جدول جو
جدول جو

معنی فگار - جستجوی لغت در جدول جو

فگار
زخمی، مجروح، آزرده، رنجور، برای مثال که زشت است پیرایه بر شهریار / دل شهری از ناتوانی فگار (سعدی۱ - ۵۴)
تصویری از فگار
تصویر فگار
فرهنگ فارسی عمید
فگار
((فَ یا فِ))
آزرده، خسته، مجروح، افگار
تصویری از فگار
تصویر فگار
فرهنگ فارسی معین
فگار
آزرده، افگار، خسته، رنجور، مجروح، نزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نگار
تصویر نگار
(دخترانه)
خوش قلب، نقش، بت، صنم، تصویر، زیور، زینت، دختر یا زن زیباروی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فجار
تصویر فجار
فاجرها، گناهکارها، تباه کارها، نابکارها، زناکارها، جمع واژۀ فاجر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسار
تصویر فسار
افسار، تسمه و ریسمانی که به سر و گردن اسب و الاغ می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخار
تصویر فخار
سفالگر، آنکه ظرف های سفالی می سازد، سفال ساز، کوزه گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگار
تصویر نگار
نگاشتن، کنایه از بت، کنایه از زیور، رنگین، نقش، تصویر، برای مثال از نقش و نگار در و دیوار شکسته / آثار پدید است صنادید عجم را (عرفی - ۸)
کنایه از معشوق، محبوب، پسوند متصل به واژه به معنای نگارنده مثلاً روزنامه نگار،
پسوند متصل به واژه به معنای نقاش مثلاً چهره نگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فشار
تصویر فشار
نیرویی که همراه با شدت بر کسی یا چیزی وارد شود، کنایه از رنج روحی یا جسمی، در علوم سیاسی اعمال خشونت در فعالیت های سیاسی مثلاً گروه فشار، کنایه از اصرار، پافشاری
فشار اسمزی: در علم فیزیک فشاری که بعضی مواد مانند قند، نمک، اوره با آن آب را از لای غشایی که آن ها را از آب جدا کرده به سوی خود می کشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرار
تصویر فرار
دور شدن ناگهانی و با سرعت زیاد از موضع خطر، دور شدن از دسترس و نظارت کسی،
کنایه از تن ندادن و تسلیم نشدن در برابر کار یا وضعیتی مثلاً فرار از خدمت سربازی
فرار دادن کسی: گریزاندن و دور کردن او از خطر
فرار کردن: فرار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فکار
تصویر فکار
فگار، زخمی، مجروح، آزرده، رنجور، برای مثال از تبسم لب شیرینش همی شد خسته / وز اشارت رخ نیکوش همی گشت فکار (انوری - ۱۵۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرار
تصویر فرار
بسیار گریزنده، گریزان، در علم شیمی ویژگی جسمی که به سرعت بخار شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فقار
تصویر فقار
مهره های پشت، مهره های ستون فقرات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افگار
تصویر افگار
آزرده، برای مثال هم به جان خسته هم به تن رنجور / هم به خون غرق هم ز غم افگار (رشیدالدین وطواط- مجمع الفرس - افگار)، خسته، رنجور، زخمی، زخم دار
افگار شدن: آزرده شدن، زخمی شدن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
فگار. فگال. افکار. آزرده. خسته. زخمی. مجروح. (فرهنگ فارسی معین). آزرده. (مؤید الفضلاء) (مجمع الفرس) (برهان) (آنندراج). مجروح. (رشیدی). فکار. (شرفنامۀ منیری). اوکار. (مجمع الفرس) (غیاث اللغات). مطلق خسته و مجروح. (آنندراج) :
کنون خوشتر که با او بوده ام دی
که بودم بی رخش افگار بسیار.
فرخی.
از آن سپس که جهان سربسرمر او را شد
نه آنکه گشت بخون بینی کسی افگار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 278).
خوارزمشاه اسب بخواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتاد بر جانب افگار و دستش بشکست. (تاریخ بیهقی ص 354). پیل بزرگ ازآن ما که پیش کار بود به تیر و زوبین افگار و غمین کردند. (تاریخ بیهقی ص 466).
جنین تا ز یک پایه بر چار شد
دو تن کشته آمد سه افگار شد.
(گرشاسب نامه).
رنجه و افگار شوی زو که همی چون خار
خوار و افگارت کند چون کنی افگارش.
ناصرخسرو.
وگرنی رنج خویش از خویشتن بین
چو رویت ریش گشت و دست افگار.
ناصرخسرو.
از دوست بهر جوری بیزار نباید شد
وز باد بهر زخمی افگار نباید شد.
سنایی.
همچنان گفتارکه چنگ به خار سر دیوار میزند و افگار می شود و افگاریش همه از آن چنگ درزدن است به خار. (کتاب المعارف).
آن ز داغ دست خود افگار گشته است
هرگز کسی بدست خود این کار کرده است.
امیرمعزی.
ور ببخشی بوسه ای آخر بلطف
مرهمی بر جان افگاری نهی.
خاقانی.
هم بجان خسته هم بتن رنجور
هم بخون غرقه هم ز غم افگار.
رشید وطواط (دیوان ص 227).
همیشه بینی او را ز فکرهای دقیق
دماغ تیره و دل خیره و جگر افگار.
کمال اسماعیل (دیوان ص 392)
ز صدمت فلک پیر کو مرید شه است
شوند خصمان چون دلق صوفیان افگار.
اخسیکتی.
مرهم ریش کسانی و از این درد مرا
سینه مجروح و دل افگار و جگر چاک شده.
جامی.
لبت از نازکی فگار شود
چون سخن رو کند بر دهنت.
؟ (از شرفنامۀمنیری).
ناچیده از حدیقۀ دوران گل مراد
دستم ز خار سرزنش ناکسان فگار.
قاآنی (از فرهنگ ضیاء).
- دل افگار، دل خسته و آزرده. (ناظم الاطباء) :
دل افگار و سربسته و روی ریش.
سعدی.
شنیدستم که مجنون دل افگار
چو شد از مردن لیلی خبردار.
جامی.
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فگار. افگار. مجروح:
نگه کن تا بر این خر کس نشسته ست
که این بدخو نکردستش فگاری ؟
ناصرخسرو.
رجوع به فگار شود
لغت نامه دهخدا
چراغ دریایی ایتالیایی چراغ بادی ترکی خیزه چراغی که از اطراف محفوظ باشد چراغ بادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فجار
تصویر فجار
جمع فاجر، بدکاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخار
تصویر فخار
نازیدن، بالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتار
تصویر فتار
آغاز مستی
فرهنگ لغت هوشیار
چرکین چرکن چرک آلود پلید: همانا که چون تو فژاک آمدم و گر چون تو ابله فغاک آمدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فوار
تصویر فوار
سر جوش دیگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افگار
تصویر افگار
آزرده، خسته، زخمی، مجروح، افکار
فرهنگ لغت هوشیار
بمعنی افسار است و آن چیزی باشد که از چرم دوزند و بر سر اسبان کنند
فرهنگ لغت هوشیار
مهره های پشت جمع فقاره. مهره های پشت مهره های ستون فقرات. یا فقار ظهر. مهره های پشت. یا فقار عنق. مهره های گردن، یا فقار قطن. مهره های کمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فغار
تصویر فغار
نیزه در گذرنده نیزه تیز، جمع فغره، شکفتگان شکفته ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فطار
تصویر فطار
شمشیر کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرار
تصویر فرار
گریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افگار
تصویر افگار
((فَ یا فِ))
آزرده، خسته، مجروح، فگال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرار
تصویر فرار
گریز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نگار
تصویر نگار
نقش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از افگار
تصویر افگار
مجروح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فشار
تصویر فشار
اختناق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فیار
تصویر فیار
صنعت
فرهنگ واژه فارسی سره
خسته، دل آزرده، رنجه، فگار، مجروح
فرهنگ واژه مترادف متضاد