جدول جو
جدول جو

معنی فکوع - جستجوی لغت در جدول جو

فکوع(ذُ)
خاموش گردیدن، سر فرودافکندن از اندوه یا از خشم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فکع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروع
تصویر فروع
فرع ها، شاخه ها، نتیجه ها، محصول ها، سودها، جمع واژۀ فرع
فروع دین: عبادات و اعمالی که مسلمان باید انجام بدهد و عبارت است از مثلاً نماز، روزه، خمس، زکات، حج، جهاد، امر به معروف، نهی از منکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکوع
تصویر رکوع
خم شدن در نماز به طوری که کف دست ها به سر زانو برسد، خم شدن، سرفرود آوردن، پشت خم کردن برای تواضع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فکور
تصویر فکور
دانا، در حال فکر
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
بسیاراندیشه. بافکر. متفکر. فکور از کلمات ساختگی است و در کتب لغت عرب بجای آن فکیر - بکسر فاء و کاف مشدد - و فیکر مانند صیقل ذکر کرده اند. (فرهنگ فارسی معین). در زبان فارسی متداول است، ولی در عربی نیامده و فارسیان نیز در متون نیاورده اند. صحیح آن فکّیر است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ)
اعوجاج و کجی در استخوان کوع. (ناظم الاطباء). کوع در انسان کج گردیدن کف دست است از طرف استخوان کوع. (از اقرب الموارد) ، پیش آمدگی یکی ازدو دست بر دیگری. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درد استخوان ساق دست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
طرف استخوان ساق دست از سوی انگشت ابهام، کاع مثله و منه اتی بسارق فقطع یده من الکوع، یا کوع و کاع دو طرف استخوان ساق متصل بند دست یا کوع استخوان سوی نر انگشت و کاع استخوان سوی خنصر و آن را کرسوع نیز نامند، یا کوع باریکترین و کمترین حجم از هر دو استخوان، ج، اکواع، و گویند: احمق من الذی یمتخط بکوعه، (منتهی الارب)، کنار استخوان زند اعلا که محاذی ابهام است، یا کنار هر یک از استخوانهای زند اعلا و زند اسفل که کاع نیز نامیده می شود، و یا کوع کنار استخوان زند اعلا که که سوی ابهام است و کاع کنار استخوان زند اسفل که سوی خنصر است و آن را کرسوع نیز نامند، ج، اکواع، و درباره شخص بلید گویند: لایفرق بین الکوع و الکرسوع، (ناظم الاطباء)، کاع، کنار استخوان زند که سوی ابهام است ... و ازهری گوید: کوع کنار استخوانی است که سوی استخوانهای مچ دست و محاذی ابهام است و آن در استخوانی است بهم پیوسته در بازو که یکی از آن دو از دیگری باریکتر است و کنار آن دو در مفصل دست بهم می پیوندد و آنچه سوی انگشت کوچک است کرسوع و آن دیگری که سوی ابهام است کوع نامیده می شود و آنها دو استخوان ساعد است و گویند: البلید لایفرق بین الکوع و الکرسوع، ج، اکواع، (از اقرب الموارد)، طرف استخوان ساق دست از سوی انگشت ابهام، کاع مثله، (آنندراج)، طرف زند که عقب ابهام درآید، طرف زند که پشت ابهام باشد، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، طرف استخوان ساق دست از سوی انگشت ابهام، کاع، (فرهنگ فارسی معین) : و بر پشت کف براند، چون به کوع رسد، سرانگشتان در خود گیرد ... (کشف الاسرار از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(ذُ لَ)
بامداد کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خاموش گردیدن. (منتهی الارب) ، سر فرودافکندن از اندوه یا از خشم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
زن پستک. (منتهی الارب) (آنندراج). زن کوتاه. (مهذب الاسماء). زن کوتاه قامت. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ج، نکع
لغت نامه دهخدا
(قَ)
آرمیدن زیر درخت و جای گرفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، فرودآمدن به قوم بعد شام. (منتهی الارب). فرودآمدن به قوم پس از فرارسیدن شامگاه. (از اقرب الموارد) ، نگونسار افتادن بر زمین. (منتهی الارب) ، رفتن. یقال:ماادری أین هکع، یعنی نمیدانم کجا رفت. (از منتهی الارب) ، سرفیدن شتر. (منتهی الارب). این معنی در اقرب الموارد برای مصدر هکع و هکاع آمده است، فروهشتن شب تاریکی خود را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، باز شکسته شدن استخوان بعد درستی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
