جدول جو
جدول جو

معنی فیصل

فیصل((فَ یا فِ صَ))
حاکم، قاضی، داوری بین حق و باطل، شمشیر تیز، فیصله
تصویری از فیصل
تصویر فیصل
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با فیصل

فیصل

فیصل
حل و فصل کارها، فیصله
فیصل دادن: حل و فصل کارها، فیصله دادن
فیصل
فرهنگ فارسی عمید

فیصل

فیصل
داور، رای برنده داوری برنده، برنده تیغ برنده حاکم قاضی داور، جمع فیاصل، جدا کردن حق از باطل داوری، آنچه که بین امور را فیصل دهد، شمشیر بران
فرهنگ لغت هوشیار

فیصل

فیصل
حاکم، حکم که حق و باطل جدا کند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- حکم فیصل، حکم نافذ و روان.
- حکومت فیصل، حکومت نافذ و روان.
- طعنه فیصل، زخم که جدایی کند میان دو حریف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
، جداکننده حق و باطل. (یادداشت مؤلف). قاضی. (اقرب الموارد) : جز به فیصل شمشیر به قطع نرسد. (ترجمه تاریخ یمینی).
- به فیصل رسیدن، تمام شدن. پایان یافتن جدال و ستیزه: سلطان میان ایشان به وساطت برخاست و کار ایشان به فیصل رسید. (ترجمه تاریخ یمینی). چند بار رسول میان ایشان تردد کرد به فیصل نرسید. (جهانگشای جوینی).
- فیصل دادن، حل و فصل کردن امور. (فرهنگ فارسی معین).
- فیصل شدن، پایان یافتن. به فیصل رسیدن: شغلی در پیش داریم چنانکه پیداست زود فیصل خواهد شد. (تاریخ بیهقی).
- فیصل کردن، فیصل دادن. حل و فصل کردن: بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا فردا کار خصم فیصل کرده آید. (تاریخ بیهقی).
- فیصل یافتن، مقابل فیصل کردن و فیصل دادن. فیصل شدن. پایان یافتن. به فیصل رسیدن. انجام شدن. رجوع به ترکیب های دیگر فیصل و ترکیب های فیصله شود
لغت نامه دهخدا

فیال

فیال
فیلبان، نگهبان پیل، آنکه بر پشت فیل می نشیند و فیل را می راند، پیلبان، پیلوان
فیال
فرهنگ فارسی عمید