جدول جو
جدول جو

معنی فیجن - جستجوی لغت در جدول جو

فیجن(فَ / فِ جَ)
گیاه سداب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بهترین وی آن است که نزدیک درخت انجیر رسته باشد، و خوردن برگ آن با انجیر خشک و گردکان دفع سموم کند. (آنندراج) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
فیجن
پارسی تازی گشته پیغن سداب از گیاهان سداب
تصویری از فیجن
تصویر فیجن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(جَ)
دهی از بخش مرکزی شهرستان کاشان. دارای 220 تن سکنه است و آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و پنبه و تنباکو و صیفی و صنایع دستی زنان قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
از قانونگزاران قدیم یونان که ظاهراً در قرن نهم قبل از میلاد میزیسته. و از احوال او اطلاع کاملی در دست نیست. (فوستل دو کولانژ). رجوع به فدن شود
لغت نامه دهخدا
آواز فشاندن بینی، (یادداشت مؤلف)،
- فین کردن، رجوع به این ماده شود،
،
آب بینی، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
تخماق. کلوخ کوب. گچ کوب. ج، میاجین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
این کلمه را ناصرخسرو در شعر ذیل آورده است، اما در کتب لغت دسترس ما یافته نشد. شاید بتوان گفت که به ضرورت شعری از مصدر هیج و هیجان و هیاج عربی به معنی به خشم شدن و برانگیخته شدن و برانگیختن به صورت مورد اشاره به کار برده باشد:
اگر نادان خریدار دروغ است
تو با نادان مکن همواره هیجن.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
اسم یونانی قرطم است. (فهرست مخزن الادویه).
- فیقن اغریون، قرطم بری است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ)
درودگر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش سربند شهرستان اراک که دارای 2314 تن سکنه است، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، صیفی، عسل و چغندر است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از بخش زرقان شهرستان شیراز که دارای 34 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(فَ /فِ جَ)
فیجن. سداب. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
فینک. حجرالقیشور. (فهرست مخزن الادویه). قیشور. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
شهرکی است به مصر بر مغرب نیل نهاده، و اندر وی آبهای دیگر است روان بجز نیل، (حدود العالم)، رجوع به فیوم شود
لغت نامه دهخدا
فجل، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(طَ جَ)
طاجن. معرب تاوه. تابه که در آن بریان کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به طاجن شود. تابۀ روغن. (دهار). تابۀ نان پزی. (فهرست مخزن الادویه). تابۀ روغن جوش. ج، طیاجن. سیوطی در المزهر بنقل از جمهرۀ ابن درید گوید: فمما اخذوه (ای العرب) من الفارسیه: الطیجن و الطاجن. و اصله طابق. و الطابق و الطاجن الفارسیه. قال ابن درید: و ’الطیجن’ و هو المقلی بالفارسیه و قد تکلمت به العرب. (المعرب جوالیقی ص 122). ناشر کتاب المعرب در حاشیۀ کتاب گوید: نص عبارت ابن درید در الجمهره (ص 357) این است: ’الطیجن، الطابق، لغهٌ شامیهٌ و احسبها سریانیه او رومیه’. آنگاه گوید: و علل الجوهری التعریب بان ّ الطاءو الجیم لایجتمعان فی کلام العرب، و نص فی اللسان و المعیار علی ان فارسیه الکلمه ’تابه’ و رجح ادّی شیرعلی ان الاصل یونانی ٌ. (حاشیۀ 2 از ص 122 المعرب)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
بیژن است که پسر گیوبن گودرز باشد. (برهان) (از شرفنامه) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). و رجوع به بیژن شود
لغت نامه دهخدا
یکی از دهستانهای چهارگانه بخش مرکزی شهرستان بندرعباس که دارای 28 آبادی و 12251 تن سکنه است، آب آن از چشمه و رودخانه و محصول عمده اش خرما، مرکبات و غله است، قراء مهم آن سرزه، مارم، خوشنگان و تیزج است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
قصبۀ مرکزی بخش فین شهرستان بندرعباس است که دارای 2267 تن سکنه است، آب آن از چشمه و محصول عمده اش خرما، مرکبات، غله و تنباکوست، مزارع پرزین، کوک، گرو جزو این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که دارای 681 تن سکنه است، آب آن از چاه و قنات و محصول عمده اش غله، لبنیات، صیفی و کار دستی زنان قالی بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(ذَ / ذُ)
آمدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
پیک. (منتهی الارب). معرب پیک فارسی است. قاصد. (از فرهنگ فارسی معین). ج، فیوج. (از اقرب الموارد) ، گروه مردم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فوج شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
گو پست. (منتهی الارب) ، نزدیک تک زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فیج
تصویر فیج
قاصد، پیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فین
تصویر فین
آب بینی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته فینک با نام کف دریا در پارسی آمده که سنگ مانندی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیجل
تصویر فیجل
پارسی تازی گشته پیغن سداب از گیاهان سداب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیجن
تصویر طیجن
پارسی تازی گشته تابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فین
تصویر فین
آب بینی، مف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیج
تصویر فیج
((فَ یا فِ))
پیک، قاصد، جمع فیوج
فرهنگ فارسی معین
بیژن
فرهنگ گویش مازندرانی
آدم افاده ای –ادا، کسی که زیاد می چسد
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که صورت پف کردن و متورم دارد، سست و فاقد نیروی طبیعی
فرهنگ گویش مازندرانی
نام دهکده ای در پنجک رستاق نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
مد دروغ، مد
دیکشنری اردو به فارسی