جدول جو
جدول جو

معنی فیلباز - جستجوی لغت در جدول جو

فیلباز
(پایدار)
پیل باز، (فرهنگ فارسی معین)، آنکه با پیل بازی کند، یا فیل را به بازی گیرد، شطرنجی که مهرۀ پیل به میدان آرد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیلبار
تصویر پیلبار
آن مقدار بار که بر پشت یک پیل حمل شود، بار یک پیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیلوار
تصویر فیلوار
پیلوار، مانند پیل، پیل مانند، پیلبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیلبان
تصویر فیلبان
نگهبان پیل، کسی که بر پشت فیل می نشیند و فیل را می راند، پیلبان، پیلوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیلبان
تصویر پیلبان
فیلبان، نگهبان پیل، کسی که بر پشت فیل می نشیند و فیل را می راند، پیلوان، برای مثال دوستی با پیلبانان یا مکن / یا طلب کن خانه ای در خورد پیل (سعدی - ۱۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیرباز
تصویر دیرباز
زمان دور و دراز، مدت دراز، زمان پیشین، عهد قدیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشباز
تصویر پیشباز
استقبال از مسافر یا مهمان
پیشباز آمدن: رفتن جلو مسافر یا مهمان برای خوشامد گفتن و پذیرایی، استقبال کردن
پیشباز رفتن: رفتن جلو مسافر یا مهمان برای خوشامد گفتن و پذیرایی، استقبال کردن
فرهنگ فارسی عمید
(فیلْ)
پیلوار. (فرهنگ فارسی معین). پیلبار. فیلبار. باری که فیل آن را حمل کند:
عنصری از خسرو غازی شه زابل به شعر
فیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام.
سوزنی.
- فیلوارافکن. رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(فیلْ)
پیلوار. (فرهنگ فارسی معین). مانند فیل. به کردار پیل:
چون بوم بام چشم به ابرو برد به خشم
وز کینه گشته پرّۀ بینیش فیلوار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(فیلْ)
پیلوان. (فرهنگ فارسی معین). نگاهبان فیلان. فیلبان. پیلبان
لغت نامه دهخدا
یافیلیان قائم مقام، دهی است از بخش حومه شهرستان مشهد که دارای 61 تن سکنه است، آب آن از رودخانه و محصول عمده اش غله است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ دَ / دِ)
حیله باز و مکار ودغاباز. (ناظم الاطباء). مقابل راست باز:
زآنکه این مشتی سیه کار دغلباز دنی
همچو بید پوده می ریزند در تحت التراب.
عطار.
هو نقی الظرف یعنی امین راست باز است نه خائن دغل باز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عمل پیلباز، بازی کردن با فیل، باختن فیل، بازی فیل، بازی و لعب کردن چون فیل، با فیل به جنگ پرداختن و چپ و راست به حرکت درآوردن فیل برابر خصم:
هم این زابلی نامبردار مرد
زپیلی فزون نیست اندر نبرد
یکی پیلبازی نمایم بدوی
کزین پس نیارد سوی جنگ روی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
فیلبان، فیال، (دهار)، آنکه بر سر فیل نشیند و با کجک او را براند، (منتهی الارب)، نگهبان فیل، آنکه تعهد فیل کند، آنکه خدمت فیل کند، آنکه تیمار او دارد:
چو خرطومهاشان بر آتش گرفت
بماندند از آن پیلبانان شگفت،
فردوسی،
از افسر سر پیلبان پرنگار
ز گوش اندر آویخته گوشوار،
فردوسی،
سر پیلبانان به رنگ و نگار
همه پاک با افسر و گوشوار،
فردوسی،
از افسر سر پیلبان پر نگار
همه پاک با طوق و با گوشوار،
فردوسی،
همان افسر پیلبانان به زر
همان طوق زرین وزرین کمر،
فردوسی،
پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود
بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین،
منوچهری،
از ابرپیل سازم و از باد پیلبان
وز بانگ رعد آینۀ پیل بی شمار،
منوچهری،
چون سلطان محمود گذشته شد و پیلبان از پشت پیل دور شد ... (تاریخ بیهقی)، سخت تنگدل شد و پیلبانان را ملامت کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 579)، امیر به ترکی مرا گفت زه کمان جدا کن و بر پیل رو و از آنجا بر درخت و پیلبان را به زه کمان بیاویز، (تاریخ بیهقی ص 458)، و دو پیلبان و دو پیل نامزد شدند، (تاریخ بیهقی ص 491)، فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردن پیل فرود آمد، (تاریخ بیهقی ص 162)، و مقدم پیلبانان مردی بود چون حاجب بوالنصر و پسران قراخان و همه پیلبانان زیر فرمان وی، (تاریخ بیهقی ص 385)،
سپه دید گیتی همه پیش چشم
برآشفت با پیلبانان بخشم،
اسدی،
همه پیلبانان از آن گفتگوی
بزنهار مهراج دادند روی،
اسدی،
پدرت آن کزو نازش و نام تست
بسالی مرا پیلبان بد نخست،
اسدی،
ز یاقوت مر پیلبان را کمر
ززر افسر و گوشوار از گهر،
اسدی،
بزیر اندرش ژنده پیلی چو عاج
همه پیلبانانش با طوق و تاج،
اسدی،
همه پیلبانان بزرین کمر
ز در تاجشان، گوشوار از گهر،
اسدی،
بر سر هر پیل مست نشسته یک پیلبان،
مسعودسعد،
