آن ستاره ها که رفتنشان مفسد باشد، (اسدی)، فرارون، (فرهنگ فارسی معین) : همت تیز و بلند تو بدانجای رسید که ثری ̍ گشت مر او را فلک فیرونا، خسروانی، حسودت در ید بهرام فیرون نظر زی تو ز برجیس فرارون، دقیقی، رجوع به فرارون شود
آن ستاره ها که رفتنشان مفسد باشد، (اسدی)، فرارون، (فرهنگ فارسی معین) : همت تیز و بلند تو بدانجای رسید که ثَری ̍ گشت مر او را فلک فیرونا، خسروانی، حسودت در ید بهرام فیرون نظر زی تو ز برجیس فرارون، دقیقی، رجوع به فرارون شود
خارج، ظاهر چیزی، روی چیزی بیرون آمدن: خارج شدن، به در آمدن، ظاهر شدن بیرون آوردن: به در آوردن، چیزی را از جایی درآوردن، آشکار کردن بیرون رفتن: خارج شدن بیرون کردن: خارج کردن، به در کردن
خارج، ظاهر چیزی، روی چیزی بیرون آمدن: خارج شدن، به در آمدن، ظاهر شدن بیرون آوردن: به در آوردن، چیزی را از جایی درآوردن، آشکار کردن بیرون رفتن: خارج شدن بیرون کردن: خارج کردن، به در کردن
بر وزن بیرون، نوعی از نی میان پر است که به عربی قصب گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، و آن محکم و میان پر میباشد، گویند اگر بهار و گل آن به گوش رود گوش را کر کند و گل آن به پنبۀ برزده میماند، (برهان)
بر وزن بیرون، نوعی از نی میان پر است که به عربی قصب گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، و آن محکم و میان پر میباشد، گویند اگر بهار و گل آن به گوش رود گوش را کر کند و گل آن به پنبۀ برزده میماند، (برهان)
در قرن دوم میلادی میزیست. از مردم فنیقیه بود و چون تألیفات خود را به زبان یونانی نوشت به یونانی معروف گشت. کتاب او در تاریخ فنیقیه است و به نام یکی از حکمای قدیم فنیقیه سان خود خونیاتن نام دارد. از کتاب او قسمتهایی باقی مانده است که مربوط به خلقت و اساطیر است و راوسویوس از وی اقتباس کرده، و از همان قسمتها معلوم است که به ارباب انواع یونانی عقیده داشته است. (از ایران باستان پیرنیا ص 87)
در قرن دوم میلادی میزیست. از مردم فنیقیه بود و چون تألیفات خود را به زبان یونانی نوشت به یونانی معروف گشت. کتاب او در تاریخ فنیقیه است و به نام یکی از حکمای قدیم فنیقیه سان خود خونیاتن نام دارد. از کتاب او قسمتهایی باقی مانده است که مربوط به خلقت و اساطیر است و راوسویوس از وی اقتباس کرده، و از همان قسمتها معلوم است که به ارباب انواع یونانی عقیده داشته است. (از ایران باستان پیرنیا ص 87)
مطابق روایات مورخان اسلامی ازجمله ثعالبی، نام یکی از پادشاهان سلسلۀ اشکانی است ولی ظاهراً در این نام از چند جهت اشتباه صورت گرفته است: یکی اینکه در تاریخهای اوایل اسلام اغلب نام شاهان و وقایع ایران در زمان سلسله های مختلف در هم آمیخته و اغلب مثلاً نامهای ساسانی را بر شاهان اشکانی گذاشته اند، آنچه از تاریخ ایران باستان پیرنیا استنباط میشود وی نامش بلاش بوده و پیروز لقب اوست: ’بعد از تیگران اول برادرش ’دیگران’ به تخت ارمنستان نشست و این زمان مطابق با سلطنت فیروزشاه پارسی بود، او چهل سال سلطنت کرد بی اینکه کار مهمی انجام دهد، در موقعی که تیتوس دوم امپراطور روم مرد تیگران اسیر دختری یونانی گردید، فیروز به امپراطوری روم حمله کرد و از این جهت او را فیروز یعنی فاتح خواندند، زیرا قبل ازآن او را به یونانی ولوگزس مینامیدند - و در زبان پهلوی بلاش را ولگاش یا ولخاش می گفتند، ولوگزس یونانی شدۀ این اسم است’، از این نوشتۀ موسی خورن صریحاً استنباط میشود که فیروز لقب بلاش بوده و به معنی فاتح است و اینکه بعضی نویسندگان قرون اسلامی اسم شاهی از سلسلۀ اشکانی را ’فیروز’ نوشته اند به جهت این است که لقب را اسم تصور کرده اند ... در جای دیگر موسی خورن مورخ معروف ضمن اشاره به سی ودومین سال سلطنت همین فیروزشاه پارس او را بنام ولگاش (بلاش) یاد میکند، (از ایران باستان پیرنیا ص 2588 و 2589)، رجوع به بلاش و نیز رجوع به ایران باستان ص 2582، 2563 و 2549 شود مکنی به ابومخلد، او را الیاس نیز گفته اند، تابعی است، (یادداشت مؤلف)
