جدول جو
جدول جو

معنی قارن - جستجوی لغت در جدول جو

قارن
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر کاوه آهنگر و سپهدار فریدون پادشاه پیشدادی، نام یکی از خاندانهای بزرگ در دوره اشکانیان، نام پسر قباد و برادر انوشیروان پادشاه ساسانی
تصویری از قارن
تصویر قارن
فرهنگ نامهای ایرانی
قارن
(رَ)
اسپهبد قارن، مورخان نوشته اند مال و مکنت ابومسلم را استادسیس برگرفت و از وی به چنگ سپهبد قارن افتاد. (پاورقی مجمل التواریخ و القصص ص 328). رجوع به خازم شود
لغت نامه دهخدا
قارن
(رِ)
بندکننده چیزی را به چیزی. پیوسته کننده. (ناظم الاطباء) ، رجل قارن، مردی که شمشیر و تیر هر دو داشته باشد. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) ، همدم. یار. (ناظم الاطباء) ، آنکه حج و عمره کند. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
قارن
(رَ)
کوه... نام کوهی است در مازندران. (حبیب السیر خیام ج 2 ص 417). و آن را به این ملاحظه که ملک الجبال لقب داشته کوه قارن میگفته اند. (آنندراج). ناحیتی است [به دیلمان] که مر او را ده هزار و چیزی ده است. (؟) و پادشای او را سپهبد شهریار کوه خوانند و این ناحیتی است آبادان و بیشتر مردم وی گبرکانند و از روزگار مسلمانی باز پادشائی این ناحیت اندر فرزندان به او است. پریم قصبۀ این ناحیت است و مستقر سپهبدان به لشکرگاهی است بر نیم فرسنگ از شهر و اندر وی مسلمان اند و بیشتر غریب اند و پیشه ور و بازرگان زیراک مردمان این ناحیت جز لشکری و برزیگر نباشد و به هر پانزده روزی اندر وی روز بازار باشد و از همه این ناحیت مردان و کنیزکان و غلامان آراسته به بازار آیند و با یکدیگر مزاح کنند و بازی کنندو رود زنند و دوستی گیرند و رسم این ناحیت چنان است که هر مردی که کنیزکی را دوست دارد او را بفریبد و ببرد و سه روز بدارد هر چون که خواهد آنگه به بر پدرکنیزک کس فرستد تا او را به زنی به وی دهد و اندر نواحی وی چشمه های آب است که به یک سال اندر چندین باربیشترین مردم این ناحیت بدانجا شوند آب استه (؟) بانبیذ و رود و سرود و نای کوفتن [ظ، پای کوفتن] و آنجا حاجتها خواهند از خدای و آن را چون تعبدی دارندو باران خواهند به وقتی کشان بیاید [ظ، بباید] و آن باران بیاید. سامار، شهرکی است خرد هم از این ناحیت و از وی آهن و سرمه و سرب بسیار خیزد. (حدود العالم) : حکومت شهریار کوه و کوه قارن به قارن بن سوخرا اعطا شد. (ترجمه استرآباد رابینو ص 179).
نیام از دل و خون دشمن کنید
ز کشته زمین کوه قارن کنید.
فردوسی.
برآمد زاغ رنگ و ماغ پیکر
یکی میغ از ستیغ کوه قارن.
منوچهری.
اوم رهانید ز دجال کور
حکمت را دلش که قارن است.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 76 س 13).
نو شده ای نو شده کهن شود آخر
گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن.
ناصرخسرو (دیوان ص 334 س 31).
بررس نیکو به شعر حکمت حجت
زآنکه بلند و قوی است چون که قارن.
ناصرخسرو (دیوان ص 336 س 9)
کوه... نام کوهی است که در ناحیۀ بختیاری چهارلنگ واقع و در یک فرسخی آن دریاچۀ کوچکی به عرض و طول هزارگز است
لغت نامه دهخدا
قارن
(رَ)
شکل پهلوی کلمه کارن است و آن نام یکی از خاندانهای بزرگ عهد اشکانیان است که در زمان ساسانیان نیز دارای اهمیت بوده و افراد بزرگ این خاندان به همین اسم شهرت یافته اند. (ایران در زمان ساسانیان کریستنسن ص 103) (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به قارن پهلو شود، نام پهلوانی ایرانی است. (ولف ص 619). پهلوانی بوده است در زمان رستم زال. (برهان) :
سپهدارچون قارن کاوگان
سپهبد چو شیروی شیر ژیان.
