جدول جو
جدول جو

معنی فیلسته - جستجوی لغت در جدول جو

فیلسته(لَ تَ / تِ)
پیلسته. (فرهنگ فارسی معین). پیل استخوان. پیلس. پیلاس. دندان فیل. عاج. رجوع به پیلسته شود، روی و رخساره. (برهان). از نظر سپیدی به عاج تشبیه کنند، ساعد و انگشتان. (برهان). در این معنی نیز سپیدی و کشیدگی ساعد و انگشتان وجه شبه است. اسدی طوسی کلمه فیلسته را مجازاً بجای انگشت به کار برده است:
به فیلسته سنبل همی دسته کرد
به درباز فیلسته را خسته کرد.
یعنی با انگشت موهایش را چنگ میزد و با دندان دست و انگشت را میگزید
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

کسی که نظریه ای فلسفی را ارائه دهد یا دانش کامل دربارۀ فلسفه داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیلسته
تصویر بیلسته
استخوان فیل، عاج، پیلسته، پیلس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیلسته
تصویر پیلسته
استخوان فیل، عاج، پیلس، بیلسته،
کنایه از انگشت دست، کنایه از ساعد سفید مانند عاج، برای مثال چو بر روی ساعد نهد سر به خواب / سمن را ز پیلسته سازد ستون (عنصری - ۳۴۳)، وآن چون چنار قدّ چو چنبر شد / پرشوخ گشت دست چو پیلسته (ناصرخسرو - ۴۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
به هم رسیده، به هم چسبیده، پیوندکرده شده، همیشه، دائم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخسته
تصویر فرخسته
خسته، زخمی و بر زمین کشیده شده، برای مثال او می خورد به شادی و کام دل / دشمن نزار گشته و فرخسته (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۵)، پایمال شده
فرهنگ فارسی عمید
(لَتَ / تِ)
انگشتان دست. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ اوبهی). مؤلف انجمن آرا نویسد: در برهان گوید بمعنی انگشتان دست است و در جهانگیری نیز به همین معنی آورده. حکیم اسدی گفته:
به بیلسته سنبل همی دسته کرد
به در نیز بیلسته را خسته کرد.
تحقیق آن است که پیلسته ببای پارسی است و پیل همان فیل و استه مخفف استخوان است و آن را استخوان پیل نیز گویند و استخوان پیل عاج است و ساعد خوبان را در سفیدی به عاج تشبیه کنند چون انگشتان نیز از اجزای ساعدند مجازاً بر انگشتان نیز اطلاق شده. اسدی طوسی در برزدن آستین دختر کورنگ شاه گفته:
به پیلسته دیبای چین برشکست
بماسورۀ سیم بگرفت شست
گشاد از کمین بر کبوتر خدنگ
تنش بر نشانه فروریخت تنگ.
اسدی.
مؤلف آنندراج نیز عین همین مطلب را تکرار کرده است. مرحوم دهخدا در یادداشتی نویسد این کلمه پیلسته است با ’پی’ و به معنی انگشتان نیست بمعنی عاج است، مرکب از پیل و استه بمعنی استخوان. و بمعنی انگشتان دست نیست بلکه انگشتان ظریف و لطیف معشوقگان را شعرا بدان تشبیه کنند. رجوع به پیلسته شود، ساعد را گویند و مناسبت شباهت ساعد ظریف معشوقگان است به عاج پیلسته، استخوان پیل:
چو بر روی ساعد نهد سر بخواب
سمن را ز بیلسته سازد ستون.
عنصری.
، نوعی از گل. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ / تِ)
مرکّب از: پیل + استه مخفف استخوان. استخوان فیل. دندان فیل. عاج. حضن. ناب الفیل. پیل استخوان. عاج که استخوان دندان فیل باشد. (برهان، :
یکی گنبد از آبنوس و ز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیر و ساج.
فردوسی.
همچون رطب اندام و چو روغنش سراپای
همچون شبه زلفین و چو پیلسته اش آلست.
عسجدی (از شعوری)،
چو بر روی ساعد نهد سر به خواب
سمن را ز پیلسته سازد ستون.
عنصری.
وآن چون چنارقد تو چنبر شد
پر شوخ گشت دست چو پیلسته.
ناصرخسرو.
، انگشت دست. (برهان)، انگشتان دست. اصابع:
به پیلسته دیبای چین برشکست
به ماسورۀ سیم بگرفت شست.
اسدی.
به پیلسته سنبل همی دسته کرد
به در باز پیلسته را خسته کرد.
اسدی.
به فندق دو گلنار کرده فکار
به دّر از دو پیلسته شویان نگار.
اسدی.
، ساعد دست. (برهان)، صاحب آنندراج گوید: بمعنی ساعد و انگشت نیز آورده اند و بمعنی عاج، و اصل همین است، بواسطۀ سپیدی دست و ساعد خوبان را بدان تشبیه کرده اند. (آنندراج) ، رخساره و آنرا دیمرودیم نیز گویند. (شرفنامه)، رخ. روی. رخساره و روی را گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