مطابق روایات مورخان اسلامی ازجمله ثعالبی، نام یکی از پادشاهان سلسلۀ اشکانی است ولی ظاهراً در این نام از چند جهت اشتباه صورت گرفته است: یکی اینکه در تاریخهای اوایل اسلام اغلب نام شاهان و وقایع ایران در زمان سلسله های مختلف در هم آمیخته و اغلب مثلاً نامهای ساسانی را بر شاهان اشکانی گذاشته اند، آنچه از تاریخ ایران باستان پیرنیا استنباط میشود وی نامش بلاش بوده و پیروز لقب اوست: ’بعد از تیگران اول برادرش ’دیگران’ به تخت ارمنستان نشست و این زمان مطابق با سلطنت فیروزشاه پارسی بود، او چهل سال سلطنت کرد بی اینکه کار مهمی انجام دهد، در موقعی که تیتوس دوم امپراطور روم مرد تیگران اسیر دختری یونانی گردید، فیروز به امپراطوری روم حمله کرد و از این جهت او را فیروز یعنی فاتح خواندند، زیرا قبل ازآن او را به یونانی ولوگزس مینامیدند - و در زبان پهلوی بلاش را ولگاش یا ولخاش می گفتند، ولوگزس یونانی شدۀ این اسم است’، از این نوشتۀ موسی خورن صریحاً استنباط میشود که فیروز لقب بلاش بوده و به معنی فاتح است و اینکه بعضی نویسندگان قرون اسلامی اسم شاهی از سلسلۀ اشکانی را ’فیروز’ نوشته اند به جهت این است که لقب را اسم تصور کرده اند ... در جای دیگر موسی خورن مورخ معروف ضمن اشاره به سی ودومین سال سلطنت همین فیروزشاه پارس او را بنام ولگاش (بلاش) یاد میکند، (از ایران باستان پیرنیا ص 2588 و 2589)، رجوع به بلاش و نیز رجوع به ایران باستان ص 2582، 2563 و 2549 شود مکنی به ابومخلد، او را الیاس نیز گفته اند، تابعی است، (یادداشت مؤلف)
دهی است از بخش حومه شهرستان مشهد که دارای 36 تن سکنه است، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و بنشن است، آن را اهالی، ’پیروزآباد’ نیز گویند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی است از بخش لنگۀ شهرستان لار که در شوره زار واقع و دارای پانزده تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) دهی است از بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت که دارای 25 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش حومه شهرستان مشهد که دارای 36 تن سکنه است، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و بنشن است، آن را اهالی، ’پیروزآباد’ نیز گویند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی است از بخش لنگۀ شهرستان لار که در شوره زار واقع و دارای پانزده تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) دهی است از بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت که دارای 25 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام روز سیم از خمسۀ مسترقۀ سالهای ملکی، (برهان)، رجوع به پیروز شود، پیروز، (فرهنگ فارسی معین)، مظفر و منصور و آنکه حاجاتش برآمده باشد، (برهان) : چو تاج بزرگی به سر برنهاد چنین گرد بر تخت فیروز باد، فردوسی، کسی باشد از بخت فیروز و شاد که باشد همیشه دلش پر ز داد، فردوسی، به فیروز بخت شه افراسیاب کنم دشت ایران چو دریای آب، فردوسی، لب بخت فیروز را خنده ای مرا نیز مروای فرخنده ای، عنصری، عقیقین لبش فیروز گشته جهان بر حال او دلسوز گشته، فخرالدین اسعد، دولت فیروز و رأی روشن و بخت جوان همت والا و عزم فرخ و امر روان، عبدالواسع جبلی، - ترکیب ها: - فیروزآباد، فیروز آمدن، فیروزان، فیروزاختر، فیروزبخت، فیروزبختی، فیروزبهرام، فیروزپی، فیروزجاه، فیروزجرد، فیروزجنگ، فیروزحال، فیروزرام، فیروزرای، فیروزرایی، فیروزسالار، فیروز شدن، فیروزفال، فیروزفالی، فیروز کردن، فیروزکلا، فیروزکوه، فیروزگرد، فیروز گردیدن، فیروز گشتن، فیروزمند، فیروزمندی، فیروزنین، فیروزه، فیروزی، رجوع به هریک از این کلمات شود، و با کلمات بهر و رزم و روز و طالع و عزم و نوش نیز آید
