جدول جو
جدول جو

معنی فقاره - جستجوی لغت در جدول جو

فقاره
(فَ رَ)
استخوان پشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، فقار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
فقاره
یکان (واحد) فقار مهره پشت هر یک از مهره های پشت مهره پشت، جمع فقار
فرهنگ لغت هوشیار
فقاره
((فَ ر ِ))
مهره پشت
تصویری از فقاره
تصویر فقاره
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فقیره
تصویر فقیره
مؤنث واژۀ فقیر، تنگ دست، تهیدست، فاقد امکانات مثلاً شهرستان فقیر، در تصوف سالک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقاره
تصویر نقاره
نوعی طبل که با دو چوب باریک نواخته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فواره
تصویر فواره
لولۀ متصل به منبع آب که آب از آن به هوا می جهد
فرهنگ فارسی عمید
(طَ)
با کسی قرار گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). با هم آرام گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). آرام وقرار گرفتن و آرمیدن و ساکن شدن با کسی. (از ناظم الاطباء) ، آرام گرفتن و منه قول ابن مسعود: ’قارّوا الصلوه’، یعنی آرام بگیرید و حرکت نکنید وگویند ’قار فی الصلوه’ ایضاً. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَوْ وا رَ)
چشمۀ آب، مغاکچۀ برسوی ران اسب تا شکم که استخوانی نپوشد آنرا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بعضی گویند که صیغۀ مبالغه است از فور به معنی جوشیدن، لیکن در عربی مستعمل نیست و از تصرف فارسیان مستعرب باشد. (غیاث از سراج). لوله ای آهنین که به منبعی در محلی مرتفع متصل است و از دهانۀ آن آب فوران کند. (فرهنگ فارسی معین) : اشک ندامت بر صفحات وجنات از فوارۀ دیدگان روان کرد. (سندبادنامه). آب از یک فرسنگ از سر کوه رانده و به فوارۀ برین سر بالا آورده. (ابن بلخی).
- امثال:
فواره چون بلند شود سرنگون شود، به کنایت، یعنی قدرت پایدار نیست. هر ترقی تنزلی به دنبال دارد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نازیدن. (منتهی الارب). فخر. فخار. (اقرب الموارد). رجوع به فخار شود، نازیدن به خوی نیک. (منتهی الارب). فخار. خودستایی به خصال و مناقب و مکارم بر حسب و نسب درباره خود یا پدران خود. (اقرب الموارد). رجوع به فخار شود، افزون داشتن کسی را بر کسی در فخر. (منتهی الارب). فخار. (اقرب الموارد). رجوع به فخار شود
لغت نامه دهخدا
(فَ حَ)
پنجۀ دست. (منتهی الارب). کف دست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ ءَ / فُ قَ ءَ)
پوست. (منتهی الارب). فاقئاء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
فقیره. مؤنث فقیر. ج، فقائر. (منتهی الارب). ج، فقیرات، فقائر، فقراء. (اقرب الموارد) : فقیرۀ درویشی حامله بود. (گلستان چ یوسفی ص 158). رجوع به فقیر شود
لغت نامه دهخدا
(فَ اَ مَ)
دهی است از بخش سیمینه رود شهرستان همدان، دارای 1172 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و محصول عمده اش غله، حبوبات، انواع میوه و لبنیات است. صنایع دستی زنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(فُ رَ)
سرجوش دیگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فوار شود
لغت نامه دهخدا
(ذَءْ ءَ)
بزرگ گردیدن کار و دشوار گشتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ ءِهْ)
جمع واژۀ فقیهه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَخْ خا رَ)
یک فخّار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فخّار شود
لغت نامه دهخدا
به یونانی سرو است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نازاینده شدن زن. (از منتهی الارب) (دهار) (المصادر زوزنی). عاقر و عقیم شدن. (از اقرب الموارد). عقر. عقر. عقار. عقارت. رجوع به عقر و عقار و عقارت شود
لغت نامه دهخدا
(صِ رَ)
جمع واژۀ صقر. (منتهی الارب). رجوع به صقر شود
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ زَ)
وقار. آهسته و بردبار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به وقار شود
لغت نامه دهخدا
(تَ صَلْ لی)
خرد و خوار شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به حقارت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از وقاره
تصویر وقاره
بردبار گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقاره
تصویر نقاره
نوعی طبل کوچک دوتائی
فرهنگ لغت هوشیار
چشمه آب، لوله هائی آهنین که به منبعی در محلی متصل است و از دهانه آن آب فوران کند، بسیار جوشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقاری
تصویر فقاری
مهره دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقاقه
تصویر فقاقه
گول مرد، پف ماهی ماهی نیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقاهه
تصویر فقاهه
فقاهت در فارسی کیشدانی کیشدان گشتن، دانایی دانا گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقیره
تصویر فقیره
مونث فقیر بنگرید به فقیر و میوه جدا دانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فزاره
تصویر فزاره
ماده پلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاقره
تصویر فاقره
پتیار سختی گژند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقاره
تصویر عقاره
نازایی نازاینده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقاره
تصویر حقاره
خواری خردی زبونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقاره
تصویر نقاره
((نَ رِ))
نوعی طبل کوچک دوتایی که با دو چوب باریک نواخته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فواره
تصویر فواره
((فَ وّ رِ))
مؤنث فوار، بسیار جوشنده، چشمه ای که آب آن فوران کند، لوله ای که آب از آن با فشار به بیرون می جهد
فرهنگ فارسی معین