نگاشتن، کنایه از بت، کنایه از زیور، رنگین، نقش، تصویر، برای مثال از نقش و نگار در و دیوار شکسته / آثار پدید است صنادید عجم را (عرفی - ۸) کنایه از معشوق، محبوب، پسوند متصل به واژه به معنای نگارنده مثلاً روزنامه نگار، پسوند متصل به واژه به معنای نقاش مثلاً چهره نگار
نگاشتن، کنایه از بت، کنایه از زیور، رنگین، نقش، تصویر، برای مِثال از نقش و نگار در و دیوار شکسته / آثار پدید است صنادید عجم را (عرفی - ۸) کنایه از معشوق، محبوب، پسوند متصل به واژه به معنای نگارنده مثلاً روزنامه نگار، پسوند متصل به واژه به معنای نقاش مثلاً چهره نگار
نیرویی که همراه با شدت بر کسی یا چیزی وارد شود، کنایه از رنج روحی یا جسمی، در علوم سیاسی اعمال خشونت در فعالیت های سیاسی مثلاً گروه فشار، کنایه از اصرار، پافشاری فشار اسمزی: در علم فیزیک فشاری که بعضی مواد مانند قند، نمک، اوره با آن آب را از لای غشایی که آن ها را از آب جدا کرده به سوی خود می کشند
نیرویی که همراه با شدت بر کسی یا چیزی وارد شود، کنایه از رنج روحی یا جسمی، در علوم سیاسی اعمال خشونت در فعالیت های سیاسی مثلاً گروه فشار، کنایه از اصرار، پافشاری فشار اسمزی: در علم فیزیک فشاری که بعضی مواد مانند قند، نمک، اوره با آن آب را از لای غشایی که آن ها را از آب جدا کرده به سوی خود می کشند
دور شدن ناگهانی و با سرعت زیاد از موضع خطر، دور شدن از دسترس و نظارت کسی، کنایه از تن ندادن و تسلیم نشدن در برابر کار یا وضعیتی مثلاً فرار از خدمت سربازی فرار دادن کسی: گریزاندن و دور کردن او از خطر فرار کردن: فرار
دور شدن ناگهانی و با سرعت زیاد از موضع خطر، دور شدن از دسترس و نظارت کسی، کنایه از تن ندادن و تسلیم نشدن در برابر کار یا وضعیتی مثلاً فرار از خدمت سربازی فرار دادن کسی: گریزاندن و دور کردن او از خطر فرار کردن: فرار
آزرده، برای مثال هم به جان خسته هم به تن رنجور / هم به خون غرق هم ز غم افگار (رشیدالدین وطواط- مجمع الفرس - افگار)، خسته، رنجور، زخمی، زخم دار افگار شدن: آزرده شدن، زخمی شدن
آزرده، برای مِثال هم به جان خسته هم به تن رنجور / هم به خون غرق هم ز غم افگار (رشیدالدین وطواط- مجمع الفرس - افگار)، خسته، رنجور، زخمی، زخم دار افگار شدن: آزرده شدن، زخمی شدن
فگار. فگال. افکار. آزرده. خسته. زخمی. مجروح. (فرهنگ فارسی معین). آزرده. (مؤید الفضلاء) (مجمع الفرس) (برهان) (آنندراج). مجروح. (رشیدی). فکار. (شرفنامۀ منیری). اوکار. (مجمع الفرس) (غیاث اللغات). مطلق خسته و مجروح. (آنندراج) : کنون خوشتر که با او بوده ام دی که بودم بی رخش افگار بسیار. فرخی. از آن سپس که جهان سربسرمر او را شد نه آنکه گشت بخون بینی کسی افگار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 278). خوارزمشاه اسب بخواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتاد بر جانب افگار و دستش بشکست. (تاریخ بیهقی ص 354). پیل بزرگ ازآن ما که پیش کار بود به تیر و زوبین افگار و غمین کردند. (تاریخ بیهقی ص 466). جنین تا ز یک پایه بر چار شد دو تن کشته آمد سه افگار شد. (گرشاسب نامه). رنجه و افگار شوی زو که همی چون خار خوار و افگارت کند چون کنی افگارش. ناصرخسرو. وگرنی رنج خویش از خویشتن بین چو رویت ریش گشت