جدول جو
جدول جو

معنی فیشل - جستجوی لغت در جدول جو

فیشل
دهی است از بخش حومه شهرستان ماکو که دارای 426 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و کاردستی مردم جاجیم بافی و جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فیال
تصویر فیال
اول، آغاز، ابتدا، برای مثال بر این داستان کش بگفت از فیال / ابر سیصد و سی و سه بود سال (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیصل
تصویر فیصل
حل و فصل کارها، فیصله
فیصل دادن: حل و فصل کارها، فیصله دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیول
تصویر فیول
فیل ها، دو مهرۀ شطرنج، جمع واژۀ فیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیال
تصویر فیال
فیلبان، نگهبان پیل، آنکه بر پشت فیل می نشیند و فیل را می راند، پیلبان، پیلوان
فرهنگ فارسی عمید
(فُ)
جمع واژۀ فیل. (منتهی الارب) : خیول وفیول سلطان به هدم آن حصار و ردم آن دیوار برجوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). و صف پیاده را بر هم ریختند چون فیول قبول جراحتها کردند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(فَ ظَ)
به لغت اندلس زیرۀ صحرایی است، و به عربی کمون البری خوانند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(فَ صَ)
حاکم، حکم که حق و باطل جدا کند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- حکم فیصل، حکم نافذ و روان.
- حکومت فیصل، حکومت نافذ و روان.
- طعنه فیصل، زخم که جدایی کند میان دو حریف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
، جداکننده حق و باطل. (یادداشت مؤلف). قاضی. (اقرب الموارد) : جز به فیصل شمشیر به قطع نرسد. (ترجمه تاریخ یمینی).
- به فیصل رسیدن، تمام شدن. پایان یافتن جدال و ستیزه: سلطان میان ایشان به وساطت برخاست و کار ایشان به فیصل رسید. (ترجمه تاریخ یمینی). چند بار رسول میان ایشان تردد کرد به فیصل نرسید. (جهانگشای جوینی).
- فیصل دادن، حل و فصل کردن امور. (فرهنگ فارسی معین).
- فیصل شدن، پایان یافتن. به فیصل رسیدن: شغلی در پیش داریم چنانکه پیداست زود فیصل خواهد شد. (تاریخ بیهقی).
- فیصل کردن، فیصل دادن. حل و فصل کردن: بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا فردا کار خصم فیصل کرده آید. (تاریخ بیهقی).
- فیصل یافتن، مقابل فیصل کردن و فیصل دادن. فیصل شدن. پایان یافتن. به فیصل رسیدن. انجام شدن. رجوع به ترکیب های دیگر فیصل و ترکیب های فیصله شود
لغت نامه دهخدا
(فَ شِ)
درختی است، و نیز نام آبی، و نام چند پشتۀ سرخرنگ. (منتهی الارب). آبی است ازآن بنی حصین. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ شِ)
جمع واژۀ فیشله. (منتهی الارب). رجوع به فیشله شود
لغت نامه دهخدا
(فَیْ یا)
صاحب فیل و پیلبان. (منتهی الارب) : فیالان سلطان بر پی آن فیلان برفتند. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
زمینی را گویند که بار اول آن را زراعت کرده باشند، (برهان)، زمینی که اول بار بکارند، (اسدی)، مؤلف نویسند: غلط است و معنی ’ابتکار’ دارد و در شعر بوشکور که شاهد اسدی است ’از فیال’ یعنی ’ابتکاراً واز روی ابتکار’، در حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی نوشته شده: بزبان به لخیان نخست بود و از فیال یعنی از اول، از نخست، (یادداشتهای مؤلف) :
پس این داستان کش بگفت از فیال
ابر سیصدوسی وسه بود سال،
ابوشکور
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان قلعه
حاتم شهرستان بروجرد که دارای 87 تن سکنه است، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، چغندر و باقلاست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
بازیی است مر فتیان عرب را، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ /فِ جَ)
فیجن. سداب. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(طَ فَ شَ)
نوعی از شوربا. (منتهی الارب). ابوطفیشل. شوربای ابوهشام
لغت نامه دهخدا
(فَ شَ لَ)
سر نره و سر نرۀ کلان. (منتهی الارب). ج، فیاشل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فیجل
تصویر فیجل
پارسی تازی گشته پیغن سداب از گیاهان سداب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فشیل
تصویر فشیل
بز دل ترسو به هنگام سختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیشله
تصویر فیشله
سر نره کلان سر نره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیشه
تصویر فیشه
سر نره
فرهنگ لغت هوشیار
داور، رای برنده داوری برنده، برنده تیغ برنده حاکم قاضی داور، جمع فیاصل، جدا کردن حق از باطل داوری، آنچه که بین امور را فیصل دهد، شمشیر بران
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه در فرهنگ معین آمده و از آن روی که کجایی بودن آن آشکار نگردیده ناگزیر باید آن را چنین نوشت: فیتل از گیاهان و شاید فیظل گیاهی است از تیره چتریان که علفی و پایااست و گلهایش بشکل گل حویج است و در سراسر مناطق معتدل افریقا و اروپا و آسیا می روید و در طب عوام به عنوان مدر و مقوی مصرف می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیظل
تصویر فیظل
اندلسی زیره دشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیول
تصویر فیول
جمع فیل، پیلان بچه پیل جمع فیل: پیلان
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی پیلبان، پیلدار در لغت فرس آمده: زمینی باشد که اول بار بکارند. ابو شکور گوید: مرین داستان کس نگفت از فیال ابر سیصد و سی و سه بود سال. مرحود دهخدا در مورد معنی فوق نوشته ند: غلط است در شعر (ابو شکور) معنی ابتکارا می دهد کش بگفت از فیال. تیری که پیکان آن دو شاخه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیصل
تصویر فیصل
((فَ یا فِ صَ))
حاکم، قاضی، داوری بین حق و باطل، شمشیر تیز، فیصله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیال
تصویر فیال
تیری که پیکان آن دو شاخ باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیل
تصویر فیل
پیل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فیش
تصویر فیش
برگه
فرهنگ واژه فارسی سره
حاکم، داور، قاضی، داوری، قضاوت، فیصله، حل وفصل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام علف زاری است در یوش، جلگه ای در مسیر راهپیش آواز که طوایفاوزیج (ساکن و اهل اوز) و
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
از دهستان سجادرود بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
مد دروغ، مد
دیکشنری اردو به فارسی