جدول جو
جدول جو

معنی فیتق - جستجوی لغت در جدول جو

فیتق
(فَ تَ)
دربان، نجار. (اقرب الموارد). درودگر. (آنندراج) ، آهنگر، پادشاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فستق
تصویر فستق
پسته، میوه ای کوچک، بیضی شکل با پوست سخت و مغز سبز رنگ، لذیذ، مقوی و روغن دار، دارای ویتامین های ۱b و ۲b که درخت آن در آب و هوای معتدل به ثمر می رسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاتق
تصویر فاتق
شکافنده، شکاف دهنده، فالق، کافنده، شکاونده، شکوفنده
فرهنگ فارسی عمید
برآمدگی ای که در اثر خارج شدن قسمتی از احشا از محل اصلی خود در ناف، کشالۀ ران و بیضه پیدا می شود، هر جای گشاده و فراخ، گشادگی، شکافتن، گشودن
فرهنگ فارسی عمید
شهری است به شام میان دمشق طبریه و عقبۀ داود که به غور اردن سرازیر میشود، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
بلندقامت مضطرب خلقت، مرد درازبالا،
کوهی محیط بر دنیا، (منتهی الارب)، رجوع به قاف شود
لغت نامه دهخدا
(فُ تُ)
زن چرب زبان گشاده سخن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی است به طائف. (منتهی الارب). قریه ای است در طائف، و گویند از مخلفه های طائف است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فُ تُ)
مهمان سرای. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خان السبیل. مانند فندق و معرب است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
از قرای مرو. (معجم البلدان). معرب پوته. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
پیله. (فرهنگ فارسی معین). پیله. دودالقز. بادامه. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
مرد بلندقامت مضطرب و برهم اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ)
درودگر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ حَ)
ارض فیحق، زمین فراخ. (منتهی الارب). رجوع به فیحاء شود
لغت نامه دهخدا
(فَ هََ)
فراخ از هر چیزی، شترمادۀ بسیارشیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
شکافنده. ضد راتق. رجوع به فتق شود
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ)
دهی است از دهستان رزقچای بخش نوبران شهرستان ساوه، دارای 739 تن سکنه است. آب آن از زه آب رود خانه مزدقانچای و محصول عمده اش غله، بادام، انگور، گردو، میوه و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
جمع واژۀ فیقه. (منتهی الارب). رجوع به فیقه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
شتر کفته و شکافته از فربهی، رجل فتیق اللسان، مرد تیززبان، نصل فتیق الشفرتین، پیکان دوزبان، صبح فتیق، بامداد روشن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ تُ / تَ)
پسته. (فرهنگ فارسی معین). و درختی است شبیه حبهالخضرا و معرب پستۀ فارسی است. (از اقرب الموارد) :
شاه انجم از قبای فستقی
همچو فستق ز استخوان آمد برون.
خاقانی.
که برو کتاب تا مرغت خرم
یا مویز و جوز و فستق آورم.
مولوی.
قشر جوز و فستق و بادام هم
مغز چون آکندشان شد پوست کم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته پیله پتیار سختی، لشکر، بزرگمرد، شگفت آور، مردیک چشم، چغاز (سلیطه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیهق
تصویر فیهق
فراخ، شتر پر شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فستق
تصویر فستق
پارسی تازی گشته پستک پسته پسته
فرهنگ لغت هوشیار
ترکیده از فربهی در ستور، تیز زبان مرد، پیکان دو زبانه، بامداد روشن
فرهنگ لغت هوشیار
شکافنده، نام هریک از نخستین هفت (خاموش) که میانه دو گویا (ناطق) جای دارند و دستیار گویا به شمار می آیند در باور هفتیان یا هفت گرایان شکافنده مقابل راتق، (اسماعلیه) بین هر دو تن از ناطقان هفت صامت واسطه هستند که اولین هر یک از این دسته ها ارجمند تر و به منزله معاون ناطق به شمار است. این عده را فاتق یا اساس نامند. فاتقان عبارتند از: شیث سام اسماعیل (پسر هاجر) هارون بطرس (حواری) علی ع و به جای هفتمین یکی از موسسان فرق سبعیه را نام برند مانند عبد الله بن میمون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتق
تصویر فتق
شکافتن، گشودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فستق
تصویر فستق
((فُ تُ))
پسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فاتق
تصویر فاتق
((تِ))
شکافنده، پاره کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فتق
تصویر فتق
((فَ تْ))
شکافتن، گشودن، حل کردن، گشادگی، هر جای گشاده و فراخ، غری، بیماری ورم بیضه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیت
تصویر فیت
اندازه، مناسب
فرهنگ فارسی معین
دیدن فستق در خواب، مال و خواسته است. اگر دید که مغز فستق داشت، دلیل است به قدر آن مال یابد - محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب