جدول جو
جدول جو

معنی فیلوار - جستجوی لغت در جدول جو

فیلوار
پیلوار، مانند پیل، پیل مانند، پیلبار
تصویری از فیلوار
تصویر فیلوار
فرهنگ فارسی عمید
فیلوار
(فیلْ)
پیلوار. (فرهنگ فارسی معین). مانند فیل. به کردار پیل:
چون بوم بام چشم به ابرو برد به خشم
وز کینه گشته پرّۀ بینیش فیلوار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
فیلوار
(فیلْ)
پیلوار. (فرهنگ فارسی معین). پیلبار. فیلبار. باری که فیل آن را حمل کند:
عنصری از خسرو غازی شه زابل به شعر
فیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام.
سوزنی.
- فیلوارافکن. رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ایلغار
تصویر ایلغار
حرکت سریع سپاهیان به طرف دشمن، یورش، هجوم، تاخت و تاز، شبیخون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیلوار
تصویر پیلوار
مانند پیل، پیل مانند، پیلبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلیوار
تصویر تلیوار
تلمبار، هر چیز زیاد که روی هم ریخته و انبار شده باشد، تلیبار، تلنبار
جای مخصوصی که برای پرورش کرم ابریشم درست کنند، پیله انبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراوار
تصویر فراوار
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار
پربار، پرواره، فروار، فرواره، فربال، بربار، بروار، برواره، غرفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایلجار
تصویر ایلجار
اجتماع عدۀ بسیاری از رعایا برای انجام دادن کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیاوار
تصویر فیاوار
شغل، کار، پیشه، برای مثال یعقوب چو تو یوسفم اندر همه احوال / زآن جز غم روی تو فیاوار ندارم (سنائی۲ - ۶۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیلبان
تصویر فیلبان
نگهبان پیل، کسی که بر پشت فیل می نشیند و فیل را می راند، پیلبان، پیلوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عیالوار
تصویر عیالوار
مردی که زن و فرزند و نانخور بسیار داشته باشد، دارای اهل و عیال، عیالمند، عیال دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بولوار
تصویر بولوار
خیابانی عریض با درخت کاری و گل در وسط آن
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ)
پیلخوار. (فرهنگ فارسی معین). آنکه فیل را تواند خورد. پیل خوارنده:
ابر هزبرگون و تماسیح فیلخوار...
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(لَ وَ)
پیلور. (فرهنگ فارسی معین). داروفروش. کسی که داروهای گوناگون فروشد. رجوع به پیلور و پیله ور شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان اشترجان از بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که دارای 123 تن سکنه است، آب آن از زاینده رود و محصول عمده اش غله،، برنج، پنبه و کار دستی زنان کرباس بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(میل)
مانند میل. همچون میل، به اندازۀ یک میل. میل واره. (یادداشت مؤلف) :
فلک با رتبتش یک تیر پرتاب
زمین با همتش یک میل وار است.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
پیل دار، (فرهنگ فارسی معین)، پیلبان، فیلبان، نگهبان فیل یا صاحب فیل
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فیار که صنعت و شغل و عمل و کار و هنر باشد. (برهان). فیاور. فیار. (فرهنگ فارسی معین) :
مهر ایشان بود فیاوارم
غمشان من به هر دو بگسارم.
