جدول جو
جدول جو

معنی فهاق - جستجوی لغت در جدول جو

فهاق
(فِ)
جمع واژۀ فهقه. رجوع به فهقه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فساق
تصویر فساق
فاسق ها، کسانی که مرتکب فسق شود، فاجرها، گناهکارها، جمع واژۀ فاسق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراق
تصویر فراق
جدا شدن و دور شدن از یکدیگر، جدایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فواق
تصویر فواق
سکسکه، انقباض ناگهانی و غیرارادی عضلۀ دیافراگم که به صورت صداهای پی در پی از حلق خارج می شود
زغنگ، هکچه، سچک، هکک، اسکرک، سکیله، اشکوهه، هکهک
فرهنگ فارسی عمید
(فَهَْ ها)
بسیار داننده. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
مایۀ قوی که زود رساند خمیر را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آفتاب و قرن آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) ، شکافتگی ابر از شعاع آفتاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، لیف ابیض. (فهرست مخزن الادویه). بن پوست سپید خرمابن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، چوب خوشۀ خرما، یا خوشۀ خشک و کج شدۀ آن. (منتهی الارب) ، چند اخلاط است از داروهای آمیخته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آنچه نخست پیدا شود از شعاع آفتاب. اعلای آفتاب. قرن الشمس. (اقرب الموارد) ، عین الشمس. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُسْ سا)
جمع واژۀ فاسق، به معنی زناکار و ناراست کردار. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به فاسق شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَنْ)
جدایی. دوری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). از یکدیگر جدا شدن. (زوزنی) (منتهی الارب). از هم جدا شدن. به فتح هم آمده است: هذا فراق بینی و بینک. (قرآن 78/18). (اقرب الموارد). مقابل وصال:
به وصال اندر ایمن بدم از گشت زمان
تا فراق آمد بگرفتم چون برخفجا.
آغاجی.
با وصال تو بودمی ایمن
در فراقم بمانده چون برخنج.
آغاجی.
روز من گشت از فراق تو شب
نوش من شد از آن دهانت گبست.
اورمزدی.
دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ
جگر معلق بریان و سل پوده کباب.
طیان.
ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته
صدهزاران شکر یزدان را که رستیم از فراق.
منوچهری.
که آید پس هر نشیبی فرازی
که باشد پس هر فراقی وصالی.
ابوالفرج رونی.
لابد فراق او بر وصال باید گزید. (کلیله و دمنه).
بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد؟
دل را قیامت آمد، شادان چگونه باشد؟
خاقانی.
این توانید که مادر به فراق پسر است
پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید.
خاقانی.
در پای فراق تو شوم کشته
چون وصل تو دسترس نمی آید.
عطار.
کار یعقوب است از سوز فراق
دیده ای را بیت الاحزان باختن.
عطار (دیوان ص 482).
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق.
مولوی.
دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار.
سعدی (گلستان).
گفت هذا فراق یا موسی
چون تویی بی وفاق یا موسی.
اوحدی.
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت.
حافظ.
زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق.
حافظ.
روزی که در فراق جمال تو بوده ام
گریان در اشتیاق وصال توبوده ام.
جغتایی.
، (اصطلاح صوفیه) در اصطلاح صوفیه مقام غیبت را گویند که از وحدت محجوب باشد که اگر یک لمحه عاشق از معشوق خود جداشود آن فراق صدساله بود. و نیز فراق، غیبت را گوینداز مقام وحدت یعنی بیرون آمدن سالک از وطن اصلی که عالم بطون است به عالم ظهور و از عالم ظهور به عالم بطون وصال است و این وصال جز از راه مرگ صوری حاصل نشود. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی) :
فراق روی تو بسیار شد چه چاره کنم
مگر لباس حیاتی که هست پاره کنم.
امیرحسن (از آنندراج از بهارعجم)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
مرد بلندقامت مضطرب و برهم اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فُ)
میان دو دوشیدن شیر که ساعتی مکانند بچه را تا شیر فروآرند و باز بدوشند. (منتهی الارب). فاصله بین دو بار دوشیدن ناقه که در طی آن بچۀ شتر را وادار به مکیدن پستان کنند تا دوباره شیر آید و بدوشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَهَْ ها)
یوزبنده و شکارآموزانندۀ آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یوزبان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
سنگی به رنگ یاقوت اطلسی، و آن را از مشرق زمین آورند. ودر کان طلا هم میباشد. گویند خوردن آن دفع جنون میکند. (برهان). بعضی گفته اند لعل است. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ)
دهی است از بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
دفزک شدن شیر و ترش گردیدن آن، چندانکه پاره پاره گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مرد احمق بیهوده گو. (ازاقرب الموارد). مرد گول بیهوده گوی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
کوهی است. (منتهی الارب) ، جایگاهی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گردانیدن گریه را در سینۀ خود. شهیق. تشهاق، رسیدن کسی را چشم زخم: شهقت عین الناظر علیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زُ / زِ)
مقدار. یقال: انهم زهاق ماءه، ای زهأها. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زهاء شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
رهاق. مقدار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به رهاق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
پر گردانیدن خنور و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پر کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). پر گردانیدن و مانند آن. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بئر مفهاق، چاه بسیارآب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از افهاق
تصویر افهاق
پرکردن انباشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهاق
تصویر لهاق
سپید، گاو نر سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فهاد
تصویر فهاد
یوز بنده یوز آموز کسی که یوز را برای شکار آموزش می دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فهام
تصویر فهام
بسیار دانا بینا بسیار داننده
فرهنگ لغت هوشیار
تبهکار گنهکار ناراست کردار، مردی که با زن شوهر دار دوستی و هم صحبتی کند، جمع فساق فسقه فاسقین، جمع فاسق، جهمرزان نا راستکاران
فرهنگ لغت هوشیار
سکسکه: از صداع و ماشرا و از خناق وز زکام و از جذام و از فواق... یا فواق شیشه. در شیشه ریختن شراب با آواز یعنی در وقتی که شراب را در پیاله کنند از گلوی شیشه آواز لق لق و قلقل برآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلاق
تصویر فلاق
بریدن شیر ترشیدن شیر شیر بریده شیر ترشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراق
تصویر فراق
جدایی، دوری
فرهنگ لغت هوشیار
خایه باد غری خاز ترش خاز مایه (خاز خمیر)، خور بخش بخش بیرون آمده خور از زیر ابر، بن نیام خرما، چوبخوشه خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهاق
تصویر دهاق
پر و مالامال، پیاپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فهام
تصویر فهام
((فَ هّ))
بسیار دانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراق
تصویر فراق
((فِ))
جدا شدن، دور شدن، جدایی، دوری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهاق
تصویر دهاق
((دِ))
پر، لبریز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فواق
تصویر فواق
((فُ))
سکسکه
فرهنگ فارسی معین