و دست افگار. ناصرخسرو. از دوست بهر جوری بیزار نباید شد وز باد بهر زخمی افگار نباید شد. سنایی. همچنان گفتارکه چنگ به خار سر دیوار میزند و افگار می شود و افگاریش همه از آن چنگ درزدن است به خار. (کتاب المعارف). آن ز داغ دست خود افگار گشته است هرگز کسی بدست خود این کار کرده است. امیرمعزی. ور ببخشی بوسه ای آخر بلطف مرهمی بر جان افگاری نهی. خاقانی. هم بجان خسته هم بتن رنجور هم بخون غرقه هم ز غم افگار. رشید وطواط (دیوان ص 227). همیشه بینی او را ز فکرهای دقیق دماغ تیره و دل خیره و جگر افگار. کمال اسماعیل (دیوان ص 392) ز صدمت فلک پیر کو مرید شه است شوند خصمان چون دلق صوفیان افگار. اخسیکتی. مرهم ریش کسانی و از این درد مرا سینه مجروح و دل افگار و جگر چاک شده. جامی. لبت از نازکی فگار شود چون سخن رو کند بر دهنت. ؟ (از شرفنامۀمنیری). ناچیده از حدیقۀ دوران گل مراد دستم ز خار سرزنش ناکسان فگار. قاآنی (از فرهنگ ضیاء). - دل افگار، دل خسته و آزرده. (ناظم الاطباء) : دل افگار و سربسته و روی ریش. سعدی. شنیدستم که مجنون دل افگار چو شد از مردن لیلی خبردار. جامی.
فگار. فگال. افکار. آزرده. خسته. زخمی. مجروح. (فرهنگ فارسی معین). آزرده. (مؤید الفضلاء) (مجمع الفرس) (برهان) (آنندراج). مجروح. (رشیدی). فکار. (شرفنامۀ منیری). اوکار. (مجمع الفرس) (غیاث اللغات). مطلق خسته و مجروح. (آنندراج) : کنون خوشتر که با او بوده ام دی که بودم بی رخش افگار بسیار. فرخی. از آن سپس که جهان سربسرمر او را شد نه آنکه گشت بخون بینی کسی افگار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 278). خوارزمشاه اسب بخواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتاد بر جانب افگار و دستش بشکست. (تاریخ بیهقی ص 354). پیل بزرگ ازآن ما که پیش کار بود به تیر و زوبین افگار و غمین کردند. (تاریخ بیهقی ص 466). جنین تا ز یک پایه بر چار شد دو تن کشته آمد سه افگار شد. (گرشاسب نامه). رنجه و افگار شوی زو که همی چون خار خوار و افگارت کند چون کنی افگارش. ناصرخسرو. وگرنی رنج خویش از خویشتن بین چو رویت ریش گشت و دست افگار. ناصرخسرو. از دوست بهر جوری بیزار نباید شد وز باد بهر زخمی افگار نباید شد. سنایی. همچنان گفتارکه چنگ به خار سر دیوار میزند و افگار می شود و افگاریش همه از آن چنگ درزدن است به خار. (کتاب المعارف). آن ز داغ دست خود افگار گشته است هرگز کسی بدست خود این کار کرده است. امیرمعزی. ور ببخشی بوسه ای آخر بلطف مرهمی بر جان افگاری نهی. خاقانی. هم بجان خسته هم بتن رنجور هم بخون غرقه هم ز غم افگار. رشید وطواط (دیوان ص 227). همیشه بینی او را ز فکرهای دقیق دماغ تیره و دل خیره و جگر افگار. کمال اسماعیل (دیوان ص 392) ز صدمت فلک پیر کو مرید شه است شوند خصمان چون دلق صوفیان افگار. اخسیکتی. مرهم ریش کسانی و از این درد مرا سینه مجروح و دل افگار و جگر چاک شده. جامی. لبت از نازکی فگار شود چون سخن رو کند بر دهنت. ؟ (از شرفنامۀمنیری). ناچیده از حدیقۀ دوران گل مراد دستم ز خار سرزنش ناکسان فگار. قاآنی (از فرهنگ ضیاء). - دل افگار، دل خسته و آزرده. (ناظم الاطباء) : دل افگار و سربسته و روی ریش. سعدی. شنیدستم که مجنون دل افگار چو شد از مردن لیلی خبردار. جامی.