جدول جو
جدول جو

معنی فوی - جستجوی لغت در جدول جو

فوی(فَوْ وی)
منسوب به فو که بطنی است از معافر. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
فوی(فَوْ وی ی)
منسوب به فوه که گویا در حدود بصره است. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توی
تصویر توی
تو، درون، اندرون، لا، تا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوی
تصویر سوی
سو، طرف، جانب، کنار، نزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طوی
تصویر طوی
جشن، شادی
عروسی، ازدواج، جشنی که به مناسبت ازدواج دو نفر برگذار می شود، عرس، پیوگانی، زلّه، طو، بیوگانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفوی
تصویر صفوی
کسی که نسبش به شیخ صفی می رسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفوی
تصویر شفوی
مربوط به لب، لبی مثلاً حروف شفوی
فرهنگ فارسی عمید
(فُ وَیْهْ)
مصغر فم. (منتهی الارب). مصغر فوه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فُ وَ)
یگانه در رای و دانش خود. (منتهی الارب). منفرد به رای خود که مشاورت نکند. برای مذکر و مؤنث به همین صیغه استعمال شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ وَ سِ قَ)
موش، به حکم آنکه از سوراخ خود بر مردم خروج کند. (منتهی الارب). موش. فار. فاره. فرنب. ام راشد. (یادداشت مؤلف). مصغر فاسقه، و موش را گویند بسبب خروج او از سوراخ بر مردم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
علیق الکلب، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(صَ فَ وی ی)
منسوب به شیخ صفی الدین اردبیلی. کسی که نسب وی به شیخ صفی می رسد. رجوع به صفی الدین اردبیلی و صفویه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ وی ی)
لبی. از لب. لبی و منسوب به لب. (ناظم الاطباء). منسوب به شفه که به معنی لب است، چون شفت در اصل شفه بوده، ها را در حالت نسبت به واو بدل کرده شفوی گویند چنانکه منسوب به شهر غزنه را غزنوی گویند، و در صراح و منتخب نوشته که شفوی درست نباشد چنانکه مشهور شده و صحیح شفهی است و حروف شفهی ’با و فا و میم’ است. (از غیاث) (آنندراج).
- حروف شفوی، حروفی که در تلفظ آنها لبها بهم بخورد یا کار کند مانند: ب، پ، م، ف، و. (یادداشت مؤلف)
شفهی. منسوب به شفه یعنی لبی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به شفه و شفهی و شفوی ّ و شفویّه شود
لغت نامه دهخدا
(ضَفْ وا)
جایگاهی است پایین مدینه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فویت
تصویر فویت
خود رای سر خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثوی
تصویر ثوی
هم آوای غنی مهمانسرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفوی
تصویر شفوی
لبی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به صفی الدین اردبیلی هریک از افراد خاندان صفی الدین اردبیلی، جمع صفیون صفویین (بسیاق عربی) صفویان (بسیاق فارسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوی
تصویر شوی
شوینده، بشورنده، شستن، شوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوی
تصویر سوی
راست و درست، میانه چیزی، وسط برابر، عدل، هموار، یکسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توی
تصویر توی
اندرون، لا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوی
تصویر خوی
خصلت، طبیعت، عادت، خلق، روش، طرز، رسم، سرشت، اصل، فطرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوی
تصویر حوی
آمیزش با سیاهی سیاه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
رود کوچک، مجرائی که آبرا از آن جهت مشروب کردن زمین عبور دهند حادثه جوی، جنگجوی حادثه جوی، جنگجوی
فرهنگ لغت هوشیار
فلزی که سفیدرنگ که برای ساختن انواع ظروف و برخی چیزهای دیگر بکار میرود چهره، رخ، رخسار، صورت، طلعت، گونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوی
تصویر زوی
دور کردن چیزی را، پوشیدن راز از کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فویه
تصویر فویه
کاهیده فوه: دهانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوی
تصویر ذوی
پژمرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوی
تصویر دوی
دو بودن، دو تا بودن بد باطن، احمق صدای رعد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوی
تصویر بوی
عطریات، چیزهای معطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوی
تصویر آوی
ماوی گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوی
تصویر سوی
طرف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از روی
تصویر روی
جهت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فتوی
تصویر فتوی
دادستان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوی
تصویر خوی
عرق
فرهنگ واژه فارسی سره