نام روز سیُم از خمسۀ مسترقۀ سالهای ملکی، (برهان)، رجوع به پیروز شود، پیروز، (فرهنگ فارسی معین)، مظفر و منصور و آنکه حاجاتش برآمده باشد، (برهان) : چو تاج بزرگی به سر برنهاد چنین گُرد بر تخت فیروز باد، فردوسی، کسی باشد از بخت فیروز و شاد که باشد همیشه دلش پر ز داد، فردوسی، به فیروز بخت شه افراسیاب کنم دشت ایران چو دریای آب، فردوسی، لب بخت فیروز را خنده ای مرا نیز مروای فرخنده ای، عنصری، عقیقین ِلبش فیروز گشته جهان بر حال او دلسوز گشته، فخرالدین اسعد، دولت فیروز و رأی روشن و بخت جوان همت والا و عزم فرخ و امر روان، عبدالواسع جبلی، - ترکیب ها: - فیروزآباد، فیروز آمدن، فیروزان، فیروزاختر، فیروزبخت، فیروزبختی، فیروزبهرام، فیروزپی، فیروزجاه، فیروزجرد، فیروزجنگ، فیروزحال، فیروزرام، فیروزرای، فیروزرایی، فیروزسالار، فیروز شدن، فیروزفال، فیروزفالی، فیروز کردن، فیروزکلا، فیروزکوه، فیروزگرد، فیروز گردیدن، فیروز گشتن، فیروزمند، فیروزمندی، فیروزنین، فیروزه، فیروزی، رجوع به هریک از این کلمات شود، و با کلمات بهر و رزم و روز و طالع و عزم و نوش نیز آید
ظفرالدین، شاعری از اهل همدان و در خدمت ملکشاه سلجوقی بوده است. این شعر از اوست: به هنر باش هرچه خواهی کن نه بزرگی به مادر و پدر است نافۀ مشک را ببین به مثل کاین قیاسی بدیع و معتبر است. (از قاموس الاعلام) (شیخ...) ابن الداعی بن ظفر الحمدانی القزوینی، مکنی به ابوسلیمان. فقیه صالح از شاگردان ابی علی بن شیخ ابی جعفر طوسی است و او را نظمی لطیف است. (روضات ص 337) (السید ابی الفضل...) ابن الداعی بن مهدی العلوی العمری الاسترآبادی. فقیه ثقۀ صالح از شاگردان شیخ ابوالفتح کراجکی. (روضات ص 337) (شیخ...) ابن همام بن سعد الاردستانی. شیخ منتجب الدین در فهرست خویش وی را امام لغت گفته است. (روضات ص 337)
ظفرالدین، شاعری از اهل همدان و در خدمت ملکشاه سلجوقی بوده است. این شعر از اوست: به هنر باش هرچه خواهی کن نه بزرگی به مادر و پدر است نافۀ مشک را ببین به مثل کاین قیاسی بدیع و معتبر است. (از قاموس الاعلام) (شیخ...) ابن الداعی بن ظفر الحمدانی القزوینی، مکنی به ابوسلیمان. فقیه صالح از شاگردان ابی علی بن شیخ ابی جعفر طوسی است و او را نظمی لطیف است. (روضات ص 337) (السید ابی الفضل...) ابن الداعی بن مهدی العلوی العمری الاسترآبادی. فقیه ثقۀ صالح از شاگردان شیخ ابوالفتح کراجکی. (روضات ص 337) (شیخ...) ابن همام بن سعد الاردستانی. شیخ منتجب الدین در فهرست خویش وی را امام لغت گفته است. (روضات ص 337)
کسی و چیزی باشد که بازپس رود نه بطریق صلاح یعنی روزبه نباشد. (برهان) (صحاح الفرس). فرارون: چون دلت از بلخ شد به یمگان خرسند پس چه فریدون بسوی تو چه فریرون. ناصرخسرو. رجوع به فرارون شود
کسی و چیزی باشد که بازپس رود نه بطریق صلاح یعنی روزبه نباشد. (برهان) (صحاح الفرس). فرارون: چون دلت از بلخ شد به یمگان خرسند پس چه فریدون بسوی تو چه فریرون. ناصرخسرو. رجوع به فرارون شود
مقابل درون. برون مخفف آنست و بلفظ شدن و افتادن و زدن و جستن و آمدن و ماندن و دادن و کردن و کشیدن و آوردن و بردن مستعمل. (غیاث) (آنندراج). ضد درون. (انجمن آرا). برون. (شرفنامۀ منیری). بدر و خارج. خارج در. نقیض اندرون. (ناظم الاطباء). مقابل اندرون. خارج. خلاف درون. (یادداشت مؤلف). این کلمه با مصادری ترکیب شود نظیر بیرون آمدن. بیرون آوردن. بیرون افکندن. بیرون انداختن. بیرون بردن. بیرون پاشیدن. بیرون تاختن. بیرون خرامیدن. بیرون خزیدن. بیرون دادن. بیرون دویدن. بیرون راندن. بیرون رفتن. بیرون روفتن. بیرون ریختن. بیرون زدن. بیرون زهیدن. بیرون شدن. بیرون طلبیدن. بیرون فرستادن. بیرون کردن. بیرون لنجیدن. بیرون ماندن. بیرون نهادن و غیره. (یادداشت مؤلف) : چو خورشید آید ببرج بزه جهان را ز بیرون نمانده مزه. بوشکور. چو شد دوخته یک کران از دهانش بماند از شگفتی به بیرون زبانش. فردوسی. منکه بوالفضلم و... بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147). بر آنچه واقف گشتندی در اندرون و بیرون بازنمودندی. (تاریخ بیهقی ص 659). در دهن پاک خویش داشت مر آنرا وز دهنش جز بدم نیامد بیرون. ناصرخسرو. - بیرون از، خارج از. آنسوی: که بیرون ازین پیکر قیرگون نشانی دگر میدهد رهنمون. نظامی. چون بنسبت روش خواجه و درویشان ایشان آن جمع هیچ محل اعتراض نیافتند سخنان بیرون از جاده بسیار گفتند. (انیس الطالبین ص 189). - بیرون از تقریر بودن، تقریر و بیان کردن نتوانستن. قدرت تقریر نداشتن: حالتی مشاهده کرده شد که از تقریر بیرون است. (انیس الطالبین ص 77). - بیرون از چیزی بودن، نبودن جزء چیزی. داخل و ضمیمۀ آن نبودن. در عداد آن نبودن. از جنس آن نبودن. در میانۀ آن نبودن. خارج از آن بودن: موسی عصا بیفکند اژدها گشت... جادوان ایمان آوردند و گفتند این کار از جادویی بیرون است. (مجمل التواریخ والقصص). آن خورند که درشرع حرام و آن کنند که بیرون از دین اسلام بود. (راحهالصدور). - بیرون از صدر، دور از مسند. کنار صدر. نه بالای آن. نه روی مسند: خواجه... بیرون از صدر بنشست و دوات خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 794). - بیرون از فرمان، در فرمان نبودن. زیر فرمان نبودن: زر و نعمت اکنون بده کآن تست که بعد از تو بیرون ز فرمان تست. سعدی. - بیرون از مردی بودن، از حد مردی دور بودن: از این مایه گر لشکر افزون بود ز مردی و از داد بیرون بود. فردوسی. - بیرون این جهان، خارج از این دنیا: و معلوم رای ایشان گردد که بیرون این جهان صورت نمای بیمعنی عالمی دیگراست. (اسرارالتوحید ص 2). - بیرون پارس، خارج از پارس: نه که بیرون پارس منزل نیست شام و روم است و بصره و بغداد. (از ترجمه محاسن اصفهان ص 2). - بیرون خرگاه، خارج از خرگاه: منصور اندر... نشسته بود و غلامان را ساخته کرد کشتن او را [ابومسلم] از بیرون خرگاه. (تاریخ سیستان). - بیرون طاقت، فوق طاقت. دور از حد طاقت و تحمل. خارج از طاقت: خواجۀ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش مینهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369). - بیرون نبودن از، خارج نبودن از: آخر هر کس از دو بیرون نیست یا برآوردنیست یا زدنیست نه به آخر همه بفرساید هر که انجام راست فرسدنیست. رودکی. وگر زانکه دریای جیحون بدی که کشتی ز دریا نه بیرون بدی. فردوسی. ، بیش. زیاده. علاوه. علاوه بر. (یادداشت مؤلف) : و چین را بیرون از این نود ناحیت است عظیم. (حدود العالم). و قرب صد و پنجاه هزار سوار لشکر سلطان عرض داده بودند بیرون پیاده که صد هزار دیگر بودند. (تاریخ سیستان). و تواضعی داشت از حد بیرون. (تاریخ سیستان). در مطبخ او [سلیمان] هر روز چهل هزار گاوخرج شدی بیرون گوسپند و دیگر حیوانات. (ابوالفتوح رازی). کسوت خاص بیرون از قبای بجواهر و اسب نوبت و ساخت لعل و پیل... (راحهالصدور راوندی). و شصتهزار چهارپای بیرون گوسفند که تراکمه از دروازها رانده بودند. (جهانگشای جوینی). گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد در طلب کاهلی نشاید کرد. سعدی. - بیرون از، بیرون ، بعلاوه. علاوه بر. گذشته از. علاوه بر این. جز از. غیر از. خارج از. بیش از: با وی دو هزار سوار ترک و هندو بیرون غلامان و خیل وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 577). بیرون دبیری و مترجمی پیغامها بردی و آوردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614). نهرهای بزرگ معروف بیرون از نهرهای تفاریق نهر طاب... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 150). ذکر نهرهای معروف بزرگ اینست که یاد کرده آمد و بیرون از این بسیار نهرها هست و جویها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153). و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندی خواست. (نوروزنامه). بیرون از انوشیروان او را [قباد را] پسری بود قارن نام. (مجمل التواریخ والقصص). بیرون ازین هیچ نیافتم. (مجمل التواریخ والقصص). و اندر تاریخ احمد بن ابی یعقوب خواندم که بیرون از حسن و حسین کسانی که به پیغمبر ماننده بودند... (مجمل التواریخ والقصص). و روایت است که هزار خروار زر صامت در آنجا [در تخت طاقدیس] کرده بود بیرون از جواهر که قیمت آن بینهایت باشد. (مجمل التواریخ والقصص). بدانکه پیغمبران را و پادشاهان... را هر جایگاه بیرون از نام به لقبی خوانده اند. (مجمل التواریخ والقصص). پنجاه هزار درم حاصل کرد بیرون از هزینه و ضیعتی نیکو. (تاریخ طبرستان). درویش و پادشه نشنیدم که کرده اند بیرون ازین دو لقمۀ روزی تناولی. سعدی. حاصل مال اجارت ازین بازار هر سال مبلغ چهل هزار درم است بیرون از تکلفات عمال و توقعات حمال و... (ترجمه محاسن اصفهان ص 56). بیرون ز آه سینه و از آتش جگر بسیار سرد و گرم زمانه چشیده ام. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری). - ، غیر از. بغیر از. بجز از. عدای. به استثنای: ولیدبن مغیره را پسری بود نام او عماره و بزرگ و ریش آور شده و اندر جوانان قریش ازو عاقلتر و نیکوروی تر نبود... و همه مردمان بیرون از قریش او را دوست داشتندی و پدرش بدو ناز می کردی. (ترجمه طبری بلعمی). و بیرون از لشکریان و سپاهیان بر اسپ ننشینند یعنی اهل بازار و روستا و محترفه. (سفرنامۀ ناصرخسرو). نامها و عدد ایشان [ساسانیان] آنانک پادشاه شدند سی و یک پادشاه بیرون از بهرام شوبین و شهربراز که هردو خارجی بودند... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 19). رگها و شریانها که یاد کرده آمد چهل وهشت است، بیرون از این رگها که اندر دست و پای و سر و گردن است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). یک دختر دارم و بیرون از وی کس ندارم. (چهارمقاله). پادشاهی ایشان دو هزار و چهارصد و بیست ویکسال و هفت ماه و اند روز بوده بیرون از کیومرث. (مجمل التواریخ والقصص). بیرون ز یک پدر تو نغوشاک زاده ای من تا به سی پدر همه دین دار و دین خرم. سوزنی. روز و شب است سیم سیاه و زر سپید بیرون از این دو عمر ترا یک پشیز نیست. خاقانی. گفت بیرون ازین ندارم نام خواه تیغم نمای و خواهی جام. نظامی. بیرون جماعتی که از حکم چنگیزخان و قاآن از زحمات مؤنات معافند. (جهانگشای جوینی). اگرامراء دولت... نیز رغبت خانه نمایند و عرصۀ گرمسیرخالی ماند غز را دیگر خصوم باشند بیرون از پادشاه اسلام. (المضاف الی بدایعالازمان ص 41). - بیرون (از) اعراض، علاوه بر اعراض. غیر از اعراض: و بیرون اعراض که یاد کرده شد بسیارعرضهای ظاهر است که بر احوال باطن نشان دهد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - بیرون از اندازه، زیاده از اندازه. بیش از اندازه: سخنان مزاح بیرون از اندازه میگویند با یکدیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599). - بیرون از حساب، اضافه و علاوه برشماره. بیشمار: بنوری کز خلایق در حجابست به انعامی که بیرون از حسابست. نظامی. لطف او لطفی است بیرون از حساب فضل او فضلی است افزون از شمار. سعدی. - بیرون از حسد چیزی، علاوه و جز از حسد چیزی: و ایشان را بیرون از حسد فضل با او دشمنی بودی. (راحهالصدور راوندی). - بیرون از ظریفی، علاوه و اضافه بر ظریفی: ظریفی کرد و بیرون از ظریفی نشاید کرد با مستان حریفی. نظامی. - بیرون از علم چیزی، علاوه بر دانش آن چیز: بوصادق در علم آیتی بود و بسیار فضل بیرون از علم شرع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 206). مردمان او را شاعر شناسند اما بیرون از شاعری خود مردی فاضل است در نجوم و طب و ترسل. (چهارمقاله). - بیرون از مزد، علاوه بر اجرت. غیر از مزد: و دایه را از پدر کودک منفعت بود گونه گونه و بیرون از مزد. (ترجمه طبری بلعمی). - بیرون یکروزه، علاوه از چیز لازم برای یک روز: آتش... اندرزد وهر جامه که داشتند بسوخت و هر طعامی که بیرون یکروزه بود بسوخت. (ترجمه تاریخ یمینی). ، به استثنای. جز. عدای . سوای . ورای. غیر از. (یادداشت مؤلف) : هر آن بد کز اندیشه بیرون بود ز بخشش بکوشش گذر چون بود. فردوسی. زانکه این حال از دو بیرون نیست یا قضا هست یا قضا نبود. ابن یمین. - بیرون از آنکه، بغیر از آنکه. بغیر از. بجز. علاوه بر: هزار و چهارصد تا استر همه اختیار.... بود بیرون از آنک به هرشهری و نواحی بود. (راحهالصدور). - ، بدون اینکه. (یادداشت مؤلف). - بیرون از سال، غیر از سال. به استثنای سال: خلافت معتصم چهارده سال و نه ماه و در تاریخ جریر بیرون از سال دو ماه گوید. (مجمل التواریخ). ، مقابل خانگی: نان بیرون، که در خانه پخته نشود. که خانگی نباشد، بیگانه. اجنبی. خارجی. (ناظم الاطباء)، مبال. مستراح. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بیرون رفتن شود، مقابل درون. مقابل اندرون. بیرونی. خانه مردان. مقابل اندرون و اندرونی. (یادداشت مؤلف) : پنج دینار باقیست و بیرون از آن از حطام دنیا در اندرون و بیرون خانه چیزی ذخیره نمانده. (جهانگشای جوینی)، ظاهر. ظاهری. (ناظم الاطباء). مقابل باطن و درون. (یادداشت مؤلف) : درون من در این یکیست با بیرونم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). بموبد چنین گفت کای رهنمون چه چیز آنکه خوانی همیش اندرون دگر آنکه بیرونش خوانی همی جز این نیز نامش ندانی همی. فردوسی. سمعانی در کتاب الانساب خود ذیل بیرونی نویسد: نسبت باشد بخارج خوارزم و در خوارزم آنکه را از خود شهر نبود و از خارج آن باشد بیرونی گویند. (از انساب سمعانی)
مقابل درون. بِرون مخفف آنست و بلفظ شدن و افتادن و زدن و جستن و آمدن و ماندن و دادن و کردن و کشیدن و آوردن و بردن مستعمل. (غیاث) (آنندراج). ضد درون. (انجمن آرا). برون. (شرفنامۀ منیری). بدر و خارج. خارج در. نقیض اندرون. (ناظم الاطباء). مقابل اندرون. خارج. خلاف درون. (یادداشت مؤلف). این کلمه با مصادری ترکیب شود نظیر بیرون آمدن. بیرون آوردن. بیرون افکندن. بیرون انداختن. بیرون بردن. بیرون پاشیدن. بیرون تاختن. بیرون خرامیدن. بیرون خزیدن. بیرون دادن. بیرون دویدن. بیرون راندن. بیرون رفتن. بیرون روفتن. بیرون ریختن. بیرون زدن. بیرون زهیدن. بیرون شدن. بیرون طلبیدن. بیرون فرستادن. بیرون کردن. بیرون لنجیدن. بیرون ماندن. بیرون نهادن و غیره. (یادداشت مؤلف) : چو خورشید آید ببرج بُزه جهان را ز بیرون نمانده مزه. بوشکور. چو شد دوخته یک کران از دهانش بماند از شگفتی به بیرون زبانش. فردوسی. منکه بوالفضلم و... بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147). بر آنچه واقف گشتندی در اندرون و بیرون بازنمودندی. (تاریخ بیهقی ص 659). در دهن پاک خویش داشت مر آنرا وز دهنش جز بدم نیامد بیرون. ناصرخسرو. - بیرون از، خارج از. آنسوی: که بیرون ازین پیکر قیرگون نشانی دگر میدهد رهنمون. نظامی. چون بنسبت روش خواجه و درویشان ایشان آن جمع هیچ محل اعتراض نیافتند سخنان بیرون از جاده بسیار گفتند. (انیس الطالبین ص 189). - بیرون از تقریر بودن، تقریر و بیان کردن نتوانستن. قدرت تقریر نداشتن: حالتی مشاهده کرده شد که از تقریر بیرون است. (انیس الطالبین ص 77). - بیرون از چیزی بودن، نبودن جزء چیزی. داخل و ضمیمۀ آن نبودن. در عداد آن نبودن. از جنس آن نبودن. در میانۀ آن نبودن. خارج از آن بودن: موسی عصا بیفکند اژدها گشت... جادوان ایمان آوردند و گفتند این کار از جادویی بیرون است. (مجمل التواریخ والقصص). آن خورند که درشرع حرام و آن کنند که بیرون از دین اسلام بود. (راحهالصدور). - بیرون از صدر، دور از مسند. کنار صدر. نه بالای آن. نه روی مسند: خواجه... بیرون از صدر بنشست و دوات خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 794). - بیرون از فرمان، در فرمان نبودن. زیر فرمان نبودن: زر و نعمت اکنون بده کآن تست که بعد از تو بیرون ز فرمان تست. سعدی. - بیرون از مردی بودن، از حد مردی دور بودن: از این مایه گر لشکر افزون بود ز مردی و از داد بیرون بود. فردوسی. - بیرون این جهان، خارج از این دنیا: و معلوم رای ایشان گردد که بیرون این جهان صورت نمای بیمعنی عالمی دیگراست. (اسرارالتوحید ص 2). - بیرون پارس، خارج از پارس: نه که بیرون پارس منزل نیست شام و روم است و بصره و بغداد. (از ترجمه محاسن اصفهان ص 2). - بیرون خرگاه، خارج از خرگاه: منصور اندر... نشسته بود و غلامان را ساخته کرد کشتن او را [ابومسلم] از بیرون خرگاه. (تاریخ سیستان). - بیرون طاقت، فوق طاقت. دور از حد طاقت و تحمل. خارج از طاقت: خواجۀ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش مینهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369). - بیرون نبودن از، خارج نبودن از: آخر هر کس از دو بیرون نیست یا برآوردنیست یا زدنیست نه به آخر همه بفرساید هر که انجام راست فرسدنیست. رودکی. وگر