عنصری (از اسدی)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پیل سوار. (فرهنگ فارسی معین). آنکه سوار فیل شود، یا فیل را به سویی هدایت کند. فیلبان، سوار پیل مانند. سوارکار قوی هیکل
لغت نامه دهخدا
(فیلْ)
پیلوان. (فرهنگ فارسی معین). نگاهبان فیلان. فیلبان. پیلبان
لغت نامه دهخدا
غنم است، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بیلْ)
دهستان بخش حومه شهرستان کرمانشاه و 28000 تن سکنه دارد. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
مانند فیل، فیل آسا، پیل سان، فیلوار:
چون بوم بام چشم به ابرو برد بخشم
وز کینه گشته پرۀ بینیش پیلوار،
سوزنی،
، چون فیل از گرانی و عظم جثه، به اندازه و به قدر پیل، (فرهنگ نظام)، به قدر جسد پیل، (انجمن آرا)، به گونۀ فیل از تناوری:
که او پهلوان جهان را ببست
تن پیلوارش به آهن بخست،
دقیقی،
سرانجام ترکان بتیرش زنند
تن پیلوارش بخاک افکنند،
دقیقی،
جهان بر جهاندار تاریک شد
تن پیلواریش باریک شد،
دقیقی،
فرامرز را زنده بردار کرد
تن پیلوارش نگونسار کرد،
فردوسی،
ز پای اندر آمد تن پیلوار
جدا کردش از تن سر اسفندیار،
فردوسی،
سر فور هندی بخاک اندر است
تن پیلوارش بچاک اندر است،
فردوسی،
نه خسروپرستی نه یزدان پرست
تن پیلوار سپهبد که خست،
فردوسی،
تن پیلوارش چو این گفته شد
شد از تشنگی سست و آشفته شد،
فردوسی،
کمربند کاکوی بگرفت خوار
ز زین برگرفت آن تن پیلوار،
فردوسی،
تنش پیلوار و رخش چون بهار
پدر چون بدیدش بنالید زار،
فردوسی،
سر تاجدار از تن پیلوار
بخنجر جدا کرد و برگشت کار،
فردوسی،
تن پیلوارش به بر در گرفت
فراوان بر او آفرین برگرفت،
فردوسی،
کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیلوارت بکر دار غرو،
فردوسی،
کشد جوشن و خود و کوپال من
تن پیلوار و بر و یال من،
فردوسی،
ز بهر نام اگر شاه زاولی محمود
به پیلوار بشاعر همی شیانی داد
کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر
که جود او بصله گنج شایگانی داد،
امیر معزی،
عبور آن دهد کو بود مورخوار
دهد پیل را طعمه پیلوار،
نظامی،
، مقدار بار یک فیل، مقداری که بر پیلی بارتوان کرد، مقدار حمل یک فیل، پیلبار:
به یک بار چندان که یک پیلوار
همانا بسنگ رطل بد هزار،
اسدی،
طعم خاک وقدرآتش جوی، کآب و باد را ست
گرت رنگ و بوی بخشد پیلور صد پیلوار،
سنائی،
عنصری از خسرو غازی شه زابل بشعر
پیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام،
سوزنی،
زر پیلوار از تو مقصود نیست
که پیل تو چون پیل محمود نیست،
نظامی،
، بسیار بسیار، (برهان)
لغت نامه دهخدا
در بحر چین حیوانی است بشکل آدمی با خرطومی و دو پر - که بدان طیران کند - و دو پای ... (یادداشت مؤلف از نزهه القلوب)
لغت نامه دهخدا
شغل کار پیشه: مهر ایشان بود فیاوارم - غمتان من بهر دو (غمشان من بمهر) بگسارم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیلسوار
تصویر فیلسوار
پیلسوار
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز که روی هم ریخته و انبار شده باشد، اطاقی دراز که بام آن گالی پوش است و در آن کرم ابریشم را پرورش دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیروار
تصویر شیروار
مانند شیر: شیروار با شمشیر صاعقه کردار حمله برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیلدار
تصویر خیلدار
گروهبان
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی جانباز کسی که برای پول نمی جنگد مردمانی که بیستگانی خوار نباشند و بحمیت وطن در مقابل دشمن بمدافعه پردازند و با لشکر ملوک همداستان شوند، اجتماع گروه بسیاری از رعایا برای انجام دادن کاری
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی تاخت و تاز ترکی تاخت و تاز حرکت سریع سپاهیان بسوی دشمن هجوم یورش
فرهنگ لغت هوشیار
میدان و خیابانی که باغچه ها و چمن ها و درختان بسیار دارد و محل گردش عموم است، بلوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاوار
تصویر بیاوار
شغل کار عمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیالوار
تصویر عیالوار
دارای اهل و عیال بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیاوار
تصویر فیاوار
((فَ))
بیاوار، شغل، کار، پیشه
فرهنگ فارسی معین