(شاهنامه چ بروخیم ج 1ص 96 س 7).
سپهدار چون قارن کاویان
به پیش سپاه اندرون کاردان.
(شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 103 س 11).
کجا نام او قارن رزم زن
سپهدار بیدار لشکرشکن.
(شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 103 س 7).
بهمن کجا شد و بکجا قارن
زآن پس که قهر کردند اعدا را.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 16 س 7).
طمع جانت کند گر چه بدو کابین
گنج قارون بنهی با سپه قارن.
ناصرخسرو (دیوان ص 31 س 5)
لغت نامه دهخدا
قارن
(رَ)
نام کسی که به سرکردگی چهل هزار تن به سال 32 هجری قمری در خراسان خروج کرد. ابن اثیر گوید قارن گروه فراوانی از ناحیۀ طیسین و مردم باذغیس و هرات و قهستان در حدود چهل هزار تن فراهم آورده و حرکت کرد. قیس حاکم آن سامان در این باره با ابن خازم مشورت کرد ابن خازم او را گفت به عقیدۀ من در برابر لشکر قارن مقاومت نباید کرد زیرا من دستوری از ابن عامر دارم مبنی بر اینکه اگر جنگی در خراسان رخ دهد من فرماندۀ آن هستم و نوشته ای ساخته و جعلی در این باره نشان داد. به دنبال این داستان قیس را مبارزه و کشمکش با قارن خوش نیامد و از خود مقاومتی نشان نداد و به سوی ابن عامر حرکت کرد. ابن عامر او را سرزنش کرد که چرا در برابر حملۀ قارن ایستادگی نکرده و به سوی من رو آورده ای. گفت به موجب فرمانی که ابن خازم به من ارائه داد چنین کردم. از آن طرف ابن خازم با چهارهزار نفر به سوی قارن براه افتاد و به سپاهیان خود دستور داد که پیه و چربی با خود همراه بردارند و چون به قارن نزدیک شد فرمان داد که هریک بر نوک نیزۀ خود پارچه ای پیه ناک و چرب قرار دهند و چون شب فرارسید خود با ششصدنفر به عنوان مقدمۀ لشکر پیشاپیش براه افتاده و دستور داد که پارچه های سر نیزه را روشن کنند و نیم شب مقدمۀ لشکر او به خیمه های قارن رسیدند. ایشان شعله های آتش را که به هرطرف در حرکت بود دیدند پریشان و هراسناک شدند. مقدمۀ لشکر ابن خازم با آنان نبرد کردو مسلمانان دیگر نیز رسیده و گرداگرد آنان را فراگرفتند قارن کشته شد و لشکریانش شکست خوردند و فرار کردند. لشکر ابن خازم آنان را دنبال کرده و بسیاری را کشتند و گروه فراوانی را اسیر کردند و ابن خازم داستان فتح را به ابن عامر نوشت ابن عامر از این پیروزی خشنود گردید و او را بر حکومت خراسان مقرر گردانید. وی در این مقام بود تا غائلۀ جمل پایان یافت و سپس به سوی بصره روی آورد (کامل ابن اثیر ج 3 ص 66) (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 505) و رجوع به تاریخ طبری شود
لغت نامه دهخدا
قارن
نادرست نویسی غارن: فرزند کاوه، فرزند ونداد هرمز از شاهزادگان مازندران شمشیر دار
فرهنگ لغت هوشیار
قارن
کلاغ ابلق
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کارن
تصویر کارن
(پسرانه)
نام سردار لشکر مهرداد شاهزاده اشکانی که علیه اشک بیستم گودرز قیام کرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قارون
تصویر قارون
(پسرانه)
معرب از عبری، نام مردی ثروتمند از بنی اسرائیل معاصر موسی (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تقارن
تصویر تقارن
قرینه بودن، تطابق دوشکل در دوسوی یک نقطه، هم زمانی بین دوچیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاآن
تصویر قاآن
پادشاه بزرگ، شاهنشاه، لقب پادشاهان مغول مثلاً اکتای قاآن، منکوقاآن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاره
تصویر قاره
هر یک از قطعات پنج گانۀ وسیع و پیوستۀ خشکی های زمین مثلاً قارۀ آسیا، قارۀ اروپا، برّه
قارۀ سیاه: کنایه از افریقا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قارع
تصویر قارع
کوبنده، کوبندۀ در، فال زننده، به قرعه، قرعه کشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قارح
تصویر قارح
ریش کننده، زخم زننده،، ستور تمام دندان، چهارپایی که دندان های نیش او درآمده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قارب
تصویر قارب
قایق، کرجی، کشتی کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاطن
تصویر قاطن
ساکن و مقیم در مکانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقارن
تصویر مقارن
با هم پیوسته، نزدیک، همراه، همدم
فرهنگ فارسی عمید
(تَ بَذْ ذُ)
تصاحب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
نزدیک. (از محیط المحیط). با هم قرین. یار و پیوسته. مرتبط و همدم. مصاحب. مأنوس. هم ساز و نزدیک. (از ناظم الاطباء). همراه:
همیشه باشد از مهر او و کینۀ او
ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان.
