جدول جو
جدول جو

معنی فوتبال - جستجوی لغت در جدول جو

فوتبال
((فُ))
از بازی های میدانی بسیار رایج که بین دو دسته 11 نفری در زمینی به مساحت 55 * 95 یا 90 * 120- انجام می شود، این بازی با توپ و توسط پا انجام می گیرد
فرهنگ فارسی معین
فوتبال
از ورزش های دسته جمعی که بین دو گروه یازده نفری در میدانی به شکل مستطیل انجام می شود و هر تیم سعی می کند توپ را وارد دروازۀ حریف کند
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

نوعی بازی فوتبال با مقررات و توپ ویژه که در سالن سرپوشیده بین دو تیم پنج نفره برگزار می شود، فوتبال سالنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اختبال
تصویر اختبال
کم خردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احتبال
تصویر احتبال
برانگیختن، برانگیخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انتبال
تصویر انتبال
کشتن، مردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهتبال
تصویر اهتبال
ترفند سازی، گزاف گویی، نخجیر فریبی، اندوهگینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوتوال
تصویر کوتوال
نگهبان قلعه، دژبان، قلعه بان
فرهنگ فارسی عمید
هندی دز دار ارگبد حاکم اندرون شهر مقابل فوجدار، نگهبان قلعه قلعه بیگی قلعه دار دژبان: جز بدین اندر نیابی راستی راستی شد حصن دین را کوتوال. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوتوال
تصویر کوتوال
دژبان، نگاهبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فوتبالیست
تصویر فوتبالیست
کسی که فوتبال بازی کند، آنکه در بازی فوتبال مهارت دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فوتبالیست
تصویر فوتبالیست
بازیکن فوتبال
فرهنگ فارسی معین
((دَ))
نوعی بازی با وسیله ای میز مانند معمولاً چوبی و مستطیل شکل شبیه زمین فوتبال در اندازه های مختلف که از میله هایی دارای چند آدمک و دو دروازه تشکیل می شود و هر یک از بازیکنان سعی می کنند با چرخاندن میله ها و ضربه زدن به توپ توسط آد
فرهنگ فارسی معین
پارسی تازی گشته توپال (فلز) سونش ریزه ها که از چکش زدن یاسوهان کردن توپال فرو می ریزد کف ریزه های مس و آهن تفته که بر اثر کوبیدن و چکش زدن ریزد سوتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوبال
تصویر کوبال
کوپال، گرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، گرزه، دبوس، لخت، چماق، سرپاش، سرکوبه، عمود، مقمعه، گردن ستبر و بر و بازوی قوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوبال
تصویر دوبال
دوال، تسمه، تسمۀ ستبر، تسمۀ رکاب، تسمۀ کمر، کمربند، تازیانه که از چرم بافته شود، تسمۀ چرمی که با آن طبل بنوازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فربال
تصویر فربال
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار
پربار، پرواره، فروار، فرواره، فراوار، بربار، بروار، برواره، غرفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوتال
تصویر کوتال
مغولی کتل بنگرید به کتل اسب سواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موتال
تصویر موتال
لرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توبال
تصویر توبال
ریزه هایی از مس و آهن تفته که بر اثر کوبیدن و چکش زدن بریزد، توپال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوبال
تصویر دوبال
((دُ))
مکر، حیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوتال
تصویر کوتال
اسب سواری
فرهنگ فارسی معین
ریزه هایی که از مس یا آهن تفته هنگام کوبیدن و چکش زدن آن می ریزد، براده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وبال
تصویر وبال
سختی، عذاب، سوء عاقبت، وخامت امر، مقابل خانه، نتیجۀ نحس آمیز وقوع ستاره در برجی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتال
تصویر فتال
پسوند متصل به واژه به معنای فتالنده مثلاً گهرفتال برای مثال جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد / فروغ خنجر الماس فعل مغزفتال (ازرقی - ۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتال
تصویر فتال
بسیار تاب دهنده، ریسمان تاب
بلبل، پرنده ای خوش آواز و به اندازۀ گنجشک با پشت قهوه ای و شکم خاکستری، شب خوٰان، مرغ چمن، هزاران، هزاردستان، هزار، هزارآوا، عندلیب، بوبرد، زندلاف، زندواف، زندوان، مرغ سحر، زندباف، بوبردک، مرغ خوش خوٰان، شباهنگ، صبح خوٰان
فرهنگ فارسی عمید
هزار داستان، ریسمانتاب از هم گسستن جدا کردن بریدن، شکستن، در ترکیب به معنی فتالنده آید بمعانی ذیل الف - گسلنده: زره فتال گهر فتال. ب - پراکنده کننده داغان کننده مغز فتال، از جای برکنده. بسیار فتل، کسی که نخ و ریسمان و مانند آنها را تاب داده و فتیله کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فوال
تصویر فوال
باسمر فروش (باسمر باقلا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وبال
تصویر وبال
سختی، عذاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتال
تصویر فتال
((فَ تّ))
بسیار تاب دهنده، کسی که نخ و ریسمان و مانند آن ها را تاب داده و فتیله کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فتال
تصویر فتال
((فَ یا فِ))
از هم گسستن، بریدن، شکستن، در ترکیب با برخی واژه ها معنای از هم پاشنده، پراکنده کننده می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وبال
تصویر وبال
((وَ))
سختی، عذاب، بدی سرانجام
فرهنگ فارسی معین