لئیم: فلان وکوع لکوع، او لئیم و ناکس است. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ناکس فرومایه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ راکع. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به راکع شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ ذَ بَ)
سخت زرد شدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل) (تاج المصادر بیهقی). زرد گردیدن و زرد بی آمیغ شدن، فرسودن کسی را سختی های روزگار و شکستن. (منتهی الارب) ، بالیدن کودک و جنبیدن، از گرمی مردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دزدیدن. (از اقرب الموارد). رجوع به فقع شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
سیف فلوع، شمشیر بران. (منتهی الارب). ج، فلع. (اقرب الموارد از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فلع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فلع شود
لغت نامه دهخدا
(ذُ)
رهانیدن و بیرون آوردن گروی را. (منتهی الارب). فک ّ. (از اقرب الموارد). رجوع به فک شود
لغت نامه دهخدا
(زَرر)
بر استخوان ساق دست رفتن سگ از سختی گرما و الفعل من نصر. (منتهی الارب). بر استخوان ساق دست رفتن سگ از سختی گرما. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). کاع الکلب یکوع کوعاً، آن سگ در ریگ راه رفت و بر ساق دست خود متمایل شد از شدت گرما. (از اقرب الموارد) ، اکوع گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکوع شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
آنچه دردمند سازد مردم را از سختی، کذا: موت فجوع. (از منتهی الارب). فاجع. وزن فعول مبالغت است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خرده دست از سوی انگشت سترگ کژ شدن. (تاج المصادر بیهقی). دردگین شدن ساق دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به کوع مبتلا شدن دست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَکْ وَ)
لقب سنان جد صحابی ابومسلم یا ابوعامر سلمه بن عمرو بن سنان الاکوع بن عبدالله است که روز جنگ ذی قرود عطفان این کلمه بر زبان می راند:
خذها انا ابن الاکوع
والیوم یوم الرضع.
(منتهی الارب).
و رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 259 و 269 و 317 شود
لغت نامه دهخدا
(اَکْ وَ)
بزرگ کاع. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(فُ غَ)
موضعی است. (منتهی الارب). دارهالفروع جایی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
پشت شست طرف استخوان ساق دست از سوی انگشت ابهام کاع: و بر پشت کف براند چون بکوع رسد سر انگشتان در خود گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروع
تصویر فروع
برتر گردیدن، بوادی فرود آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
از ساخته های فارسی گویان اندیشه مند مینیتار بسیار اندیشه با فکر متفکر توضیح فکور از کلمات ساختگی است و در کتب لغت (عرب) به جای آن فکیر بکسر فاء و کاف مشدد و فکیر مانند صیقل را ذکر کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلوع
تصویر فلوع
شمشیر بران
فرهنگ لغت هوشیار
منحنی شدن از پیری، پشت خم دادن، خم شدن در نماز بطوری که دستها به سر زانو برسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فکع
تصویر فکع
در خود فرو رفتن از خشم یا اندوه، خاجوک گردن بند: مردانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکوع
تصویر لکوع
ناکس لفتره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروع
تصویر فروع
((فُ))
جمع فرع، شاخه ها، ریشه هایی که از یک بیخ برآمده باشد، اموری که پیرو یک اصل باشند، علم فقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فکور
تصویر فکور
((فَ))
متفکر، اندیشمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رکوع
تصویر رکوع
((رُ))
خم شدن، پشت خم کردن در نماز به نحوی که پشت وی افقی و محاذی زمین و کف دست روی سر زانو قرار گیرد، فروتنی کردن
فرهنگ فارسی معین
اندیشمند، اندیشناک، اندیشه ور، روشنفکر، متفکر
فرهنگ واژه مترادف متضاد