جدول جو
جدول جو

معنی فیشله - جستجوی لغت در جدول جو

فیشله(فَ شَ لَ)
سر نره و سر نرۀ کلان. (منتهی الارب). ج، فیاشل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فیشله
سر نره کلان سر نره
تصویری از فیشله
تصویر فیشله
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیشله
تصویر شیشله
سست و ضعیف، کسی که دست و پایش سست و بی قوت باشد، شل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیشیه
تصویر فیشیه
قفسه یا جعبه ای که فیش ها را به ترتیب در آن قرار می دهند، برگه دان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیله
تصویر فیله
گوشت مرغوب، نرم و بدون استخوان
مؤنث واژۀ فیل، فیل مؤنث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیصله
تصویر فیصله
حل و فصل کارها
فیصله دادن: به انجام رساندن کارها، خاتمه دادن
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از بخش حومه شهرستان ماکو که دارای 426 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و کاردستی مردم جاجیم بافی و جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(فَ زَ لَ)
زمینی که زود سیل آرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
خطا کردن، ضعیف و سست گردیدن، خطا کردن رای کسی در بازی فیال، سست رای شدن مرد. (منتهی الارب). رجوع به فیلوله شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مؤنث فیل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
گوشتی لطیف و لغزان که از آن مخصوصاً برای کباب استفاده کنند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(یَ لَ)
جمع واژۀ فیل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ شَ لَ)
شترمادۀ کلانسال فربه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شی شَ لَ / لِ)
سست و بی قوت و ضعیف و ناتوان و درمانده. (ناظم الاطباء). سست و بی قوت. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری)، شل و افلیج. (ناظم الاطباء). دست و پای سست و بی قوت را گویند، و به عربی شل خوانند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا) :
چون برافروزی رخ از باده کله سازی یله
دستهایم شیک گردد پایهایم شیشله.
بلعمی.
، مست. (از برهان) (ناظم الاطباء)، هر چیز افسرده و پژمرده و فرسوده و تباه شده از زیادتی سال و عمر. (ناظم الاطباء) : الایهاء، شیشله گردانیدن. (المصادر زوزنی). الفسخ، از جای برآوردن و شیشله کردن جامه. (تاج المصادر بیهقی). فسخ، شیشله کردن جامه. (تاج المصادر بیهقی) : و این لیفها (عصبها) هر سه نوع، بر هم نهاده است و در یکدیگر بافته، هرگاه که بافتگی این لیفها سست شود ضعیفی راستین حاصل شود. و حال این عضو همچون حال جامه ای باشد که از بسیار شستن و داشتن شیشله شود، و آنرا به تازی تهلهل گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، هر چیز زده شده و حلاجی شده مانند پنبه و پشم و کتان و پارچۀ ابریشمین سوراخ شده بواسطۀ گزیدگی موش و جز آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شیِ)
مجموعۀ فیش ها، جعبه یا قفسۀ محتوی فیش. برگه دان. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ صَ لَ/ لِ)
فیصل. مأخوذ از فیصل عربی است ودر مآخذ لغت عرب استعمال و ضبط آن دیده نشده است.
- فیصله دادن، فیصل دادن. حل و فصل کردن. به پایان بردن. به فیصل رسانیدن.
- فیصله یافتن، فیصل یافتن. مقابل فیصله دادن. به انجام رسیدن. حل و فصل شدن
لغت نامه دهخدا
(لَ)
جمع واژۀ فیل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ لَ)
جمع واژۀ فیل. (منتهی الارب). فیول
لغت نامه دهخدا
از ریشه پارسی ماده پیل فرانسوی پشت ماز گوشتی لطیف و لغزان که در حیوان قرار دارد و از آن مخصوصا برای کباب استفاده می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیشه
تصویر فیشه
سر نره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیشیه
تصویر فیشیه
فرانسوی برگه دان مجموعه فیشها، جعبه یا قفسه محتوی فیش برگه دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیصله
تصویر فیصله
حل و فصل کردن، بپایان بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیوله
تصویر فیوله
سست رایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیشله
تصویر شیشله
سست و بی قوت و ضعیف و ناتوان و درمانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیصله
تصویر فیصله
((فَ یا فِ صَ لِ))
حاکم، قاضی، داوری بین حق و باطل، شمشیر تیز، فیصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیله
تصویر فیله
((لِ))
راسته، گوشت دو طرف ستون فقرات گاو و گوسفند که برای کباب کردن مناسب تر است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیله
تصویر فیله
((فِ لَ))
پست، فرو مایه، کم عقل
فرهنگ فارسی معین