جدول جو
جدول جو

معنی فقعی - جستجوی لغت در جدول جو

فقعی(فُ قَ)
منسوب به فقع که مخفف فقاع است.
- فقعی کار، چیزی شبیه فقاع. نوعی مشروب:
فقعی کاری از دکان غمش
همچو تریاک از خزانه خورم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرعی
تصویر فرعی
مسیر غیراصلی، کنایه از غیراصلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فقع
تصویر فقع
فقاع، شرابی که از مویز، جو یا برنج گرفته می شد، آب جو، برای مثال گه خمارم شکنی گه توبه / می نابی؟ فقعی؟ رمانی؟ (عراقی - ۲۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فقاعی
تصویر فقاعی
فروشندۀ فقاع
فرهنگ فارسی عمید
(فُ قا)
جمع واژۀ فقوه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ عی ی)
جمع واژۀ قعو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قعو شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’ق ع و’، بر کون نشسته، و فی الحدیث: انه علیه السلام اکل مقعیا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ قَ ی ی / صَ قَ عا)
اول نتاج است هنگامی که آفتاب سخت گرم (کذا). (منتهی الارب). اول النتاج حین تصقع الشمس فیه رؤوس البهم. (اقرب الموارد). قال ابونصر و اول النتاج حین تصقع فیه الشمس رؤوس البهم صقعاً و قال غیره هو الذی یولدفی الصقریه. (تاج العروس). شترکره که در ایام صقیع زاده باشد و آن از بهترین نتاج است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
این انتساب فقاع ساز و فقاع فروش را افاده کند. (سمعانی). مویزآب فروش. آبجوفروش. (یادداشت مؤلف). بوزه فروش و آنکه برف و دوشاب بفروشد. (آنندراج) : در این میان مردی فقاعی - حاجب بگتغدی - رفته بود تا لختی یخ و برف آرد. (تاریخ بیهقی).
نه از دروگر و از کفشگر خبر دارم
نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانم.
مسعودسعد.
یکی دکان فقاعی ار یابم
بدل شربت سه گانه خورم.
خاقانی.
روزی فقاعیی بود در جوار حضرت... (انیس الطالبین)
لغت نامه دهخدا
(فُ را)
عاریه دادن شتر برای بار بردن یا سواری. (از اقرب الموارد). اسم است افقار را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ عَ)
ابن طویق. از بنی اسد، از جذیمۀ و از عدنان. جد جاهلی بنی اسد است و از فرزندانش حجوان، دثار، نوفل، منقذ و جذام اند. (الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(فَ عَ)
محمد بن عبدالملک اسدی. صاحب روایات و مآثر و اخبار بنی اسد بود و به زمان منصور و پس از او زیست و علمای انساب مآثر بنی اسد را از وی آموختند. فضل بن ربیع را مدح کرده و کتابی درباره بنی اسد پرداخته است. (از فهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(فَ عَ)
منسوب به فقعس جد جاهلی بنی اسد
لغت نامه دهخدا
(فَ عَ)
به عربی گل زرد را نامند و محتمل است که فقحه بوده باشد به حاء مهمله که ورد اصفر است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فِ قَ)
جمع واژۀ فقع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فقع شود
لغت نامه دهخدا
(فُ قَ)
منسوب به فقیم که حیی است از کنانه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
سرخ، پلید. (منتهی الارب) ، مرد سرخ فام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جنسی از کبوتر سپید. (از اقرب الموارد). رجوع به فقّیع شود
لغت نامه دهخدا
(فِقْ قی)
کبوتر سپید. و ابیض فقیع، سخت سپید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خشمناک کف برآورده از دهان، (آنندراج) (اقرب الموارد)، مؤنث آن فاعیه است
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب به فرع. مقابل اصلی. (یادداشت به خط مؤلف) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ عا)
آنکه سر بینی او بلند و براستخوان چسبان باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مؤنث: قعواء. (آنندراج) (منتهی الارب) ، جمع واژۀ قلب. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ قلب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ قلب، بمعنی دستانه و دست برنجن زنانه و مار سپید و پیه خرمابن. (آنندراج). رجوع به قلب شود
لغت نامه دهخدا
(فُ قَ)
مخفف فقاع. بوزه. آبجو:
ساقی آرد گه خمارشکن
فقع شکرین ز دانۀ نار.
خاقانی.
عفریت ستم زآنکه سلیمان نیروست
دربند چو کوزۀ فقع بسته گلوست.
خاقانی.
ترکیب ها:
- فقع گشادن، فقع گشودن. فقعی. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(فَ عی ی)
منسوب به فزع که نام بطنی است از قبایل عرب. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فِرَ)
تمیم بن فرع مصری. از عمرو بن العاص و عقبه بن عامر و جز آنان روایت دارد. حرمله بن عمران از وی روایت کند. (اللباب فی تهذیب الانساب. ج 2 ص 206)
لغت نامه دهخدا
(فِ رَ)
منسوب به فرع که نام پدر تمیم بن فرع فرعی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
فوگان فروش، سیکی فروشنده فقاع آبجو فروش، مایع شربتی شکل یا مربا مانندی که از جوشاندن حبه های انگور حاصل می شود و در حقیقت نوعی ثلثان است که در اطراف خراسان (کاشمر و تربت و با خرز و مشهد) به فقاعی مشهور است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقی
تصویر فقی
جمع فقوه، سوفار ها
فرهنگ لغت هوشیار
یاوه گفتن، سرخ رنگ کردن، رگ انگشت شکستن شرابی که از جو و مویز و جز آن گیرند آب جو. یا به کوزه فقاع تپاندن، راه دخل و تصرف را بستن، گونه ای قارچ از تیره اتوبازید یومیست ها که در اماکن نمناک می روید و جزو قارچ های سمی و در تداول عامه به نام کله مار موسوم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقیع
تصویر فقیع
کبوتر پرنگی از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرعی
تصویر فرعی
ستاکی منسوب به فرع، آنچه که فرع باشد مقابل اصلی: شعب فرعی رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاعی
تصویر فاعی
کف به دهان خشمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقاعی
تصویر فقاعی
شراب فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرعی
تصویر فرعی
((فَ رْ))
منسوب به فرع، غیراصلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رقعی
تصویر رقعی
((رُ عِ یا عَ))
قطع کتاب در اندازه 14 * 22 سانتی متر
فرهنگ فارسی معین
تابع، ضمیمه، منشعب
متضاد: اصلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد