از بازیهای میدانی بسیار رایج است که اولین باردر انگلستان به سال 1836 میلادی برای آن قوانینی وضع گردید، زمین فوتبال مستطیل شکل و ابعاد آن بین 90 تا 120 متر طول و 55 تا 95 متر عرض معین شده است، این زمین به دو قسمت است که در هر نیمه دروازه ای به عرض 7/32 متر و ارتفاع 2/44 متر برپا داشته اند، توپ این بازی باید از چرم ساخته شود و محیط آن از 71 سانتیمتر ووزن آن از 450 گرم نباید بیشتر باشد، عده لازم برای این بازی 22 تن است که به دو دسته تقسیم میشوند و هر دسته سعی میکنند توپ را از دروازۀ طرف مقابل عبوردهند، بازیکنان باید توپ را با پا بزنند و اگر به دست هر یک از آنان اصابت کند فول (خطا، اشتباه، جریمه) اعلام میشود، در این بازی فقط دروازه بان میتواند توپ را در حدود دروازه (منطقۀ جریمه) با دست بگیرد، فرهنگستان ایران اصطلاحات زیر را در مقابل اصطلاحات انگلیسی این بازی پذیرفته است: بیرون، پشتیبان، پشتیبان چپ، پشتیبان راست، پیشرو، پیشرو راست، پیشرو چپ، پیشرو دست چپ، پیشرو دست راست، پیشرو مرکز، تاوان، تاوانگاه، تجاوز، خطا، داور، دست، دسته، رد، زدن، سر، سردسته، گوشه، نگهبان، نگهبان چپ، نگهبان راست، مرکز، هال، هال بان، هال گاه، (از فرهنگ فارسی معین)
از بازیهای میدانی بسیار رایج است که اولین باردر انگلستان به سال 1836 میلادی برای آن قوانینی وضع گردید، زمین فوتبال مستطیل شکل و ابعاد آن بین 90 تا 120 متر طول و 55 تا 95 متر عرض معین شده است، این زمین به دو قسمت است که در هر نیمه دروازه ای به عرض 7/32 متر و ارتفاع 2/44 متر برپا داشته اند، توپ این بازی باید از چرم ساخته شود و محیط آن از 71 سانتیمتر ووزن آن از 450 گرم نباید بیشتر باشد، عده لازم برای این بازی 22 تن است که به دو دسته تقسیم میشوند و هر دسته سعی میکنند توپ را از دروازۀ طرف مقابل عبوردهند، بازیکنان باید توپ را با پا بزنند و اگر به دست هر یک از آنان اصابت کند فول (خطا، اشتباه، جریمه) اعلام میشود، در این بازی فقط دروازه بان میتواند توپ را در حدود دروازه (منطقۀ جریمه) با دست بگیرد، فرهنگستان ایران اصطلاحات زیر را در مقابل اصطلاحات انگلیسی این بازی پذیرفته است: بیرون، پشتیبان، پشتیبان چپ، پشتیبان راست، پیشرو، پیشرو راست، پیشرو چپ، پیشرو دست چپ، پیشرو دست راست، پیشرو مرکز، تاوان، تاوانگاه، تجاوز، خطا، داور، دست، دسته، رد، زدن، سر، سردسته، گوشه، نگهبان، نگهبان چپ، نگهبان راست، مرکز، هال، هال بان، هال گاه، (از فرهنگ فارسی معین)
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار پربار، پرواره، فروار، فرواره، فراوار، بربار، بروار، برواره، غرفه
بالاخانِه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار پَربار، پَروارِه، فَروار، فَروارِه، فَراوار، بَربار، بَروار، بَروارِه، غُرفِه
کوپال، گرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، گرزه، دبوس، لخت، چماق، سرپاش، سرکوبه، عمود، مقمعه، گردن ستبر و بر و بازوی قوی
کوپال، گُرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، گُرزِه، دَبوس، لَخت، چُماق، سَرپاش، سَرکوبِه، عَمود، مِقمَعِه، گردن ستبر و بر و بازوی قوی
توپال، بمعنی مس باشد که به عربی نحاس گویند و براده و سونش مس و نقره و امثال آن را نیز گفته اند و بعضی گویند مس و آهن و امثال آن را چون بتابند و چکوش و پتک بر آن زنند ریزه هائی که از آن می ریزد و می پاشد آنها را توبال می گویند، و این اصح است، چه توبال النحاس، ریزه هائی را گویند که بوقت چکوش زدن از مس تافته می پاشد و آن را پوست مس می گویند و آن لطیف تر از مس سوخته است، و همچنین توبال الحدید آنچه از آهن تفته ریزد، گویند اگرتوبال و برادۀ آهن بر کسی بندند که در خواب دندان به دندان بساید و بکراجد دیگر آن فعل نکند و اگر از آن قدری در شراب به زهر آمیخته ریزند زهر را بخود کشد و اگر آن شراب را بخورند زیان نکند، (برهان) (آنندراج)، معرب توپال، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، معرب از تفال فارسی است و آن چیزی است که از مس و آهن تفته در حین کوفتن آن ریزد، از مطلق او مراد توبال مس است ... (تحفۀ حکیم مؤمن)، برادۀ مس و آهن، (غیاث اللغات)، توبال النحاس و الحدید، چیزی است که از مس وآهن در حین کوفتن آن ریزد، (منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد)، و نوشیدن یک مثقال از آن در آب و عسل مسهل بلغم است، (منتهی الارب)، فارسی است، (ازالمنجد) (از اقرب الموارد)، رجوع به ترجمه ضریر انطاکی ص 102 و الجماهر بیرونی ص 251 و ترجمه صیدنه و تحفۀ حکیم مؤمن و الابنیه عن حقایق الادویه و بحر الجواهر و مفردات ابن بیطار و قانون ابوعلی سینا شود
توپال، بمعنی مس باشد که به عربی نحاس گویند و براده و سونش مس و نقره و امثال آن را نیز گفته اند و بعضی گویند مس و آهن و امثال آن را چون بتابند و چکوش و پتک بر آن زنند ریزه هائی که از آن می ریزد و می پاشد آنها را توبال می گویند، و این اصح است، چه توبال النحاس، ریزه هائی را گویند که بوقت چکوش زدن از مس تافته می پاشد و آن را پوست مس می گویند و آن لطیف تر از مس سوخته است، و همچنین توبال الحدید آنچه از آهن تفته ریزد، گویند اگرتوبال و برادۀ آهن بر کسی بندند که در خواب دندان به دندان بساید و بکراجد دیگر آن فعل نکند و اگر از آن قدری در شراب به زهر آمیخته ریزند زهر را بخود کشد و اگر آن شراب را بخورند زیان نکند، (برهان) (آنندراج)، معرب توپال، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، معرب از تفال فارسی است و آن چیزی است که از مس و آهن تفته در حین کوفتن آن ریزد، از مطلق او مراد توبال مس است ... (تحفۀ حکیم مؤمن)، برادۀ مس و آهن، (غیاث اللغات)، توبال النحاس و الحدید، چیزی است که از مس وآهن در حین کوفتن آن ریزد، (منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد)، و نوشیدن یک مثقال از آن در آب و عسل مسهل بلغم است، (منتهی الارب)، فارسی است، (ازالمنجد) (از اقرب الموارد)، رجوع به ترجمه ضریر انطاکی ص 102 و الجماهر بیرونی ص 251 و ترجمه صیدنه و تحفۀ حکیم مؤمن و الابنیه عن حقایق الادویه و بحر الجواهر و مفردات ابن بیطار و قانون ابوعلی سینا شود
ثابت نماندن در جائی که پای نهاده است، ستارۀ بخت و اقبال. ستارۀ مسلط بر زایجه: هر آنکسی که نباشد باخترش اقبال بود همه هنر او بخلق نامقبول. ابوالعباس. نشستم بره بر که تا پاسخم بیارد مگر اختر فرّخم. فردوسی. نشستم بآموی تا پاسخم بیارد مگر اختر فرخم. فردوسی. نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر کز اختر همه تازیان راست بهر. فردوسی. برآمد بر این نیز روز دراز نجست اختر نامور [خسرو پرویز] جز فراز. فردوسی. که اکنون بدریا نیاز آمدت چنین اختر بد فراز آمدت. فردوسی. بدو گفت کای مهتر نامدار بکام تو باد اختر روزگار. فردوسی. مگر تیره شد بخت ایرانیان و گر شاه را ز اختر آمد زیان. فردوسی. درود جهاندار بر شاه باد بلند اخترش افسر ماه باد. فردوسی. ... ابوالقاسم آن شاه فیروزبخت ز خاور بیاراست تا باختر پدید آمد از فرّ او کان زر مرا اختر خفته بیدار گشت به مغز اندر اندیشه بسیار گشت. فردوسی. مر او را یکی پاک دستور بود که جانش ز کردار بد دور بود... سر مایه بد اختر شاه را وزو بند بد جان بدخواه را. فردوسی. همی گفت [گشتاسب] کای داور کردگار غم آمد مرا بهره از روزگار ببینم همی اختر خویش بد ندانم چرا بر سرم بد رسد. فردوسی. من امروز بر اختر کرم سیب شما را نمایم برشتن نهیب من از اختر کرم چندان تراز بریسم که نیزم نباشد نیاز. فردوسی. چنین یافتم اخترت را نشان ز گفت ستاره شمر موبدان. فردوسی. بفالی گرفت این سخن هفتواد ز کاری نکردی بدل نیز یاد مگر ز اختر کرم گفتی سخن بر او نو شدی روزگار کهن. فردوسی. بدو گفت فرّخ پی و روز تو همان اختر گیتی افروز تو تو تا زادی از مادر بافرین پر از آفرین شد زمان و زمین. فردوسی. ز گفتار او چند منذر گریست بپرسید و گفت اختر شاه چیست. فردوسی. برآمد برین گاه یک روزگار فروزنده شد اختر شهریار. فردوسی. وزان پس کنی رزم با اردوان که اختر جوانست و خسرو جوان. فردوسی. تو دادی مرا زور و آئین و فر سپاه و دل و اختر و پای و پر. فردوسی. سه روز اندر آن کار شد روزگار نگه کرده شد اختر شهریار. فردوسی. چو گلنار بشنید آوازشان سخن گفتن از اختر و رازشان. فردوسی. بیاورد چندی بدرگاه خویش همی بازجست اختر و راه خویش. فردوسی. بدان تا ببینم یکی روی شاه نمایم بدو اختر نیک راه. فردوسی. به پیروز بر اختر آشفته شد نه بر کام ما شاه تو کشته شد. فردوسی. چه داری نژند اختر خویش را درم بخش و دینار درویش را. فردوسی. کنون من یکی بنده ام بر درت پرستندۀ افسر و اخترت. فردوسی. مگر من شوم در جهان شهره ای مرا باشد از اخترش بهره ای. فردوسی. برو آفرین کرد مادر به مهر که برخوردی از اختر ای خوب چهر. فردوسی. بناکام رزمی گران کرده شد فراوان کس از اختر آزرده شد. فردوسی. ................... بدید اختر نامداران خویش بسلم اندرون جست اختر نشان همه مشتری بود طالع کمان. فردوسی. گر از اخترم بی زیانی بود شما را ز من شادمانی بود. فردوسی. گرفت آفرین پس بدادار بر بر آن اختر و بخت بیدار بر. فردوسی. مگر دست گیرد جهاندار ما وگرنه بد است اختر کار ما. فردوسی. هماناکه نزد تو آمد خبر که ما را چه آمد ز اختر بسر. فردوسی. که برگشت روز بزرگان دهر ز اختر ترا بیشتر بود بهر. فردوسی. گه رزم پیروزی از اختر است نه از گنج بسیار و از لشکر است. اسدی. پرهیز کن اختیار و حکمت تا نیک بود بحشرت اختر. ناصرخسرو. توای برادر خود را میفکن از ره راست ز چرخ و اختر هرگز نه خیر دان و نه شر. مسعودسعد. تا بر سپهر اختر باشد همه سعود سرمایۀ سعود سپهر، اختر تو باد. مسعودسعد. نشود طالع اختر شاهی بی وجود مدبری داهی. اوحدی. بیگناه است آسمان در تیره بختیهای ما اختر ما را فروغ شعلۀ ادراک سوخت. صائب. ، نیکبختی و نیکروزی. اقبال. حسن طالع: بدانید کآمد بسر کار کرم گذشت اختر و روز بازار کرم. فردوسی. دگر آنچه گفتی که من کرده ام بهندوستان رنجها برده ام هم از اختر شاه بهرام بود که با فرّ و اورند و با نام بود. فردوسی. ، رایت. علم. درفش. لوا: بتازید کآید بنزدیک شاه چو ترکان بدیدند اختر براه. فردوسی. چنین گفت هومان که این اختر است که نیروی ایران بدان اندر است. فردوسی. که از ما برفتند توران سپاه مگر بیژن اختر بیارد براه. فردوسی. بفرمود تا آسنستان پگاه بیامد بنزدیک رخشنده ماه بدو داد فرخنده دخترش را بگوهر بیاراست اخترش را. عنصری. هر طرفی اختر او رو نهاد فتح دوید و در دولت گشاد. امیرخسرو دهلوی. و رجوع به اختر کاویان شود، {{اسم خاص}} نام فرشته ای است موکل کرۀ زمین. (برهان قاطع). نام فرشته ای که در عالم آمین آمین گویان میگردد، هر دعائی که بآمین او برابر شود باجابت رسد. (غیاث اللغات از لطائف و مصطلحات و سروری و برهان)، نام یکی از منازل قمر است. (برهان قاطع). - اختر بد، طالع بد. بخت بد: چه گفت آن خردمند با رای و هوش که با اختر بد بمردی مکوش. فردوسی. برآید بدست من این کار کرد بگرد در اختر بد مگرد. فردوسی. اگر پیش از این او سپهبد بدست بکاووس شاه اختر بد بدست. فردوسی. چه چاره ست تا این ز من بگذرد تنم اختر بد به پی نسپرد. فردوسی. - اختر نیک، بخت نیک. فال نیک: گر ایدون که باشیم پیروزگر دهد گردش اختر نیک بر. فردوسی. اگر اختر نیک یاری دهد بر ایشان مراکامگاری دهد. فردوسی. این هم از بخت بلند است و هم از اختر نیک شادباش ای ملک نیک خوی نیک اختر. فرخی. فروگذشت بآمویه شهریار جهان بفال و اختر نیک و بنصرت دادار. عنصری. - بداختر، بدبخت. شقی: کرا از پس پرده دختر بود اگر تاج دارد بداختر بود. فردوسی. گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد زان پس نبوی نیز سیه روی و بداختر. ناصرخسرو. آنکه را دختر است جای پسر گرچه شاه است هست بداختر. سنائی. - بلنداختر، خوشبخت. که ستارۀ بخت او بلند باشد: - به اختر، نیک اختر. نیکبخت: به اختر کسی دان که دخترش نیست چو دختر بود روشن اخترش نیست. فردوسی. - شوم اختر، بدبخت: به نیش کژدم قهرت اگر قضا بزند عدوت را که سیه روز باد و شوم اختر. انوری. هرکه زایزد سیم و زر جوید ثواب بدنشان و بیهش و شوم اختر است. ناصرخسرو. نرست ازو بره اندر مگر کسی که بماند نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر. فرخی. - نژنداختر، بداختر. بدبخت: چنین گفت خسرو [پرویز] که بسیارگوی نژنداختری بایدم سرخ موی. فردوسی. - نیک اختر، خوشبخت. خوش اقبال: بشاه جهان گفت بوزرجمهر که ای شاه نیک اختر خوبچهر. فردوسی. نیست نیک اختر کسی کش چرخ نیک اختر کند بلکه نیک اختر شود هرکش تو نیک اختر کنی. ناصرخسرو. چو از جهان سوی دارالبقا بشد ایوب شعیب آمد با دختران نیک اختر. ناصرخسرو. - ، اختر نیک. فال نیک: برون رفت شادان بخرداد روز بنیک اخترو فال گیتی فروز. فردوسی. - نیک اختری، سعادت. خوشبختی: بیاموز گفتار و کردار خوب کت این هر دو بنیاد نیک اختریست. ناصرخسرو. بدست من و تست نیک اختری اگر بد نجوئیم نیک اختریم. ناصرخسرو. چو توخود کنی اختر خویش را بد مدار از فلک چشم نیک اختری را. ناصرخسرو. بفرخنده فالی ّ و نیک اختری گشادم در درج درّ دری. ناصرخسرو. ، {{اسم}} فال. (صحاح الفرس). تفأل. زایچه. طالع. توسعاً علم احکام نجوم: بپرسید تا زان گرانمایه شهر که دارد همی زاختر و فال بهر. فردوسی. فرستاد پس موبدان را بخواند بر تخت شاهی بزانو نشاند بپرسش گرفت اختر دخترش که تا چون بود در زمان اخترش. فردوسی. بشیرین سپردم چو برخواندم ز هر گونه اندیشه هاراندم بر اوست با اختر تو بهم نداند کسی زان سخن بیش و کم. فردوسی. معنی اختر در بیت ذیل از فردوسی معلوم نیست: بگوئیم و بسیار پندش دهیم به پند اختر سودمندش دهیم. رجوع بشاهنامۀ چ بروخیم ص 1415 س 1 شود. بفرخنده فال و بفرخنده اختر به نو باغ بنشست شاه مظفر. فرخی. - اختر شمردن، بیخواب ماندن. در شب بیدار بودن: همه شب ببیداری اختر شمرد ز سودا و اندیشه خوابش نبرد. سعدی (بوستان). بسی که اختر شمرد شام و سحر دیدۀ من کار انگشت کند هر مژه بر دیدۀ من. غنی. - اختر کردن، فال زدن. تفأل: چو بهرام [چوبینه] بیرون شد از طیسفون همی راند لشکر به پیش اندرون پدید آمدش سرفروشی براه وزو دور بد پهلوان سپاه یکی پاک چپین پوشیده داشت بسی سر برو بر همی برگذاشت سپهبد برانگیخت اسب ای شگفت بنوک سنان زان سری برگرفت همی راند تا نیزه را کرد راست بینداخت آن سر بدانسو که خواست یکی اختری کرد از آن سر براه کز این سان ببرم سر ساوه شاه به پیش سپاهم براه افکنم همه لشکرش را بهم بر زنم. فردوسی. - اختر گرفتن، رصد کردن کواکب برای استخراج احکام نجومی: بیاورد صلاب و اختر گرفت یکی زیج هندی ببر در گرفت. فردوسی. - اختر نگاه کردن، رصد کردن کواکب بجهت استخراج احکام نجومی. اختر گرفتن: باختر نگه کن که تا من ز جنگ کی آسایم و کشور آرم بچنگ. فردوسی. بصلاب کردند اختر نگاه هم از زیج رومی بجستند راه ز اختر چنان بود اندر نهان که او شهریاری بود در جهان. فردوسی. فرستادشان نزد گلنار شاه بدان تا کند اختران را نگاه. فردوسی. - پی افکندن اختر، فال زدن. تفأل: ز ننگ از دلیران بپالود خوی سپهبد یکی اختر افکند پی. فردوسی. چو آن پوست بر نیزه بر دید کی بنیکی یکی اختر افکند پی. فردوسی. - سر اختر اندر کنار کسی بودن، مساعد بودن بخت و دولت با او: جهاندار پیروز یار منست سر اختر اندر کنار منست. فردوسی. همیشه جهاندار یار تو باد سر اختر اندر کنار تو باد. فردوسی
ثابت نماندن در جائی که پای نهاده است، ستارۀ بخت و اقبال. ستارۀ مسلط بر زایجه: هر آنکسی که نباشد باخترش اقبال بود همه هنر او بخلق نامقبول. ابوالعباس. نشستم بره بر که تا پاسخم بیارد مگر اختر فرّخم. فردوسی. نشستم بآموی تا پاسخم بیارد مگر اختر فرخم. فردوسی. نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر کز اختر همه تازیان راست بهر. فردوسی. برآمد بر این نیز روز دراز نجست اختر نامور [خسرو پرویز] جز فراز. فردوسی. که اکنون بدریا نیاز آمدت چنین اختر بد فراز آمدت. فردوسی. بدو گفت کای مهتر نامدار بکام تو باد اختر روزگار. فردوسی. مگر تیره شد بخت ایرانیان و گر شاه را ز اختر آمد زیان. فردوسی. درود جهاندار بر شاه باد بلند اخترش افسر ماه باد. فردوسی. ... ابوالقاسم آن شاه فیروزبخت ز خاور بیاراست تا باختر پدید آمد از فرّ او کان زر مرا اختر خفته بیدار گشت به مغز اندر اندیشه بسیار گشت. فردوسی. مر او را یکی پاک دستور بود که جانش ز کردار بد دور بود... سر مایه بد اختر شاه را وزو بند بد جان بدخواه را. فردوسی. همی گفت [گشتاسب] کای داور کردگار غم آمد مرا بهره از روزگار ببینم همی اختر خویش بد ندانم چرا بر سرم بد رسد. فردوسی. من امروز بر اختر کرم سیب شما را نمایم برشتن نهیب من از اختر کرم چندان تراز بریسم که نیزم نباشد نیاز. فردوسی. چنین یافتم اخترت را نشان ز گفت ستاره شمر موبدان. فردوسی. بفالی گرفت این سخن هفتواد ز کاری نکردی بدل نیز یاد مگر ز اختر کرم گفتی سخن بر او نو شدی روزگار کهن. فردوسی. بدو گفت فرّخ پی و روز تو همان اختر گیتی افروز تو تو تا زادی از مادر بافرین پر از آفرین شد زمان و زمین. فردوسی. ز گفتار او چند منذر گریست بپرسید و گفت اختر شاه چیست. فردوسی. برآمد برین گاه یک روزگار فروزنده شد اختر شهریار. فردوسی. وزان پس کنی رزم با اردوان که اختر جوانست و خسرو جوان. فردوسی. تو دادی مرا زور و آئین و فر سپاه و دل و اختر و پای و پر. فردوسی. سه روز اندر آن کار شد روزگار نگه کرده شد اختر شهریار. فردوسی. چو گلنار بشنید آوازشان سخن گفتن از اختر و رازشان. فردوسی. بیاورد چندی بدرگاه خویش همی بازجست اختر و راه خویش. فردوسی. بدان تا ببینم یکی روی شاه نمایم بدو اختر نیک راه. فردوسی. به پیروز بر اختر آشفته شد نه بر کام ما شاه تو کشته شد. فردوسی. چه داری نژند اختر خویش را درم بخش و دینار درویش را. فردوسی. کنون من یکی بنده ام بر درت پرستندۀ افسر و اخترت. فردوسی. مگر من شوم در جهان شهره ای مرا باشد از اخترش بهره ای. فردوسی. برو آفرین کرد مادر به مهر که برخوردی از اختر ای خوب چهر. فردوسی. بناکام رزمی گران کرده شد فراوان کس از اختر آزرده شد. فردوسی. ................... بدید اختر نامداران خویش بسلم اندرون جست اختر نشان همه مشتری بود طالع کمان. فردوسی. گر از اخترم بی زیانی بود شما را ز من شادمانی بود. فردوسی. گرفت آفرین پس بدادار بر بر آن اختر و بخت بیدار بر. فردوسی. مگر دست گیرد جهاندار ما وگرنه بد است اختر کار ما. فردوسی. هماناکه نزد تو آمد خبر که ما را چه آمد ز اختر بسر. فردوسی. که برگشت روز بزرگان دهر ز اختر ترا بیشتر بود بهر. فردوسی. گه رزم پیروزی از اختر است نه از گنج بسیار و از لشکر است. اسدی. پرهیز کن اختیار و حکمت تا نیک بود بحشرت اختر. ناصرخسرو. توای برادر خود را میفکن از ره راست ز چرخ و اختر هرگز نه خیر دان و نه شر. مسعودسعد. تا بر سپهر اختر باشد همه سعود سرمایۀ سعود سپهر، اختر تو باد. مسعودسعد. نشود طالع اختر شاهی بی وجود مدبری داهی. اوحدی. بیگناه است آسمان در تیره بختیهای ما اختر ما را فروغ شعلۀ ادراک سوخت. صائب. ، نیکبختی و نیکروزی. اقبال. حسن طالع: بدانید کآمد بسر کار کرم گذشت اختر و روز بازار کرم. فردوسی. دگر آنچه گفتی که من کرده ام بهندوستان رنجها برده ام هم از اختر شاه بهرام بود که با فرّ و اورند و با نام بود. فردوسی. ، رایت. علم. درفش. لِوا: بتازید کآید بنزدیک شاه چو ترکان بدیدند اختر براه. فردوسی. چنین گفت هومان که این اختر است که نیروی ایران بدان اندر است. فردوسی. که از ما برفتند توران سپاه مگر بیژن اختر بیارد براه. فردوسی. بفرمود تا آسنستان پگاه بیامد بنزدیک رخشنده ماه بدو داد فرخنده دخترش را بگوهر بیاراست اخترش را. عنصری. هر طرفی اختر او رو نهاد فتح دوید و در دولت گشاد. امیرخسرو دهلوی. و رجوع به اختر کاویان شود، {{اِسمِ خاص}} نام فرشته ای است موکل کرۀ زمین. (برهان قاطع). نام فرشته ای که در عالم آمین آمین گویان میگردد، هر دعائی که بآمین او برابر شود باجابت رسد. (غیاث اللغات از لطائف و مصطلحات و سروری و برهان)، نام یکی از منازل قمر است. (برهان قاطع). - اختر بد، طالع بد. بخت بد: چه گفت آن خردمند با رای و هوش که با اختر بد بمردی مکوش. فردوسی. برآید بدست من این کار کرد بگردِ درِ اخترِ بد مگرد. فردوسی. اگر پیش از این او سپهبد بدست بکاووس شاه اختر بَد بُدست. فردوسی. چه چاره ست تا این ز من بگذرد تنم اختر بد به پی نسپرد. فردوسی. - اختر نیک، بخت نیک. فال نیک: گر ایدون که باشیم پیروزگر دهد گردش اختر نیک بر. فردوسی. اگر اختر نیک یاری دهد بر ایشان مراکامگاری دهد. فردوسی. این هم از بخت بلند است و هم از اختر نیک شادباش ای ملک نیک خوی نیک اختر. فرخی. فروگذشت بآمویه شهریار جهان بفال و اختر نیک و بنصرت دادار. عنصری. - بداختر، بدبخت. شقی: کرا از پس پرده دختر بود اگر تاج دارد بداختر بود. فردوسی. گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد زان پس نبوی نیز سیه روی و بداختر. ناصرخسرو. آنکه را دختر است جای پسر گرچه شاه است هست بداختر. سنائی. - بلنداختر، خوشبخت. که ستارۀ بخت او بلند باشد: - به اختر، نیک اختر. نیکبخت: به اختر کسی دان که دخترش نیست چو دختر بود روشن اخترش نیست. فردوسی. - شوم اختر، بدبخت: به نیش کژدم قهرت اگر قضا بزند عدوت را که سیه روز باد و شوم اختر. انوری. هرکه زایزد سیم و زر جوید ثواب بدنشان و بیهش و شوم اختر است. ناصرخسرو. نرست ازو بره اندر مگر کسی که بماند نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر. فرخی. - نژنداختر، بداختر. بدبخت: چنین گفت خسرو [پرویز] که بسیارگوی نژنداختری بایدم سرخ موی. فردوسی. - نیک اختر، خوشبخت. خوش اقبال: بشاه جهان گفت بوزرجمهر که ای شاه نیک اختر خوبچهر. فردوسی. نیست نیک اختر کسی کش چرخ نیک اختر کند بلکه نیک اختر شود هرکش تو نیک اختر کنی. ناصرخسرو. چو از جهان سوی دارالبقا بشد ایوب شعیب آمد با دختران نیک اختر. ناصرخسرو. - ، اختر نیک. فال نیک: برون رفت شادان بخرداد روز بنیک اخترو فال گیتی فروز. فردوسی. - نیک اختری، سعادت. خوشبختی: بیاموز گفتار و کردار خوب کت این هر دو بنیاد نیک اختریست. ناصرخسرو. بدست من و تست نیک اختری اگر بد نجوئیم نیک اختریم. ناصرخسرو. چو توخود کنی اختر خویش را بد مدار از فلک چشم نیک اختری را. ناصرخسرو. بفرخنده فالی ّ و نیک اختری گشادم دَرِ دُرج درّ دری. ناصرخسرو. ، {{اِسم}} فال. (صحاح الفرس). تفأل. زایچه. طالع. توسعاً علم احکام نجوم: بپرسید تا زان گرانمایه شهر که دارد همی زاختر و فال بهر. فردوسی. فرستاد پس موبدان را بخواند بر تخت شاهی بزانو نشاند بپرسش گرفت اختر دخترش که تا چون بود در زمان اخترش. فردوسی. بشیرین سپردم چو برخواندم ز هر گونه اندیشه هاراندم بر اوست با اختر تو بهم نداند کسی زان سخن بیش و کم. فردوسی. معنی اختر در بیت ذیل از فردوسی معلوم نیست: بگوئیم و بسیار پندش دهیم به پند اختر سودمندش دهیم. رجوع بشاهنامۀ چ بروخیم ص 1415 س 1 شود. بفرخنده فال و بفرخنده اختر به نو باغ بنشست شاه مظفر. فرخی. - اختر شمردن، بیخواب ماندن. در شب بیدار بودن: همه شب ببیداری اختر شمرد ز سودا و اندیشه خوابش نبرد. سعدی (بوستان). بسی که اختر شمرد شام و سحر دیدۀ من کار انگشت کند هر مژه بر دیدۀ من. غنی. - اختر کردن، فال زدن. تفأل: چو بهرام [چوبینه] بیرون شد از طیسفون همی راند لشکر به پیش اندرون پدید آمدش سرفروشی براه وزو دور بُد پهلوان سپاه یکی پاک چپین پوشیده داشت بسی سر برو بر همی برگذاشت سپهبد برانگیخت اسب ای شگفت بنوک سنان زان سری برگرفت همی راند تا نیزه را کرد راست بینداخت آن سر بدانسو که خواست یکی اختری کرد از آن سر براه کز این سان ببرم سر ساوه شاه به پیش سپاهم براه افکنم همه لشکرش را بهم بر زنم. فردوسی. - اختر گرفتن، رصد کردن کواکب برای استخراج احکام نجومی: بیاورد صلاب و اختر گرفت یکی زیج هندی ببر در گرفت. فردوسی. - اختر نگاه کردن، رصد کردن کواکب بجهت استخراج احکام نجومی. اختر گرفتن: باختر نگه کن که تا من ز جنگ کی آسایم و کشور آرم بچنگ. فردوسی. بصلاب کردند اختر نگاه هم از زیج رومی بجستند راه ز اختر چنان بود اندر نهان که او شهریاری بود در جهان. فردوسی. فرستادشان نزد گلنار شاه بدان تا کند اختران را نگاه. فردوسی. - پی افکندن اختر، فال زدن. تفأل: ز ننگ از دلیران بپالود خوی سپهبد یکی اختر افکند پی. فردوسی. چو آن پوست بر نیزه بر دید کی بنیکی یکی اختر افکند پی. فردوسی. - سر اختر اندر کنار کسی بودن، مساعد بودن بخت و دولت با او: جهاندار پیروز یار منست سر اختر اندر کنار منست. فردوسی. همیشه جهاندار یار تو باد سر اختر اندر کنار تو باد. فردوسی
تباه کردن دل بدوستی. (مجمل اللغه). تباه کردن دوستی و بیمار کردن آن دل کسی را. (منتهی الارب). فانی و فاسد کردن دوستی کسی را، بردن خرد، دشمن داشتن، تباه کردن زمانه کسی را. (منتهی الارب). نیست کردن روزگار چیزی را. (تاج المصادر بیهقی)
تباه کردن دل بدوستی. (مجمل اللغه). تباه کردن دوستی و بیمار کردن آن دل کسی را. (منتهی الارب). فانی و فاسد کردن دوستی کسی را، بردن خرد، دشمن داشتن، تباه کردن زمانه کسی را. (منتهی الارب). نیست کردن روزگار چیزی را. (تاج المصادر بیهقی)
نام دهستان حومه بخش داراب شهرستان فسا، حدود و مشخصات آن بشرح زیر است: از شمال بدهستان ایج و مشکان و ازمشرق بدهستان قریهالخیر و از جنوب بدهستان هشیوار واز جنوب غربی و غرب بدهستانهای شاهیجان و فسارود محدود است، این دهستان در شمال بخش واقع است و هوای آن گرم است، آب مشروب و زراعتی از رود خانه رودبال (یارود خانه بشار) و چاه تأمین میگردد، محصولات عمده اش غلات و خرما و پنبه و حبوب و صیفی و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی از قبیل قالی وگلیم بافی نیز در آنجا رواج دارد، این دهستان از 13آبادی تشکیل شده است و سکنۀ آن در حدود 8600 تن است و دیه های مهم آن عبارتند از: برکان، بختاجرد، جمسی، شهنان و نیدشهر، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
نام دهستان حومه بخش داراب شهرستان فسا، حدود و مشخصات آن بشرح زیر است: از شمال بدهستان ایج و مشکان و ازمشرق بدهستان قریهالخیر و از جنوب بدهستان هشیوار واز جنوب غربی و غرب بدهستانهای شاهیجان و فسارود محدود است، این دهستان در شمال بخش واقع است و هوای آن گرم است، آب مشروب و زراعتی از رود خانه رودبال (یارود خانه بشار) و چاه تأمین میگردد، محصولات عمده اش غلات و خرما و پنبه و حبوب و صیفی و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی از قبیل قالی وگلیم بافی نیز در آنجا رواج دارد، این دهستان از 13آبادی تشکیل شده است و سکنۀ آن در حدود 8600 تن است و دیه های مهم آن عبارتند از: برکان، بختاجرد، جمسی، شهنان و نیدشهر، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دزدار. (لغت فرس اسدی). نگه دارندۀ قلعه و شهر باشد و او را سرهنگ هم گویند و بعضی گویند این لغت هندی است و فارسیان استعمال کرده اند، چه کوت به هندی قلعه است. (برهان). مفرس لفظ هندی است به معنی صاحب قلعه چه در اصل کوت وال بود به تای ثقیل هندی. (آنندراج). نگهبان قلعه. قلعه بیگی. قلعه دار. دژبان. (فرهنگ فارسی معین). از: کوت به معنی قلعه + آل، پسوند نسبت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کتوال به نقل دزی ج 2 ص 444 از هندی مأخوذ است. در سانسکریت کته پاله به معنی محافظ قلعه مرکب از دو جزء: کته و کته در سانسکریت به معنی قلعه و دژ نظامی، و پاله به معنی محافظ، حامی، نگهبان. و در پراکریت، کوت به معنی قلعه و ساختمان بزرگ است. گویا این کلمه را لشکریان سبکتکین و محمود به ایران آوردند. بعضی این لغت را ترکی دانسته اند، چه درترکی جغتایی کوتاوال (کوتاول) به معنی پاسبان و نگاهبان و محافظ قلعه آمده. ولی این کلمه از هندی به ترکی رفته است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : چو آگاه شد کوتوال حصار برآویخت با رستم نامدار. فردوسی. آلت است آری ولیکن روزگارش زیردست قلعه است آری ولیکن کوتوالش آفتاب. عنصری (از لغت فرس). سپهبد زرد نامی کوتوالش که بیش از مال موبد بود مالش. (ویس و رامین). کسی پوشیده نزدیک کوتوال قلعت آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 431). حاجب بزرگ علی را... به قلعۀ کرک برد که در جبال هرات است و به کوتوال آنجا سپرد. (تاریخ بیهقی). و کوتوال قلعه بدان وقت قتلغتکین غلام بود. (تاریخ بیهقی). به قلعۀ سخنهای نغز اندرون نیامد به از طبع من کوتوال. ناصرخسرو. جز بدین اندر نیابی راستی راستی شد حصن دین را کوتوال. ناصرخسرو. ... مانند آن جماعت که به ذکر همه نتوان رسید چه از سلاطین و جهانبانان و چه کوتوالان و سپاه سالاران. (کتاب النقض). بر آن دژ که او راست انگیخته سرکوتوال از دژ آویخته. نظامی کوتوالی معتمد بر قلعه گماشتند. (ترجمه تاریخ یمینی). و از جوانب دیلمان و اشکور و طارم و خرکام کوتوالان بیامدند. (جهانگشای جوینی). تاجی بود زرین و چند اوانی زر و نقره... و هیچ معلوم نشد که ذخیرۀ کدام پادشاه و کوتوال بوده است. (المضاف الی بدایع الازمان ص 51). پاسبان درگهت آن کوتوال هفتمین مهر و مه را بر درت در خاک غلطان یافته. ؟ (از ترجمه محاسن اصفهان ص 6). ، حاکم اندرون شهر. مقابل فوجدار. (فرهنگ فارسی معین)
دزدار. (لغت فرس اسدی). نگه دارندۀ قلعه و شهر باشد و او را سرهنگ هم گویند و بعضی گویند این لغت هندی است و فارسیان استعمال کرده اند، چه کوت به هندی قلعه است. (برهان). مفرس لفظ هندی است به معنی صاحب قلعه چه در اصل کوت وال بود به تای ثقیل هندی. (آنندراج). نگهبان قلعه. قلعه بیگی. قلعه دار. دژبان. (فرهنگ فارسی معین). از: کوت به معنی قلعه + آل، پسوند نسبت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کتوال به نقل دزی ج 2 ص 444 از هندی مأخوذ است. در سانسکریت کته پاله به معنی محافظ قلعه مرکب از دو جزء: کته و کته در سانسکریت به معنی قلعه و دژ نظامی، و پاله به معنی محافظ، حامی، نگهبان. و در پراکریت، کوت به معنی قلعه و ساختمان بزرگ است. گویا این کلمه را لشکریان سبکتکین و محمود به ایران آوردند. بعضی این لغت را ترکی دانسته اند، چه درترکی جغتایی کوتاوال (کوتاول) به معنی پاسبان و نگاهبان و محافظ قلعه آمده. ولی این کلمه از هندی به ترکی رفته است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : چو آگاه شد کوتوال حصار برآویخت با رستم نامدار. فردوسی. آلت است آری ولیکن روزگارش زیردست قلعه است آری ولیکن کوتوالش آفتاب. عنصری (از لغت فرس). سپهبد زرد نامی کوتوالش که بیش از مال موبد بود مالش. (ویس و رامین). کسی پوشیده نزدیک کوتوال قلعت آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 431). حاجب بزرگ علی را... به قلعۀ کرک برد که در جبال هرات است و به کوتوال آنجا سپرد. (تاریخ بیهقی). و کوتوال قلعه بدان وقت قتلغتکین غلام بود. (تاریخ بیهقی). به قلعۀ سخنهای نغز اندرون نیامد به از طبع من کوتوال. ناصرخسرو. جز بدین اندر نیابی راستی راستی شد حصن دین را کوتوال. ناصرخسرو. ... مانند آن جماعت که به ذکر همه نتوان رسید چه از سلاطین و جهانبانان و چه کوتوالان و سپاه سالاران. (کتاب النقض). بر آن دژ که او راست انگیخته سرکوتوال از دژ آویخته. نظامی کوتوالی معتمد بر قلعه گماشتند. (ترجمه تاریخ یمینی). و از جوانب دیلمان و اشکور و طارم و خرکام کوتوالان بیامدند. (جهانگشای جوینی). تاجی بود زرین و چند اوانی زر و نقره... و هیچ معلوم نشد که ذخیرۀ کدام پادشاه و کوتوال بوده است. (المضاف الی بدایع الازمان ص 51). پاسبان درگهت آن کوتوال هفتمین مهر و مه را بر درت در خاک غلطان یافته. ؟ (از ترجمه محاسن اصفهان ص 6). ، حاکم اندرون شهر. مقابل فوجدار. (فرهنگ فارسی معین)