متصل بهم بسته بلافصل ملحق لاحق مقابل گسسته گسیخته جنیانجکث قصبه تغزغزست... و مستقر ملک است و بحدود چین پیوسته است. توضیح فرهنگستان این کلمه را بمعنی متصل برگزیده، دایم همیشه مدام همواره لاینقطع: کسی است که پیوسته با تو بود. از جان عشق و دولت رندان پاکباز پیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم. (حافظ)، خویش خویشاوند نزدیک قریب، جمع پیوستگان: کس فرستاد و عبدالملک و حبیب و مروان برادران یزید بن مهلب بودند همه بیاوردند و بند کردندو آن کسان نیز که پیوسته او بودند. ز پیوستگانم هزار و دویست کز ایشان کسیرابمن راز نیست. (شا. لغ)، مقرب ندیم، جمع پیوستگان: قصد این خاندان کرد و بر تخت محمود و مسعود و مودود بنشست چون شد و سرهنگ طغرل کش باو و پیوستگان او چه کرد، منظم برشته کشیده (جواهر) : او هنر دارد بایسته چو بایسته روان او سخن راند پیوسته چو پیوسته درر. (فرخی) -6 برشته نظم کشیده منظوم، یک لخت یک پارچه آنچه از اجزای وی بهم متصل باشد: نبینی ابر پیوسته بر آید چو باران زو ببارد بر گشاید. (ویس و رامین) -8 پیوند خورده پیوند شده: گهرشان بپیوند با یکدگر که پیوسته نیکوتر آید ببر. (گرشا. لغ) -9 (پیشاهنگی) فرهنگستان این کلمه رابمعنی اعضای دایم پیشاهنگی پذیرفته، جمع پیوستگان. یا پیوسته خون. خویش نسبی کسی که از تخمه و نژاد شخص باشد: چو پیوسته خون نباشد کسی نباید برو بودن ایمن بسی. (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیل تل
تصویر فیل تل
توده چیزی که بقد و قامت فیل باشد توده عظیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیلسته
تصویر بیلسته
وجب شبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخسته
تصویر فرخسته
کوفته پایمال شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیلسوف
تصویر فیلسوف
آنکه دوستدار حکمت باشد و کسی که فلسفه داند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیخسته
تصویر پیخسته
لگد مال شده، لگد کوب شده، پامال
فرهنگ لغت هوشیار
استخوان فیل دندان فیل عاج: وان چون چنار قد تو چنبر شد پر شوخ گشت دست چو پیلسته. (ناصرخسرو)، انگشت دست اصبع: به پیلسته سنبل همی دسته کرد بدر باز پیلسته را خسته کرد. (اسدی) (یعنی: زن از مرگ شوی با دست گیسوان بکند و با دندان دست بگزید)، ساعد (دست)، رخ روی رخساره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلسته
تصویر پیلسته
((لَ تِ))
استخوان فیل، عاج، انگشت دست و ساعد که مانند عاج سفید است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیلسته
تصویر بیلسته
((لَ تِ))
وجب، شبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیخسته
تصویر پیخسته
((پَ خُ تِ یا پِ خَ تِ))
لگدمال شده، درمانده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
((پِ وَ تَ یا تِ))
وصل شده، به هم بسته، مقرب، ندیم، همیشه، مدام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخسته
تصویر فرخسته
((فَ خَ تِ))
خسته، کشته و بر زمین کشیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیلسوف
تصویر فیلسوف
مأخوذ از یونانی به معنی دوستدار حکمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
مستمر، مربوط، متصل، لاینقطع، مرتبط، ممتد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فیلسوف
تصویر فیلسوف
فرزانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیلسته
تصویر پیلسته
عاج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
Continuous, Unremitting
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
continu, ininterrompu
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
постоянный , неослабляемый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
kontinuierlich, unermüdlich
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
безперервний , невпинний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
ciągły, nieprzerwalny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
连续的 , 不间断的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
contínuo, ininterrupto
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
continuo, ininterrotto
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
continuo, incesante
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
continu, ononderbroken
دیکشنری فارسی به هلندی