زانکه دریای جیحون بدی که کشتی ز دریا نه بیرون بدی. فردوسی. ، بیش. زیاده. علاوه. علاوه بر. (یادداشت مؤلف) : و چین را بیرون از این نود ناحیت است عظیم. (حدود العالم). و قرب صد و پنجاه هزار سوار لشکر سلطان عرض داده بودند بیرون پیاده که صد هزار دیگر بودند. (تاریخ سیستان). و تواضعی داشت از حد بیرون. (تاریخ سیستان). در مطبخ او [سلیمان] هر روز چهل هزار گاوخرج شدی بیرون گوسپند و دیگر حیوانات. (ابوالفتوح رازی). کسوت خاص بیرون از قبای بجواهر و اسب نوبت و ساخت لعل و پیل... (راحهالصدور راوندی). و شصتهزار چهارپای بیرون گوسفند که تراکمه از دروازها رانده بودند. (جهانگشای جوینی). گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد در طلب کاهلی نشاید کرد. سعدی. - بیرون از، بیرون ِ، بعلاوه. علاوه بر. گذشته از. علاوه بر این. جز از. غیر از. خارج از. بیش از: با وی دو هزار سوار ترک و هندو بیرون غلامان و خیل وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 577). بیرون دبیری و مترجمی پیغامها بردی و آوردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614). نهرهای بزرگ معروف بیرون از نهرهای تفاریق نهر طاب... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 150). ذکر نهرهای معروف بزرگ اینست که یاد کرده آمد و بیرون از این بسیار نهرها هست و جویها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153). و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندی خواست. (نوروزنامه). بیرون از انوشیروان او را [قباد را] پسری بود قارن نام. (مجمل التواریخ والقصص). بیرون ازین هیچ نیافتم. (مجمل التواریخ والقصص). و اندر تاریخ احمد بن ابی یعقوب خواندم که بیرون از حسن و حسین کسانی که به پیغمبر ماننده بودند... (مجمل التواریخ والقصص). و روایت است که هزار خروار زر صامت در آنجا [در تخت طاقدیس] کرده بود بیرون از جواهر که قیمت آن بینهایت باشد. (مجمل التواریخ والقصص). بدانکه پیغمبران را و پادشاهان... را هر جایگاه بیرون از نام به لقبی خوانده اند. (مجمل التواریخ والقصص). پنجاه هزار درم حاصل کرد بیرون از هزینه و ضیعتی نیکو. (تاریخ طبرستان). درویش و پادشه نشنیدم که کرده اند بیرون ازین دو لقمۀ روزی تناولی. سعدی. حاصل مال اجارت ازین بازار هر سال مبلغ چهل هزار درم است بیرون از تکلفات عمال و توقعات حمال و... (ترجمه محاسن اصفهان ص 56). بیرون ز آه سینه و از آتش جگر بسیار سرد و گرم زمانه چشیده ام. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری). - ، غیر از. بغیر از. بجز از. عدای. به استثنای: ولیدبن مغیره را پسری بود نام او عماره و بزرگ و ریش آور شده و اندر جوانان قریش ازو عاقلتر و نیکوروی تر نبود... و همه مردمان بیرون از قریش او را دوست داشتندی و پدرش بدو ناز می کردی. (ترجمه طبری بلعمی). و بیرون از لشکریان و سپاهیان بر اسپ ننشینند یعنی اهل بازار و روستا و محترفه. (سفرنامۀ ناصرخسرو). نامها و عدد ایشان [ساسانیان] آنانک پادشاه شدند سی و یک پادشاه بیرون از بهرام شوبین و شهربراز که هردو خارجی بودند... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 19). رگها و شریانها که یاد کرده آمد چهل وهشت است، بیرون از این رگها که اندر دست و پای و سر و گردن است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). یک دختر دارم و بیرون از وی کس ندارم. (چهارمقاله). پادشاهی ایشان دو هزار و چهارصد و بیست ویکسال و هفت ماه و اند روز بوده بیرون از کیومرث. (مجمل التواریخ والقصص). بیرون ز یک پدر تو نغوشاک زاده ای من تا به سی پدر همه دین دار و دین خرم. سوزنی. روز و شب است سیم سیاه و زر سپید بیرون از این دو عمر ترا یک پشیز نیست. خاقانی. گفت بیرون ازین ندارم نام خواه تیغم نمای و خواهی جام. نظامی. بیرون جماعتی که از حکم چنگیزخان و قاآن از زحمات مؤنات معافند. (جهانگشای جوینی). اگرامراء دولت... نیز رغبت خانه نمایند و عرصۀ گرمسیرخالی ماند غز را دیگر خصوم باشند بیرون از پادشاه اسلام. (المضاف الی