فرخی.
اتفاق آسمانی با اتساق امانی مقارن نشده است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 153). اگر با متانت قلم مهابت شمشیر مقارن و هم طویله نباشد... (سندبادنامه ص 5). به حکم آنکه هر دو متحرک این رکن مقارن یکدیگرند آن را مقرون خواندند. (المعجم چ دانشگاه ص 33) ، همزمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مقارن نزول اجلال و وصول تمکین در آن سرزمین یرلیغ واجب الاتباع نفاذ یافت. (ظفرنامۀ یزدی). مقارن آن حال ابن عم خیرالناس لباس خود را تغییر داده به میدان خرامید. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 550). مقارن آن حال میرزا سلطان اویس... خروج کرده رایت مخالفت برافراخت. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 117). مقارن آن حال میرزا سنجر به مستقر عز خویش رسیده جمعی کثیر از امرا و لشکریان را... ارسال داشت. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 117) ، (اصطلاح نجوم) سیارۀ مقارنه کننده. و رجوع به مقارنه شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است از دهستان حومه بخش سلدوز شهرستان ارومیّه. در 8هزارگزی جنوب باختری نقده و 5هزارگزی جنوب شوسۀ خانه به نقده و در دره واقع و سردسیر سالم است. 273 تن سکنه دارد و مذهب آنان سنی و زبانشان کردی است آب آن از چشمه و محصول آن غلات و توتون و چغندر و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4). نام محلی است در کنار راه حیدرآباد به خانه میان نقده و دوآب و در 31500گزی حیدرآباد واقع است
لغت نامه دهخدا
نزدیک، همراه، همدم، همزمان با هم رفیق و قرین شونده، یار همدم، پیوسته متصل، همراه نزدیک
فرهنگ لغت هوشیار
کوه کوچک مستدیر، سنگ بزرگ، کوهک خرد جدا از کوهها، خشکی بزرگ در میان آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاری
تصویر قاری
خواننده قرآن یا کتاب آسمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عارن
تصویر عارن
شیر جانور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقرن
تصویر اقرن
پیوسته ابرو، گوسپند شاخدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جارن
تصویر جارن
خوگر، سوده، مارچه مار بچه، کوره راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقارن
تصویر تقارن
قرعه زدن تصاحب
فرهنگ لغت هوشیار
عبری تازی گشته در پارسی می توان غارون نوشت نام مردی یهودی که با چهل گنجش به زیر زمین رفت کسیکه در اندوختن مال افراط ورزد، کسیکه با داشتن ثروت بسیار نابود گردد و ثروتش به فریاد او نرسد. یا گنج قارون. مال بسیار: مگر گنج قارون دارم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقارن
تصویر تقارن
((تَ رُ))
قرین شدن با یکدیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقارن
تصویر مقارن
((مُ رِ))
رفیق و قرین شونده، نزدیک، پیوسته، متصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقارن
تصویر مقارن
همزمان، هم هنگام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قاره
تصویر قاره
خشکاد
فرهنگ واژه فارسی سره
حالت تقارن، هم زمان، پیوسته، متصل، قرین، نزدیک، همدم، یار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قرین، مقارن، هم زمانی، نزدیکی، هم گرایی
متضاد: تباعد، باهم قرین شدن، قرینه شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد