جدول جو
جدول جو

معنی قاره - جستجوی لغت در جدول جو

قاره
هر یک از قطعات پنج گانۀ وسیع و پیوستۀ خشکی های زمین مثلاً قارۀ آسیا، قارۀ اروپا، برّه
قارۀ سیاه: کنایه از افریقا
تصویری از قاره
تصویر قاره
فرهنگ فارسی عمید
قاره(رَ)
یک مصدر بیش ندارد، پرستیدم. پرست !، عبادت. عبادت کردن. اقراء. تقرء. (منتهی الارب). نسک. تعبد: و (صقلابیان) همه آتش پرستند. (حدود العالم).
بت پرستیدن به از مردم پرست
پندگیر و کاربند و گوش دار.
ابوسلیک گرگانی.
همه کسی صنما (مر) ترا پرستد و ما
از آتش دل آتش پرست شاماریم.
منطقی (از حاشیۀفرهنگ اسدی نخجوانی).
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی.
ز دین و پرستیدن اندر چه اند
همی بت پرستند اگر خود که اند.
فردوسی.
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن.
فردوسی.
نیا را همین بود آئین و کیش
پرستیدن ایزدی بود پیش.
فردوسی.
بگفتا فروغی است این ایزدی
پرستید باید اگر بخردی.
فردوسی.
که شاید بمشکوی زرّین ما
بداند پرستیدن دین ما.
فردوسی.
اگر خدای پرستی تو خلق را مپرست
خدای دانی خلق خدای را مازار.
ناصرخسرو.
خواهند همی که همچو ایشان
من جز که خدای را پرستم.
ناصرخسرو.
و آفتاب را پرستید. (نوروزنامه).
بجان تو که پرستیدن تو کیش من است
بکیش عشق پرستش رواست جانان را.
ادیب صابر.
شکم بنده کمتر پرستد خدای.
سعدی.
، خدمت. خدمت کردن:
کسانی که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهترپرستان بدند.
فردوسی.
تن خویش یک چند بیمار کرد
پرستیدن پادشه خوار کرد.
فردوسی.
چنین یافت پاسخ ز مرد گناه
که هر کس که گوید پرستم دو شاه.
فردوسی.
خنک شهر ایران که تخت ترا
پرستند و بیدار بخت ترا.
فردوسی.
وز آن پس سوی زابلستان شود
بر آئین خسروپرستان شود.
فردوسی.
نیاکان ما را پرستیده اید
بسی شور و تلخ جهان دیده اید.
فردوسی.
بدان تا تو با بزم باشی و سور
مگرد از پرستیدن شاه دور.
اسدی.
ز کهتر پرستیدن و خوش خوئیست
ز مهتر نوازیدن و نیکوئیست.
اسدی.
، خم شدن به رسم تعظیم.نماز بردن:
من که معروف شدستم به پرستیدن او
بپرستیدن هر کس نکنم پشت دو تاه.
فرخی.
شاه محمود که شاهان زبردست کنند
هر زمانی بپرستیدن او پشت دو تاه.
فرخی.
، ورزیدن:
جهان چون بر او برنماند ای پسر
تو نیز آز مپرست و انده مخور.
فردوسی.
، دوست گرفتن. دوست داشتن:
دگر گفت کانرا تو دانا مخوان
که تن را پرستد بجای روان.
فردوسی.
دلش را پرست ار خرد را پرستی
کفش را ستا گر سخا را ستائی.
فرخی.
- پرستیدن فرمان،قبول طاعت کردن. اظهار اطاعت کردن:
بزنهار پیش آی و فرمان پرست
که تا پیش شاهت برم بسته دست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
قاره(رَ)
کوه کوچک مستدیر. و اصمعی گوید از جبل کوچکتر است. (معجم البلدان). کوهک خردجدا از کوهها، سنگ بزرگ، سنگ سیاه، پشته و زمین که در آن سنگریزه های سیاه باشد. ج، قار، قارات، قور قیران، بانگ که بس بلند بود. (ناظم الاطباء) ، خرس ماده. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) ، زفت تر، عضله. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
قاره(قارْ رَ)
برّ. قطعه. هریک از قطعات پنجگانه زمین. آسیا، آفریقا، اروپا، امریکا و استرالیا
لغت نامه دهخدا
قاره(قِ)
ذوالقاره. نام دهی است از دیه های دهستانی که دومه و سکاکه نیز از جملۀ دیه های آن هستند. (معجم البلدان). و رجوع به ذوالقاره شود
لغت نامه دهخدا
قاره(رِ)
رستنیی باشد مانند گندنای کوهی، بول و حیض براند و بچه از شکم بیندازد. (برهان). سطاخینس است. (تعلیقات برهان از معین از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
قاره(قارْ رَ)
مؤنث قار. خنک: لیلۀ قاره، شب خنک. عین قاره، چشم دلربا و خوش آیند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
قاره(رَ)
نام قبیله ای است که همه تیراندازند. مثل: انصف القاره من راماها.
، بنی قاره نام طائفۀ معروفی است از عرب. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
قاره
کوه کوچک مستدیر، سنگ بزرگ، کوهک خرد جدا از کوهها، خشکی بزرگ در میان آب
فرهنگ لغت هوشیار
قاره((رَّ یا رُِ))
هر یک از قطعات پنجگانه زمین
تصویری از قاره
تصویر قاره
فرهنگ فارسی معین
قاره
خشکاد
تصویری از قاره
تصویر قاره
فرهنگ واژه فارسی سره
قاره
اقلیم، بر، خشکی، قطعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قارن
تصویر قارن
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر کاوه آهنگر و سپهدار فریدون پادشاه پیشدادی، نام یکی از خاندانهای بزرگ در دوره اشکانیان، نام پسر قباد و برادر انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ساره
تصویر ساره
(دخترانه)
سارا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خاره
تصویر خاره
(دخترانه)
خارا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قارب
تصویر قارب
قایق، کرجی، کشتی کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساره
تصویر ساره
ساری، سار، شاره، شار،
دستار بزرگ و نازک که مردان هندی دور سر می بندند
تکۀ پارچۀ لطیف به عرض یک متر یا بیشتر و به طول شش یا هفت متر که زنان هندی یک سر آن را به کمر می بندند، قسمت پایین آن به شکل دامن از کمر به پایین را می پوشاند و قسمت دیگرش را دور سینه می پیچند و دنبالۀ آن را روی شانه یا روی سر خود می اندازند
فرهنگ فارسی عمید
(تَ صَلْ لی)
خرد و خوار شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به حقارت شود
لغت نامه دهخدا
(صِ رَ)
جمع واژۀ صقر. (منتهی الارب). رجوع به صقر شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نازاینده شدن زن. (از منتهی الارب) (دهار) (المصادر زوزنی). عاقر و عقیم شدن. (از اقرب الموارد). عقر. عقر. عقار. عقارت. رجوع به عقر و عقار و عقارت شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
استخوان پشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، فقار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
یکان (واحد) فقار مهره پشت هر یک از مهره های پشت مهره پشت، جمع فقار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقاره
تصویر عقاره
نازایی نازاینده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقاره
تصویر حقاره
خواری خردی زبونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاره
تصویر صاره
حاجت، تشنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باره
تصویر باره
قاعده و قانون
فرهنگ لغت هوشیار
غرش شیر، بیشه، بوستان، گله انبوه: اشتر و گوسپند گروه شتران، بیشه انبوه، چینه دان مرغ خرمگس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاره
تصویر جاره
جر دهنده، کسره دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تبسیده تفسان، ترب رشتی از گیاهان بر زن کوی مونث جار: ادویه حاره اغذیه حاره، ترب رشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاره
تصویر خاره
سنگ سخت، سنگ خارا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داره
تصویر داره
خانه کوچک، خانه بزرگ، زمین فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاره
تصویر تاره
تیره و تاریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاره
تصویر شاره
هیئت، لباس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقاره
تصویر فقاره
((فَ ر ِ))
مهره پشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باره
تصویر باره
موضوع، مورد
فرهنگ واژه فارسی سره