جدول جو
جدول جو

معنی قادمتان - جستجوی لغت در جدول جو

قادمتان
(دِ مَ)
تثنیۀ قادم، دو پستان پیش، سر دو پستان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دادستان
تصویر دادستان
نمایندۀ دولت در دادگاه که ادعانامه دربارۀ تبهکاران صادر می کند، مدعی العموم، کسی که داد کسی را از دیگری بگیرد، ستانندۀ داد، داور، دادرس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادمجان
تصویر بادمجان
میوۀ گرد یا دراز گیاهی، به رنگ سیاه یا بنفش با کلاهی سبز که مصرف خوراکی دارد، گیاه یک سالۀ این میوه با برگ های پهن و گل های ریز بنفش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
جای داد، محل عدل و داد، جای داد دادن و داوری کردن، برای مثال من شکستم حرمت ایمان او / پس یمینم برد دادستان او (مولوی - ۴۰۱)
فرهنگ فارسی عمید
از دیه های ساوه... (تاریخ قم ص 140)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان سرشیو بخش مرکزی شهرستان سقز. در 56هزارگزی جنوب سقز و 8هزارگزی شمال بیان دره در کوهستان واقع است. هوایش سرد و دارای 100 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و رودخانه و محصولش غلات، لبنیات، توتون و شغل مردمش زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) ، شرابی که خام از خم برآورده استعمال نمایند و بر عرق نیز اطلاق کنند و این منسوب بباد است چه باد غرور را گویند و خوردن شراب نیز غرور می آورد. (غیاث از بهار عجم). شراب که همچنان از خم برآورده استعمال نمایند و این مقابل عرق است که جز بر کشیده اطلاق نکنند و شرابی که یکباره کشیده باشند آنرا می یک آتشه و آنچه باز در قرع و انبیق انداخته کشند می دوآتشه گویند. یک آتشه و دوآتشه کردن در هندوستان رواج دارد و در ولایت نیست مگر شراب قندی که آنرا شراب شکری هم خوانند پس می بمعنی شراب انگوری چنانکه صاحب فرهنگان نوشته اند درست نباشد بهر تقدیر معنی ترکیبی آن منسوب بباد است زیرا که خوردنش اکثر باد غرور در سر می آرد. (از آنندراج). می. (ناظم الاطباء). مل. نبید. آب انگور. خمر. مدام. مدامه. عقار. اسفند (ا ف / ف ) . خندریس. قهوه. بکماز. راح. چرخی. اویژه. بلبلی. طلا. وطله، می خوش مزه. شمول. راهنه. رحیق. رهیق. قرقف. (منتهی الارب). شمله. دختر تاک. دختر رز. دخت خم. دختر خم. نوشدارو. شاهدارو. عیسی نه ماهه. تریاق. (جوهری). چراغ مغان. خاتون خم. پردگی رز. عیسی هر درد. اشک تلخ. انوشه. عیسی عنبی. صهبا. (منتهی الارب). بنت العنب. ابوالمهنا. بنت الکرم. ماءالعنب. (لغت نامه). ابومطرب. ابوالسمح. مجاج العنب. رأف. سلافه. سلاف. سویق. (منتهی الارب) .بتع. بتع. نبیذ. جریال. جریاله. (منتهی الارب). از صفات او: روشن. حوصله پرداز. عقل سوز. مردآزمای. مردافکن. طاقت گداز. خام شوخ. پرزور. پیر کهنه. جوان. (آنندراج) :
بد ناخوریم باده که مستانیم
وز دست نیکوان می بستانیم.
رودکی.
بآواز ایشان شهنشاه جام
ز باده تهی کرد و شد شادکام.
فردوسی.
ای باده فدای تو همه جان و تن من
کز بیخ بکندی ز دل من حزن من.
منوچهری.
ای باده خدایت بمن ارزانی دارد
کز تست همه راحت و روح بدن من.
منوچهری.
نمودند قهر و فزودند کام
گزیدند باده گرفتند جام.
اسدی.
رای رادی خیزدت بر دست جام باده نه
بار شادی بایدت در طبع تخم باده کار.
مسعودسعد.
من از باده گویم تو از توبه گوئی
مگو کز چنین ماجرا میگریزم.
خاقانی.
حدیث توبه رها کن سبوی باده بیار
سرم کدو چه کنی یک کدوی باده بیار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 620).
بباده دست میالای کآنهمه خونی است
که قطره قطره چکیده ست از دل انگور.
ظهیر فاریابی.
پشه بگریزد ز باد بادها
پس چه داند پشه ذوق باده ها؟
مولوی (مثنوی).
قلزم توحید ندارد کنار
بادۀ تحقیق ندارد خمار.
خواجو.
