جدول جو
جدول جو

معنی فیروزگر - جستجوی لغت در جدول جو

فیروزگر
(گَ)
مظفر. غالب. فیروزمند. رجوع به فیروز شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فیروزه
تصویر فیروزه
(دخترانه)
پیروزه، سنگی گرانبها با رنگ فیروزه ای آبی یا سبز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فیروزان
تصویر فیروزان
(پسرانه)
پیروزان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیروزگر
تصویر پیروزگر
عطاکنندۀ پیروزی، پیروزی دهنده، پیروزگرداننده، از صفات باری تعالی، برای مثال سپاس از خداوند پیروزگر / که آوردمان رنج و سختی به سر (فردوسی - ۳/۱۷۶)، مظفر، فاتح، برای مثال بگفتش جاودان پیروزگر باش / همیشه نامجوی و نامور باش (فخرالدین اسعد - ۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیروزج
تصویر فیروزج
فیروزه، نوعی کانی قیمتی به رنگ آبی آسمانی یا سبز که در جواهرسازی کاربرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
نوعی کانی قیمتی به رنگ آبی آسمانی یا سبز که در جواهرسازی کاربرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروزشگر
تصویر فروزشگر
افروزنده، روشن کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیروزگار
تصویر پیروزگار
مظفر، فاتح، پیروزی دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیروزور
تصویر پیروزور
پیروزمند، به پیروزی رسیده، کامیاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرونگر
تصویر فرونگر
آنکه به پایین نگاه کند، کنایه از تنگ چشم، دون همت
فرهنگ فارسی عمید
(گِ)
نام شهر اردبیل، و به معنی فیروزشهراست، چه ’گرد’ به معنی شهر است و آن را جد انوشیروان بنا کرده است. و معرب آن فیروزجرد باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
پیروز بودن، یا پیروز شدن، فتح، نصرت، نجح، ظفر، فوز، کامیابی، کام، موفقیت، (یادداشت مؤلف) :
زویسه به قارن رسید آگهی
که آمد به فیروزی و فرهی،
فردوسی،
چو بگذشت یک چند از نامدار
به فیروزی و دولت شهریار،
فردوسی،
تو را باد فیروزی و فرهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی،
فردوسی،
درآمد تو را روز بهمنجنه
به فیروزی این روز را بگذران،
منوچهری،
به فیروزی بخت فرخنده فال
درآمد به بخشیدن ملک و مال،
نظامی،
به بخارا رفت و به فراغ دل و فیروزی بخت بر تخت مملکت خویش قرار گرفت، (ترجمه تاریخ یمینی)،
صبوری نامۀ فیروزی آمد
قویتر پایۀ بهروزی آمد،
جامی،
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی،
حافظ،
ترکیب ها:
- فیروزی بخشیدن، فیروزی دادن، فیروزی رسان، فیروزی مند، فیروزی یافتن، رجوع به هر یک از این کلمات شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به فیروز که از قرای حمص شام است، (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فُ زِ گَ)
روشن و نورانی کننده، مدح و تعریف کننده. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از بخش های قدیم ری بوده است: قوهه و شندر و طهران و فیروزان از معظم ناحیت غار است، (نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی چ لیدن ص 53)
محلی در دوفرسخی جنوب شرقی شیراز، (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
شهری در جنوب شرقی لاهور که اکنون جزو پاکستان است، (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
فرخنده پی. خجسته پی. مبارک قدم:
نپنداری ای خضر فیروزپی
که از می مرا هست مقصود می.
نظامی.
نشینندۀ بزم کسری و کی
فریدون کمر شاه فیروزپی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
منسوب به فیروزج. فیروزه ای، به رنگ فیروزه. رنگ آبی روشن
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + روز + گار، شخصی که شغلی و کسبی نداشته باشد، (غیاث) (آنندراج)، بدون شغل و پیشه، بدون گذران، بدون معاش، (ناظم الاطباء)، بی زمان و وقت:
وزو مایۀ گوهر آمد چهار
برآورده بیرنج و بیروزگار،
فردوسی،
، تباه، سیاه:
دل آواره ام بس بیقرار است
بهند زلف او بیروزگار است،
سالک یزدی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
از نامهای خدای تعالی:
بدانگه تو پیروز باشی مگر
اگر یار باشدت پیروزگر.
فردوسی.
که پیروزگر در جهان ایزد است
جهاندار اگر زو نترسد بد است.
فردوسی.
بنیروی پیروزگر یک خدای
چون من با سپاه اندرآیم ز جای.