بدایعالازمان ص 41). - بیرون (از) اعراض، علاوه بر اعراض. غیر از اعراض: و بیرون اعراض که یاد کرده شد بسیارعرضهای ظاهر است که بر احوال باطن نشان دهد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - بیرون از اندازه، زیاده از اندازه. بیش از اندازه: سخنان مزاح بیرون از اندازه میگویند با یکدیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599). - بیرون از حساب، اضافه و علاوه برشماره. بیشمار: بنوری کز خلایق در حجابست به انعامی که بیرون از حسابست. نظامی. لطف او لطفی است بیرون از حساب فضل او فضلی است افزون از شمار. سعدی. - بیرون از حسد چیزی، علاوه و جز از حسد چیزی: و ایشان را بیرون از حسد فضل با او دشمنی بودی. (راحهالصدور راوندی). - بیرون از ظریفی، علاوه و اضافه بر ظریفی: ظریفی کرد و بیرون از ظریفی نشاید کرد با مستان حریفی. نظامی. - بیرون از علم چیزی، علاوه بر دانش آن چیز: بوصادق در علم آیتی بود و بسیار فضل بیرون از علم شرع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 206). مردمان او را شاعر شناسند اما بیرون از شاعری خود مردی فاضل است در نجوم و طب و ترسل. (چهارمقاله). - بیرون از مزد، علاوه بر اجرت. غیر از مزد: و دایه را از پدر کودک منفعت بود گونه گونه و بیرون از مزد. (ترجمه طبری بلعمی). - بیرون یکروزه، علاوه از چیز لازم برای یک روز: آتش... اندرزد وهر جامه که داشتند بسوخت و هر طعامی که بیرون یکروزه بود بسوخت. (ترجمه تاریخ یمینی). ، به استثنای. جز. عدای ِ. سوای ِ. ورای. غیر از. (یادداشت مؤلف) : هر آن بد کز اندیشه بیرون بود ز بخشش بکوشش گذر چون بود. فردوسی. زانکه این حال از دو بیرون نیست یا قضا هست یا قضا نبود. ابن یمین. - بیرون از آنکه، بغیر از آنکه. بغیر از. بجز. علاوه بر: هزار و چهارصد تا استر همه اختیار.... بود بیرون از آنک به هرشهری و نواحی بود. (راحهالصدور). - ، بدون اینکه. (یادداشت مؤلف). - بیرون از سال، غیر از سال. به استثنای سال: خلافت معتصم چهارده سال و نه ماه و در تاریخ جریر بیرون از سال دو ماه گوید. (مجمل التواریخ). ، مقابل خانگی: نان بیرون، که در خانه پخته نشود. که خانگی نباشد، بیگانه. اجنبی. خارجی. (ناظم الاطباء)، مبال. مستراح. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بیرون رفتن شود، مقابل درون. مقابل اندرون. بیرونی. خانه مردان. مقابل اندرون و اندرونی. (یادداشت مؤلف) : پنج دینار باقیست و بیرون از آن از حطام دنیا در اندرون و بیرون خانه چیزی ذخیره نمانده. (جهانگشای جوینی)، ظاهر. ظاهری. (ناظم الاطباء). مقابل باطن و درون. (یادداشت مؤلف) : درون من در این یکیست با بیرونم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). بموبد چنین گفت کای رهنمون چه چیز آنکه خوانی همیش اندرون دگر آنکه بیرونش خوانی همی جز این نیز نامش ندانی همی. فردوسی. سمعانی در کتاب الانساب خود ذیل بیرونی نویسد: نسبت باشد بخارج خوارزم و در خوارزم آنکه را از خود شهر نبود و از خارج آن باشد بیرونی گویند. (از انساب سمعانی)
مولد ابوریحان در بیرون خوارزم بود نه به سند و نه به تون و چنانکه یاقوت در معجم الادباء آرد، بیرون کلمه ای است فارسی و بمعنی خارج و بر است و گوید از بعضی فضلا پرسیدم او گمان برد که چون توقف ابوریحان در مولد خود خوارزم مدت کمی بود از این جهت غریب و بیرونی گفته اند، اما او از اهل رستاق خوارزم باشد و از این رو به بیرونی یعنی بیرون خوارزم خوانده شده است، (از مندرجات همین لغت نامه ذیل ابوریحان بیرونی)، و نیز رجوع به بیرونی شود
مولد ابوریحان در بیرون خوارزم بود نه به سند و نه به تون و چنانکه یاقوت در معجم الادباء آرد، بیرون کلمه ای است فارسی و بمعنی خارج و بر است و گوید از بعضی فضلا پرسیدم او گمان برد که چون توقف ابوریحان در مولد خود خوارزم مدت کمی بود از این جهت غریب و بیرونی گفته اند، اما او از اهل رستاق خوارزم باشد و از این رو به بیرونی یعنی بیرون خوارزم خوانده شده است، (از مندرجات همین لغت نامه ذیل ابوریحان بیرونی)، و نیز رجوع به بیرونی شود