، بمعنی پیالۀ شراب خوردن هم می آید. (غیاث). دو باده و سه باده یعنی دو بار باده و سه بار باده که معنی دو پیاله و سه پیاله لازم است و در فرهنگ بمعنی پیاله نیز گفته و گمان برده که دو باده و سه باده بمعنی دو پیاله و سه پیاله است و دور نیست چنانکه کاس در لغت عرب بمعنی شراب آمده و در اصل بمعنی کاسه است، باده نیز در لغت فرس بمعنی پیاله تواند بود. (رشیدی). پیالۀ شراب. (جهانگیری). بمجاز پیالۀ شراب را گویندمثل کاس در لغت عرب که بمعنی کاسه است و بر شراب اطلاق کنند از قبیل تسمیه المحل باسم الحال. (آنندراج) .جام شراب و کاسه و ساغر و پیاله. (ناظم الاطباء) :
یکره بدو باده دست کوته کن
این عقل درازقداحمق را.
سنایی (از جهانگیری).
گاه خوردن دو باده کمتر نوش
تا نیاید بدست رفتن دوش.
اوحدی (از جهانگیری).
- بادۀ انگور، شرابی که از انگور بدست آرند. (از آنندراج).
- باده با پنبه چیدن، کنایه از تنگی و قلت شراب، ملا قاسم مشهدی گوید:
بس که اسباب نشاط ما (به ؟) تنگ افتاده است
میتوان با پنبه چید از شیشۀ ما باده را.
(آنندراج).
- بادۀ پخته، شراب مثلث یا شرابی که از جوشاندن، دو ثلثش بخار شده و یک ثلث باقی مانده باشد. معرب آن میفختج است. رجوع به سیکی شود:
بادۀ پخته حلالست بنزد تو
گر تو بر مذهب بویوسف نعمانی.
ناصرخسرو.
- باده تا بسر کشیدن، شراب به افراط خوردن. میرمعزی گفته:
ای صنم تیره زلف بادۀ روشن بیار
وی پسر ماه روی باده بکش تا بسر.
(از آنندراج).
- بادۀ جوان، شراب نورسیده. مقابل بادۀ پیر که شراب کهن است. میرمعزی:
چه باک از آنکه جهان سرد گشت و ناخوش شد
که خانه گرم و مغنی خوش است و باده جوان.
و له:
آنکه در پیرانه سر دارد جوانی آرزو
بادۀ پیرش ز ساقی ّ جوان باید کشید.
(از آنندراج).
- بادۀ خام، در برابر بادۀ پخته است که در یکی از چهار مذهب سنی حلال بوده است:
دو روز و دو شب بادۀخام خورد
بر ماه رویانش آرام کرد.
فردوسی.
- بادۀ خسروان، شراب ناب. شرابی که سلاطین و بزرگان نوشند:
یکی جام پربادۀخسروان
بکف برنهاد آن زن پهلوان
که گشتی گریزان از آن اهرمن
نهاده بدو دیده ها انجمن.
فردوسی.
- امثال:
باده از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
باده با فرعون خوری از جام عشق موسوی
با علی در بیعت آئی زهر پاشی بر حسن
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
بادۀ تحقیق ندارد خمار.
خواجو (از امثال و حکم دهخدا).
باده خاک آلودتان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند.
(از امثال و حکم دهخدا).
باده خوردن و سنگ بجام انداختن.
(از امثال و حکم دهخدا).
باده نی در هر سری شر میکند
آنچنان را آنچنانتر میکند.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند.
؟ (امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
تثنیه، دو کوهند به یمامه دیار قشیر. (معجم البلدان در کلمه جمل)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
مرکب از ’داد’ به معنی عدل و ’ستان’ از ادات اتصاف به مکان، یعنی محل داد وجای داد. در پهلوی دادستان لغهً به معنی جای داوری و مجازاً به معنی فتوی و قانون است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
من شکستم حرمت ایمان او
پس یمینم برد دادستان او.
مولوی.
، شریک شدن و راضی گردیدن در کاری. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بادمجان
تصویر بادمجان
بادنجان
فرهنگ لغت هوشیار
فتوی قضا. آنکه اجرای عدالت کند داور قاضی، پادشاه امیر، نماینده دولت در دادگاه که علیه مجرمان ادعا نامه صادر کند مدعی العموم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
((س))
اجراکننده عدالت، نماینده دولت در دادگاه که وظیفه اش صدور حکم و نظارت بر اجرای آن است، مدعی العموم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادمجان
تصویر بادمجان
((دِ))
بادنجان، گیاه یک ساله از تیره بادمجانیان دارای میوه ای با پوست ضخیم، بنفش تیره به شکل دراز یا کروی، پخته آن مصرف خوراکی دارد، باتنکان، بادنکان
بادمجان دور قاب چین: کنایه از آدم چاپلوس، متملق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
قانون، فتوا، فتوی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
المدّعي العامّ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
Prosecutor
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
procureur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
検察官
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
سرکاری وکیل
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
সরকারি কৌঁসুলি
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
อัยการ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
mwendesha mashtaka
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
검사
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
jaksa
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
תובע
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
अभियोजक
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
aanklager
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
fiscal
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
promotor
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
检察官
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
prokurator
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
прокурор
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
Staatsanwalt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
прокурор
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دادستان
تصویر دادستان
procuratore
دیکشنری فارسی به ایتالیایی