پیلوار. (فرهنگ فارسی معین). پیلبار. فیلبار. باری که فیل آن را حمل کند: عنصری از خسرو غازی شه زابل به شعر فیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام. سوزنی. - فیلوارافکن. رجوع به این کلمه شود
پیلوار. (فرهنگ فارسی معین). پیلبار. فیلبار. باری که فیل آن را حمل کند: عنصری از خسرو غازی شه زابل به شعر فیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام. سوزنی. - فیلوارافکن. رجوع به این کلمه شود
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار پربار، پرواره، فروار، فرواره، فربال، بربار، بروار، برواره، غرفه
بالاخانِه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار پَربار، پَروارِه، فَروار، فَروارِه، فَربال، بَربار، بَروار، بَروارِه، غُرفِه
دهی است از دهستان اشترجان از بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که دارای 123 تن سکنه است، آب آن از زاینده رود و محصول عمده اش غله،، برنج، پنبه و کار دستی زنان کرباس بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از دهستان اشترجان از بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که دارای 123 تن سکنه است، آب آن از زاینده رود و محصول عمده اش غله،، برنج، پنبه و کار دستی زنان کرباس بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
مانند فیل، فیل آسا، پیل سان، فیلوار: چون بوم بام چشم به ابرو برد بخشم وز کینه گشته پرۀ بینیش پیلوار، سوزنی، ، چون فیل از گرانی و عظم جثه، به اندازه و به قدر پیل، (فرهنگ نظام)، به قدر جسد پیل، (انجمن آرا)، به گونۀ فیل از تناوری: که او پهلوان جهان را ببست تن پیلوارش به آهن بخست، دقیقی، سرانجام ترکان بتیرش زنند تن پیلوارش بخاک افکنند، دقیقی، جهان بر جهاندار تاریک شد تن پیلواریش باریک شد، دقیقی، فرامرز را زنده بردار کرد تن پیلوارش نگونسار کرد، فردوسی، ز پای اندر آمد تن پیلوار جدا کردش از تن سر اسفندیار، فردوسی، سر فور هندی بخاک اندر است تن پیلوارش بچاک اندر است، فردوسی، نه خسروپرستی نه یزدان پرست تن پیلوار سپهبد که خست، فردوسی، تن پیلوارش چو این گفته شد شد از تشنگی سست و آشفته شد، فردوسی، کمربند کاکوی بگرفت خوار ز زین برگرفت آن تن پیلوار، فردوسی، تنش پیلوار و رخش چون بهار پدر چون بدیدش بنالید زار، فردوسی، سر تاجدار از تن پیلوار بخنجر جدا کرد و برگشت کار، فردوسی، تن پیلوارش به بر در گرفت فراوان بر او آفرین برگرفت، فردوسی، کنون چنبری گشت بالای سرو تن پیلوارت بکر دار غرو، فردوسی، کشد جوشن و خود و کوپال من تن پیلوار و بر و یال من، فردوسی، ز بهر نام اگر شاه زاولی محمود به پیلوار بشاعر همی شیانی داد کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر که جود او بصله گنج شایگانی داد، امیر معزی، عبور آن دهد کو بود مورخوار دهد پیل را طعمه پیلوار، نظامی، ، مقدار بار یک فیل، مقداری که بر پیلی بارتوان کرد، مقدار حمل یک فیل، پیلبار: به یک بار چندان که یک پیلوار همانا بسنگ رطل بد هزار، اسدی، طعم خاک وقدرآتش جوی، کآب و باد را ست گرت رنگ و بوی بخشد پیلور صد پیلوار، سنائی، عنصری از خسرو غازی شه زابل بشعر پیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام، سوزنی، زر پیلوار از تو مقصود نیست که پیل تو چون پیل محمود نیست، نظامی، ، بسیار بسیار، (برهان)
مانند فیل، فیل آسا، پیل سان، فیلوار: چون بوم بام چشم به ابرو برد بخشم وز کینه گشته پرۀ بینیش پیلوار، سوزنی، ، چون فیل از گرانی و عظم جثه، به اندازه و به قدر پیل، (فرهنگ نظام)، به قدر جسد پیل، (انجمن آرا)، به گونۀ فیل از تناوری: که او پهلوان جهان را ببست تن پیلوارش به آهن بخست، دقیقی، سرانجام ترکان بتیرش زنند تن پیلوارش بخاک افکنند، دقیقی، جهان بر جهاندار تاریک شد تن پیلواریش باریک شد، دقیقی، فرامرز را زنده بردار کرد تن پیلوارش نگونسار کرد، فردوسی، ز پای اندر آمد تن پیلوار جدا کردش از تن سر اسفندیار، فردوسی، سر فور هندی بخاک اندر است تن پیلوارش بچاک اندر است، فردوسی، نه خسروپرستی نه یزدان پرست تن پیلوار سپهبد که خست، فردوسی، تن پیلوارش چو این گفته شد شد از تشنگی سست و آشفته شد، فردوسی، کمربند کاکوی بگرفت خوار ز زین برگرفت آن تن پیلوار، فردوسی، تنش پیلوار و رخش چون بهار پدر چون بدیدش بنالید زار، فردوسی، سر تاجدار از تن پیلوار بخنجر جدا کرد و برگشت کار، فردوسی، تن پیلوارش به بر در گرفت فراوان بر او آفرین برگرفت، فردوسی، کنون چنبری گشت بالای سرو تن پیلوارت بکر دار غرو، فردوسی، کشد جوشن و خود و کوپال من تن پیلوار و بر و یال من، فردوسی، ز بهر نام اگر شاه زاولی محمود به پیلوار بشاعر همی شیانی داد کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر که جود او بصله گنج شایگانی داد، امیر معزی، عبور آن دهد کو بود مورخوار دهد پیل را طعمه پیلوار، نظامی، ، مقدار بار یک فیل، مقداری که بر پیلی بارتوان کرد، مقدار حمل یک فیل، پیلبار: به یک بار چندان که یک پیلوار همانا بسنگ رطل بد هزار، اسدی، طعم خاک وقدرآتش جوی، کآب و باد را ست گرت رنگ و بوی بخشد پیلور صد پیلوار، سنائی، عنصری از خسرو غازی شه زابل بشعر پیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام، سوزنی، زر پیلوار از تو مقصود نیست که پیل تو چون پیل محمود نیست، نظامی، ، بسیار بسیار، (برهان)
ترکی جانباز کسی که برای پول نمی جنگد مردمانی که بیستگانی خوار نباشند و بحمیت وطن در مقابل دشمن بمدافعه پردازند و با لشکر ملوک همداستان شوند، اجتماع گروه بسیاری از رعایا برای انجام دادن کاری
ترکی جانباز کسی که برای پول نمی جنگد مردمانی که بیستگانی خوار نباشند و بحمیت وطن در مقابل دشمن بمدافعه پردازند و با لشکر ملوک همداستان شوند، اجتماع گروه بسیاری از رعایا برای انجام دادن کاری