی، نام یکی از خاندانهای بزرگ در دوره اشکانیان، نام پسر قباد و برادر انوشیروان پادشاه ساسانی
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر کاوه آهنگر و سپهدار فریدون پادشاه پیشدادی، نام یکی از خاندانهای بزرگ در دوره اشکانیان، نام پسر قباد و برادر انوشیروان پادشاه ساسانی
ساری، سار، شاره، شار، دستار بزرگ و نازک که مردان هندی دور سر می بندند تکۀ پارچۀ لطیف به عرض یک متر یا بیشتر و به طول شش یا هفت متر که زنان هندی یک سر آن را به کمر می بندند، قسمت پایین آن به شکل دامن از کمر به پایین را می پوشاند و قسمت دیگرش را دور سینه می پیچند و دنبالۀ آن را روی شانه یا روی سر خود می اندازند
ساری، سار، شاره، شار، دستار بزرگ و نازک که مردان هندی دور سر می بندند تکۀ پارچۀ لطیف به عرض یک متر یا بیشتر و به طول شش یا هفت متر که زنان هندی یک سر آن را به کمر می بندند، قسمت پایین آن به شکل دامن از کمر به پایین را می پوشاند و قسمت دیگرش را دور سینه می پیچند و دنبالۀ آن را روی شانه یا روی سر خود می اندازند