جدول جو
جدول جو

معنی فورفرو - جستجوی لغت در جدول جو

فورفرو
به سریانی حناء است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فریرو
تصویر فریرو
(دخترانه)
دارای چهره زیبا و با شکوه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرفروک
تصویر فرفروک
فرفره، نوعی اسباب بازی کاغذی سبک و پره دار که بر اثر جریان باد دور خود می چرخد، مازالاق، یرمع، پرپره، بادفره، بادفر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرفره
تصویر فرفره
نوعی اسباب بازی کاغذی سبک و پره دار که بر اثر جریان باد دور خود می چرخد، مازالاق، پرپره، فرفروک، یرمع، بادفر، بادفره برای مثال با بی قرار دهر مجوی ای پسر قرار / عمرت مده به باد به افسون و فرفره (ناصرخسرو۱ - ۴۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرفر
تصویر فرفر
صدایی که هنگام عطسه کردن یا غذا خوردن و مانند آن شنیده می شود، به تندی، برای مثال برداشت کلک و کاغذ و فرفر فرونوشت / برفور این قصیدۀ مطبوع آبدار (انوری - ۱۶۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرفور
تصویر فرفور
تیهو، پرنده ای شبیه کبک اما کوچک تر از آن با گوشتی لذیذ و پرهای خاکستری مایل به زرد و خال های سیاه رنگ در زیر سینه
شوشک، شارشک، شاشنگ، شیشو، شیشیک، شاشک، طیهوج، نموسک، نموشک، سرخ بال، برای مثال من بچۀ فرفورم و او باز سپید است / با باز کجا تاب برد بچۀ فرفور (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
(فُ فُ)
مرغی است، گنجشک. فرفور. رجوع به فرفور شود، شیری که بشکند و بیفشاند حریف خود را. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فرفار شود، بچۀ میش و بز و گاو وحشی و گویند مؤنث آن خرفان و حملان است. (اقرب الموارد). برۀ میش و بز و گاوسالۀ وحشی یابره و برۀ نر. (منتهی الارب). رجوع به فرفور شود
لغت نامه دهخدا
کسی که تنها رود و محتاج بدرقه نباشد. (آنندراج از بهار عجم). مجرد. که به توکل و اعتماد به حق رود:
دامن فردروان گیر اگر حق طلبی
به صدای جرس قافله از راه مرو.
صائب
لغت نامه دهخدا
(فُ)
دورفرود. هرچیز بسیار عمیق و ژرف. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). دورتک: تدبیح، دور فروآوردن. (منتهی الارب).
- دور فروبردن، عمیق کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
پرنده ای است که آن را تیهو گویند. شبیه است به کبک، لیکن کوچکتر از کبک میشود و بعضی کرک را گفته اند که ترکان بلدرچین و عربان سلوی خوانند. (برهان). تیهو. (اسدی) (صحاح الفرس) :
من بچۀ فرفورم و او باز سپید است
با باز کجا پنجه کند بچۀ فرفور؟
بوشکور.
، گوسفند فربه. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(فَ فَ / فِ فِ رَ / رِ)
فرفر که زود و تعجیل و شتاب در کارها و گفته ها و نوشته ها باشد، چرمی مدور که اطفال ریسمانی در آن گذارند و درکشاکش آورند. (برهان). هر بازیچه که با کشیدن یا به کمک باد بچرخد. (یادداشت به خط مؤلف) :
با بی قرار دهر مجوی ای پسر قرار
عمرت مده به باد به افسون و فرفره.
ناصرخسرو.
رجوع به فرفر و فرفروک شود، بادزن را نیز گویند، کاغذپاره ای را هم گفته اند که طفلان بر چوبی تعبیه کنند و به دست گیرند و رو به باد بایستند تا باد آن را به گردش درآورد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ)
بانگ و فریاد کردن کسی. (منتهی الارب) ، دریدن گرگ گوسپند را. (اقرب الموارد) ، آمیختن سخن را و فزودن، شکستن چیزی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بریدن. (منتهی الارب) ، جنبانیدن چیزی را، فشاندن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، دررسیدن ناموس کسی را و دریدن. (منتهی الارب). فرفر زید عمراً، نال منه و خرق عرضه. (اقرب الموارد) ، افشاندن شتر اندام را، گام نزدیک نهادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سبک گشتن، چست گردیدن، به کام لگام دندان زدن اسب و سر جنبانیدن، جنبانیدن اسب لگام را تا سر خود از آن به درآورد. (اقرب الموارد) ، مرکب فرفار ساختن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
کشک سیاه باشد که به ترکی قراقروت خوانند. (برهان). به فارسی اسم قراقروط است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فَ فَ)
زود و شتاب و تعجیل، به تعجیل خواندن و به شتاب نوشتن. (برهان).