فردوسی.
خداوند دانائی و تاج و تخت
ز پیروزگر یافته کام و بخت.
فردوسی.
سپاس از خداوند پیروزگر
کزویست نیروی فر و هنر.
فردوسی.
چو پیروزگر فرهی دادمان
در بخت پیروز بگشادمان.
فردوسی.
که پیروزگر پشت و یار منست
کنون زخم شمشیر کار منست.
فردوسی.
ز پیروزگر آفرین تو باد
سر تاجداران زمین تو باد.
فردوسی.
زپیروزگر آفرین بر تو باد
مبادی همیشه مگر شاه و شاد.
فردوسی.
بدو گفت شاه این نه تیر منست
که پیروزگر دستگیر منست.
فردوسی.
به پیروزگر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیده روان.
فردوسی.
سپاس از جهاندار پیروزگر
که آوردمان رنج و سختی بسر.
فردوسی.
چو پیروزگر دادمان فرهی
بزرگی و دیهیم و شاهنشهی.
فردوسی.
بنام خداوند پیروزگر
خداوند دیهیم و فر و هنر.
فردوسی.
بنیروی یزدان پیروزگر
بداد و دهش تنگ بسته کمر.
فردوسی.
ز دشمن ستاند رساند بدوست
خداوند پیروزگر یار اوست.
فردوسی.
،
{{صفت مرکّب}} عطاکننده فیروزی.دهنده فیروزی. پیروزگرداننده. ناصر. از صفات باری تعالی:
بفرمان یزدان پیروزگر
ببندم ورا نیز راه گذر.
فردوسی.
بپیش خداوند پیروزگر
کزویست مردی و بخت و هنر.
فردوسی.
دو زاغ کمان را بزه برنهاد
ز یزدان پیروزگر کرد یاد.
فردوسی.
بنیروی یزدان پیروزگر
ببندم بکین سیاوش کمر.
فردوسی.
بنیروی یزدان پیروزگر
ببخت و بشمشیر و تیر و هنر.
فردوسی.
جهاندار پیروزگر یار باد
سر بخت دشمن نگونسار باد.
فردوسی.
خروشان بغلطید بر خاک بر
بپیش خداوند پیروزگر.
فردوسی.
بنیروی یزدان پیروزگر
زتور ستمگر جدا کرد سر.
فردوسی.
زهر گونه ای آفرین و ثنا
........
ابر پاک یزدان پیروزگر.
که درتن روان آفرید و گهر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، منصور. مظفر. فاتح. غالب:
من اینرا که گفتم نگفتم مگر
بفرمانت ای شاه پیروزگر.
دقیقی (از شاهنامۀ فردوسی).
فرسته فرستاد هم زی پدر
که ای نامور شاه پیروزگر.
دقیقی (از شاهنامۀ فردوسی).
برفتند با هدیه و با نثار
بنزدیک پیروزگرشهریار.
فردوسی.
یکی نور بد (کیخسرو) در جهان سربسر
که بر تخت بنشست پیروزگر.
فردوسی.
چو شد کار گودرز و پیران بسر
بجنگ دگر شاه پیروزگر.
فردوسی.
بدین برز و بالای این پهلوان
بدین تیز گفتار و روشن روان
نباشد مگر شاد و پیروزگر
جهانی که شد بی بر آرد به بر.
فردوسی.
نبینی که مائیم پیروزگر
بدین کار مشتاب تند ای پسر.
فردوسی.
که ویسه بدش نام فرخ پدر
برادرش پیران پیروزگر.
فردوسی.
ورایدونکه پیروزگر باشد اوی
بشاهی بسان پدر باشد اوی.
فردوسی.
ازان پس بیامد بخسرو خبر
که پیران شد از رزم پیروزگر.
فردوسی.
و دیگر که با من ببندی کمر
بیابی بر شاه پیروزگر.
فردوسی.
سپهدار ایران و پیروزگر
نگهبان و جنبدۀ بوم و بر.
فردوسی.
که کین پدر بر تو آید بسر
مبادی بجز شاد و پیروزگر.
فردوسی.
ببخشایدت شاه پیروزگر
که هستی چو من پهلو پیرسر.
فردوسی.
همی گفت پیروزگر پادشاه
همیشه سر پهلوان با کلاه.
فردوسی.
چنین گفت کای باب پیروزگر
تو بر من بسستی گمانی مبر
فردوسی.
همی گفت شاهست پیروزگر
همیشه کلاهش بخورشید بر.
فردوسی.
ز کردار ایشان بکهتر خبر
رساند مگر شاه پیروزگر.
فردوسی.
پراکنده بر گرد گیتی خبر
ز جنبیدن شاه پیروزگر.
فردوسی.
یکی سور بد در جهان سربسر
که بر تخت بنشست پیروزگر.
فردوسی.
پدر بر پدر بر، پسر بر پسر
همه تاجور باد و پیروزگر.
فردوسی.
به رای و بدانش، بفر و هنر
بهر کار، هر جای پیروزگر.
فردوسی.
که پیروزگر باش و بیداربخت
مگرداد زرد این کیانی درخت.
فردوسی.
ز کشته چنان شد در و دشت و کوه
که پیروزگر شد ز کشتن ستوه.
فردوسی.
که کین پدر بر تو آید بسر
مبادی بجز شاد و پیروزگر.
فردوسی.
بدو گفت پیروزگر باش زن
همیشه شکیبادل و رای زن.
فردوسی.
دوان دیده بان شد بر شهرگیر
که پیروزگر گشت شاه اردشیر.
فردوسی.
بگفتند کای شاه پیروزگر
بشمعون همی بدگمانی مبر.
فردوسی.
نمانم که باشی تو پیروزگر
وگر یابی از اختر نیک بر.
فردوسی.
و دیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همی زاختر نیک بر.
فردوسی.
بروآفرین خواند شاه یمن
که پیروزگر باش بر انجمن.
فردوسی.
سرانجام ترسم که پیروزگر
نباشد جز از دشمن کینه ور.
فردوسی.
که پیروزگر بود روز نبرد
بمردی ز هومان برآورده گرد.
فردوسی.
که پیروزگر سوی ایران شوی
بنزدیک شاه دلیران شوی.
فردوسی.
بر او آفرین کرد بس پهلوان
که پیروزگرباش و روشن روان.
فردوسی.
همان به که من بازگردم بدر
ببیند مرا شاه پیروزگر.
فردوسی.
یکی آنکه پیروزگر باشد اوی
ز دشمن نتابد گه جنگ روی.
فردوسی.
چنین گفت مر شاهرا زال زر
انوشه بزی شاد و پیروزگر.
فردوسی.
چو پیروزگر باشی ایران تراست
تن پیل و چنگال شیران تراست.
فردوسی.
بپذرفت مهران ستاد از پدر
بنام شهنشاه پیروزگر.
فردوسی.
نخستین در ازمن کند یادگار
بفرمان پیروزگر شهریار.
فردوسی.
ز خویشان میلاد چون صد سوار
چو گرگین پیروزگر مایه دار.
فردوسی.
نباشی درین جنگ پیروزگر
نیابی همان ز اختر نیک بر.
فردوسی.
گر امروز گردیم پیروزگر
بیابد دل از افسر نیک بر.
فردوسی.
و گر من بوم بر تو پیروزگر
دهد مر مرااختر نیک بر.
فردوسی.
جهاندار پیروزگر خوانمش
ز شاهان سرافرازتر دانمش.
فردوسی.
بنیروی یزدان ببندم کمر
ببخت جهاندار پیروزگر.
فردوسی.
بهر کار پیروزگر داردش
درخت بزرگی ببر داردش.
فردوسی.
یکی آنکه پیروزگر باشد اوی
ز دشمن نتابد گه جنگ روی.
فردوسی.
مگر زو برآساید این بوم و بر
بفرّ تو ای مرد پیروزگر.
فردوسی.
ز اسکندر راد پیروزگر
خداوند شمشیر و نام و گهر.
فردوسی.
چنین گفت کای شاه پیروزگر
سخنگوی و بیدار و با زور و فر.
فردوسی.
که پیروزگر باد پیوسته شاه
بافزایش دانش و دستگاه.
فردوسی.
خجسته شهنشاه پیروزگر
جهاندار با دانش و با گهر.
فردوسی.
خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر
آن فریدون فرکیخسرودل رستم براز.
منوچهری.
خداوند ما باد پیروزگر
سر و کار او با پرندین بری.
منوچهری.
کجا رزمش بود پیروزگر باد
کجا بزمش بود با جاه و فر باد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
سام نریمان را پرسیدند که ای پیروزگر سالار آرایش رزم چیست. (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
رجوع به فیروزه گون شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش مرکزی شهرستان آباده که دارای 385 تن سکنه است، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، لبنیات، انگور و بادام و کاردستی مردم بافتن کرباس و گیوه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از بخش زرقان شهرستان شیراز که دارای 290 تن سکنه است، آب آن از رود سیوند و محصول عمده اش غله و چغندر است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از بخش زرقان شهرستان شیراز که دارای 350 تن سکنه است، آب آن از رود کر و محصول عمده اش غله و برنج است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از بخش حومه شهرستان نیشابور که دارای 76 تن سکنه است، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(روزْ وَ)
پیروزمند. مظفر:
همی گفت این سخن پیروزور شاه
دو چشمش دیده بان گشته سوی راه.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
شهری که پیروزشاه عجم ساخته و اکنون بروجرد گردیده (اما گفتۀ اخیر بر اساسی نیست)
لغت نامه دهخدا
عنایت کننده فتح و ظفر، پیروزگر
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرونگر
تصویر فرونگر
آنکه به پایین نگاه کند مقابل زبرنگر، دون همت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیروزی
تصویر فیروزی
پیروزی
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از سنگهای آذرین که ترکیب آن از فسفات ئیدراته آلومینیوم طبیعی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیروزگار
تصویر پیروزگار
پیروزگر فاتح مظفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیروزبر
تصویر زیروزبر
تحت و فوق، ته و بالا، پایین و بالا
فرهنگ لغت هوشیار
مظفر فیروز فاتح: اگر کشته بودی و گر بسته خوار بزندان پیروزگر شهریار. . (شا. بخ 2342: 8)، از نامهای خدای تعالی: بدانگه تو پیروز باشی مگر اگر یار با شدت پیروز گر. (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته پیروز فیروزه یکی از احجار آذرین که ترکیب آن عبارت از فسفات ئیدراته آلومینیوم طبیعی است. وزن مخصوص بین 62، 2 تا 83، 2 است و سختیش برابر شیشه یعنی مساوی با 6 می باشد، فیروزه به مناسبت رنگ آبی درخشانی که دارد بزودی در بین احجار کریمه شناخته می شود. همیشه بی شکل است. و در حالت طبیعی در آن رگه های قهوه یی یا سفید رنگ مشاهده می گردد. شکست فیروز ناصاف است و معمولا رنگش در برابر رطوبت یا خشکی هوا و در ارتفاعات تغییر می کند. مرغوبترین نوع فیروزه رنگ آبی آسمانی خوش رنگ می باشد که مخصوص ایران است و در محلی موسوم به معدن در نزدیک نیشابور وجود دارد. در ترکیه و هند نیز معادن فیروزه موجود است که رنگهای آن غالبا آبی مایل به سبز یا سبز زیتونی و سبز مایل به زرد است پیروزه فیروزج حجرالظفر حجرالغلبه حجرالعین حجرالجاه یا فیروزه بادامی. فیروزه ای که به شکل حباب و یا بادام است. یا فیروزه بو اسحاقی (بوسحاقی)، پیروزه بو اسحاقی فیروزه منسوب بمعدن نیشابور: راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود. (حافظ 141) توضیح بعضی تصور کرده اند که فیروزه بواسحاقی وجود خارجی نداشته و ماخوذ از همین بیت حافظ است که اشاره بممدوح وی شیخ ابواسحاق اینجوست ولی باید دانست که قرنها پیش از حافظ فیروزه بوسحاقی را می شناختند در بیت حافظ هم ایهام است بدو معنی: الف - خاتم شیخ ابواسحاق ب - فیروزه مخصوص بواسحاقی که نامبردار بوده. یا فیروزه رگدار. قسمی فیروزه ناصاف و قیمتی: قدر می خواهی ز مردم چون فلک ناصاف باش هست از آن فیروزه رگدار را قیمت گران. یا فیروزه زنده. فیروزه خوش رنگ مقابل فیروزه مرده. یا فیروزه کهن (کهنه)، فیروزه قدیمی که خوشرنگ و گرانبها تر است. یا فیروزه مرده. فیروزه بد رنگ مقابل فیروزه زنده، برنگ فیروزه کبود. یا خیمه فیروزه. سرا پرده نیلی، آسمان: بالای هفت خیمه فیروزه دان ز قدر میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرونگر
تصویر فرونگر
((~. نِ گَ))
کسی که به پایین نگاه کند، تنگ چشم، دون همت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیروزی
تصویر فیروزی
پیروزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیروزه
تصویر فیروزه
((زِ))
پیروزه، از سنگ های گران بهای معدنی به رنگ آبی آسمانی
فرهنگ فارسی معین