جدول جو
جدول جو

معنی فنجلی - جستجوی لغت در جدول جو

فنجلی
(فَ جَ لی ی)
رفتاری به ضعف و سستی. (منتهی الارب). در اقرب الموارد به الف مقصور است نه یاء
لغت نامه دهخدا
فنجلی
(فَ جَ لا)
رفتاری سست با نرمی و فروهشتگی. (منتهی الارب). رفتارضعیف. (اقرب الموارد). فنجله. رجوع به فنجله شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منجلی
تصویر منجلی
روشن، آشکار، جلوه گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فنجی
تصویر فنجی
کلانی، بزرگی
فرهنگ فارسی عمید
(فَ جَ لَ)
دوری میان هر دو ساق و هر دو پای. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، رفتاری سست. (منتهی الارب). فنجلی ̍. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ جُ)
سیاه گوش. (منتهی الارب). عناق الارض. (اقرب الموارد). سیاه گوش. تفه. پروانه. فروانق. عنجل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
پنجی. پنج روزی. (یادداشت مؤلف). خمسۀ مسترقه. اندرگاهان. فنجۀ دزدیده. (یادداشت مؤلف) ، درمی بوده است چون توتکی و کژکی. (یادداشت مؤلف از نسخۀ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ)
روشن و آشکارا. (غیاث) (آنندراج). هویدا و منکشف. روشن و آشکار. (از ناظم الاطباء) : به نص جلی سیجعل اﷲ بعد عسر یسراً آن غمام عماقریب منجلی گردد. (نفثهالمصدور چ یزدگری ص 73) ، آنکه از وطن خود بیرون رود. (از ناظم الاطباء). از وطن خود بیرون رونده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ جِ)
صفت چشمان کج شبیه چشم مغولان است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(فِ غِ)
در تداول، کوچک. فسقلی. فنقلی. رجوع به فسقلی و فنقلی شود
لغت نامه دهخدا
(فِ قِ)
فنغلی. فسقلی. کوچک و ناچیز. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ)
سر نرۀ بزرگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ)
آنکه در رفتار پیش پاها را نزدیک نهد و پاشنه ها را دور. (منتهی الارب). الرجل الافجح. (اقرب الموارد) ، به معنی افجل است. (منتهی الارب). رجوع به افجل شود
لغت نامه دهخدا
بزرگی کلانی: امروز که شاهی درم الفنج و میندیش زیرا که نماند ابدی شاهی و فنجی
فرهنگ لغت هوشیار
روشن آشکار، بیرون رونده: از زاد بوم صفت چشمان کج شبیه چشم مغولان است روشن شونده، آشکار جلو گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنقلی
تصویر فنقلی
پارسی است ک فینگلی کوچولو نوزاد گاو کوچک و ناچیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجلی
تصویر منجلی
((مُ جَ))
روشن، آشکار، کسی که جلای وطن کرده و از میهن خود بیرون رفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فنقلی
تصویر فنقلی
((فِ نْ قِ))
کوچک، ریز اندام
فرهنگ فارسی معین
آشکار، جلوه گر، جلی، عیان
متضاد: مختفی
فرهنگ واژه مترادف متضاد