- فرفرنوشتن، کنایه از زود نوشتن. (برهان).
، سخنی که آن را به شتاب و تعجیل به کسی گویند، به معنی بادفر هم آمده و آن چرمی باشد مدور که طفلان ریسمانی در آن گذارند و در کشاکش آورند تا از آن صدای فرفری ظاهر شود و بادزن را نیز گویند. (برهان). فرفره. (حاشیۀ برهان چ معین) :
چرخ اگر گردد به فرمانت بر آن هم دل مبند
ای برادر کار طفلان است فرفر داشتن.
قاآنی.
رجوع به بادفر و بادفرا و بادفراه شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
دورفرو. هرچیز بسیار عمیق و ژرف. (ناظم الاطباء). گود. (دهار). ژرف. باگودی. عمیق. بعیدالقعر. قعیر. دورتک. دورته. قصعه: قعیره، کاسۀ دورفرود. (یادداشت مؤلف). رسوب، شمشیر که زخمگاه آن دورفرود شود. (دهار). رجوع به دورفرو و دورتک شود
لغت نامه دهخدا
(فَ فَ)
بادفر و آن چیزی است که اطفال از چوب تراشند و ریسمانی بر آن پیچند و از دست گذارند تا بر روی زمین گردان شود. (برهان). با فرفر و فرفره قیاس کنید. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
زرنیخ احمر. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
از قرای ری، (معجم البلدان)، امروز دهی بدین نام نیست
لغت نامه دهخدا
(اُ رِ رُ)
شهری است با جمعیت 66548 تن مرکز ولایت اوربرو، سوئد مرکزی کنار دریاچۀ یلمارن. کارخانه های کفش سازی و کلیسا وقلعه ای از قرن 13 میلادی دارد. (دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(اُ رو رُ)
شهری است در مغرب بولیوی از آمریکای جنوبی و سومین شهر بزرگ آن با جمعیت بالغ بر 52600 تن. بنای استخراج منابع معدنی (1595م.) باعث رونق آن بوده است. (از دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(کُرْ)
یکی از جزایر یونان که 105000 تن سکنه دارد. مرکز این جزیره هم به همین نام نامیده می شود. این جزیره دارای مناظری زیباست و محصول آن شراب و میوه است. نام قدیمی این جزیره کورسیر بود. (از لاروس). و رجوع به کورسیر شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
ینبوت. (منتهی الارب). سویق من ثمر ینبوت. (اقرب الموارد) ، کودک جوان، شتر فربه، گنجشک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شتر که بخورد و نشخوار کند. (منتهی الارب) ، مرغی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بچۀ میش و بز و گاو وحشی است که مؤنث آن را خرفان و حملان نیز گویند. (اقرب الموارد). بره ای که چهارماهه شود و از شیر بازگرفته شود و راحت کند و چاق گردد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرفور
تصویر فرفور
پسر جوان، گوساله، بزغاله
فرهنگ لغت هوشیار
در کارها و گفته ها و نوشته ها تعجیل و شتاب باشد، نوعی اسباب بازی که وقتی آن را بچرخانند تا مدتها می چرخد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرفری
تصویر فرفری
مجعد (موی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرفر
تصویر فرفر
تند نوشتن، تند خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
چرمی مدور که کودکان ریسمانی در آن گذارند و در کشاکش آورند تا از آن صدایی فرفر ظاهر شود بادفر: تو روان کرده در هوا فرفر که فلان ملحد است و آن کافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرفر
تصویر فرفر
((فِ فِ))
تندتند، باشتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرفری
تصویر فرفری
((فِ فِ رْ))
موی مجعد، موی پر پیچ و تاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرفره
تصویر فرفره
((فِ فِ رِ))
هر چیز سبک و پردار که توسط باد دور خود بچرخد، بادفر و فرفروک نیز گفته اند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرارو
تصویر فرارو
معرض
فرهنگ واژه فارسی سره
فرفره، وسیله ای برای کلاف کردن نخ، دستگاهی که دانه های
فرهنگ گویش مازندرانی
پرحرف، پرچانه
فرهنگ گویش مازندرانی
آب برف، آب ناشی از ذوب یخ
فرهنگ گویش مازندرانی