گمرهم تا بر سر بیت الحرام
آبدست پیلبان خواهم فشاند،
خاقانی،
ابر چو پیل هندوان آمد وباد پیلبان
دیمۀ روس طبع را کشته به پای زندگی،
خاقانی،
و هر روز مهتر پیلبانان جمله پیلان بر وی عرضه دادی، (سند بادنامه ص 56)، کار من با شاهزاده همان مزاج دارد که پیل و پیلبان با پادشاه کشمیر، (سند بادنامه ص 55)،
چو هندی زنم بر سر زنده پیل
زند پیلبان جامه در خم ّ نیل،
نظامی،
بزد پیلبان بانگ بر زنده پیل
بر آن اهرمن راند چون رود نیل،
نظامی،
ای من آن پیلی که زخم پیلبان
ریخت خونم از برای استخوان،
مولوی،
پیل چون در خواب بیند هند را
پیلبان را نشنود آرد وغا،
مولوی،
به لطفی که دیده ست پیل دمان
نیارد همی حمله بر پیلبان،
سعدی،
همچنان در فکر آن بیتم که گفت
پیلبانی بر لب دریای نیل،
سعدی،
یا مکن با پیلبانان دوستی،
یا بنا کن خانه ای در خورد پیل،
سعدی
لغت نامه دهخدا
استقبال، پیشواز، پیش و برابر کسی رفتن قبل از آنکه او ورود کند خواه مسافر باشد یا میهمان، مسافتی رفتن بجانب مسافری یا مهمانی یا زائری پیش از درآمدن وی بشهر یا خانه، صاحب آنندراج گوید: این تسمیه برای آن است که چون کسی می شنود که دوستش می آید او بمجرد شنیدن خبر از خانه دست و بغل گشاده به مقابل میرود تا وی را در آغوش کشد، پس از این جهت استقبال کننده را به پیش باز تسمیه کرده اند:
مهین کوس و بالا و پیلان و ساز
فرستاد با سرکشان پیشباز،
اسدی،
،
که از قسمت قدامی گشوده باشد: جامۀ پیش باز، جامۀ جلوباز، نوعی جامۀ پوشیدنی، (برهان)، نوعی جامۀ پوشیدنی که جلوش باز باشد، پیشواز، رجوع به پیشواز شود، قبول کننده، (آنندراج)، بر زبان جای دهنده، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پیل بازی، (فرهنگ فارسی معین)، بازی کردن با فیل، یا فیل را به بازی گرفتن، به کار بردن مهرۀ پیل در بازی شطرنج، دلیری نمودن و سخت نبرد کردن:
یکی فیلبازی نمایم بدوی
کزین پس نیارد سوی جنگ روی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بویراحمد سردسیر از بخش کهگیلویۀ شهرستان بهبهان که دارای 300 تن سکنه است، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، برنج، پشم، لبنیات و کاردستی مردم بافتن قالیچه و جاجیم است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَض ض)
که با پیل بازی کند، که با فیل لعب کند، که فیل را به بازی درآورد، که فیل بازد، بازندۀ پیل
لغت نامه دهخدا
پیلبان، (فرهنگ فارسی معین)، آنکه از پیل مراقبت و نگهداری می کند، یا آنکه بر فیل سوار شود و با کجک بر سرش کوبد و او را براند، نگهبان فیل، پیلوان، فیلوان، فیال: فیل خوابی بیند و فیلبان خوابی، هر کسی به فکر خودش است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خیلباش
تصویر خیلباش
فرمانده خیل فرمانده سواران
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه با پیل بازی کند کسی که با فیل ببازی مشغول شود، (شطرنج) آنکه فیل را بازد بازنده پیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیلبان
تصویر فیلبان
پیلبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغلباز
تصویر دغلباز
حیله باز و مکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرباز
تصویر دیرباز
زمان دور و دراز، زمان پیشین
فرهنگ لغت هوشیار
علم پیلباز. بازی کردن با فیل، (شطرنج) باختن فیل، بازی مانند لعب فیل: هم این زابلی نامبردار مرد ز پیلی فزون نیست اندر نبرد. یکی پیلبازی نمایم بدوی کزین پس نیارد سوی جنگ روی. (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میل باز
تصویر میل باز
کسی که میل بازی کند
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه از پیل مراقبت کند نگهبان فیل کسی که بر سر فیل نشیند و با کجک او را براند فیلبان: مسعود پیلبانرا سیاست فرود اما چه سود. پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
پیشگوی خیابانی فال گیری که بر سر کوچه و بازار نشیند و به جهت مردمان فال گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشباز
تصویر پیشباز
استقبال، پیشواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فالکباز
تصویر فالکباز
((لَ))
فالگیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیرباز
تصویر دیرباز
زمان دور و دراز، زمان پیشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیلبان
تصویر پیلبان
فیلبان، آن که از پیل مراقبت کند، نگهبان فیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیشباز
تصویر پیشباز
استقبال، پیشواز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیشباز
تصویر پیشباز
استقبال
فرهنگ واژه فارسی سره
عشوه ای، حقّه باز، حیله گر، مکّار، مخفی، حیله ای، فریبکار، مرموز، دغلکار
دیکشنری اردو به فارسی