جدول جو
جدول جو

معنی فغنشور - جستجوی لغت در جدول جو

فغنشور
(فَ غْ)
نام شهری است از ملک چین و مردم آنجا بغایت خوب صورت و صاحب حسن می شوند و جمیع بتان و بتگران در آن شهر میباشند. (برهان). جای بتان و بتگران. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) :
بیاسود و از رنجگی دور شد
وز آنجا بشهر فغنشور شد.
اسدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منشور
تصویر منشور
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوان تورانی در سپاه افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فغفور
تصویر فغفور
لقب پادشاهان چین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشور
تصویر نشور
زنده شدن مردگان در روز قیامت، روزی که تمام مردگان به پا خیزند و به حساب اعمال آن ها رسیدگی شود، روز درنگ، رستخیز، روز پسین، روز بازپرس، فرجام گاه، یوم دین، یوم الحشر، روز رستاخیز، طامة الکبریٰ، روز شمار، یوم التّناد، یوم الدین، روز جزا، یوم القرار، یوم النشور، ستخیز، روز امید و بیم، یوم الجمع، رستاخیز، یوم الحساب، روز وانفسا، قارعه، یوم التلاقی، روز بازخوٰاست، یوم السبع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانشور
تصویر دانشور
صاحب علم و دانش، عالم، دانشمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منشور
تصویر منشور
اعلامیه، جمع مواشیر، در علم فیزیک قطعۀ بلور که دارای قاعدۀ مثلث است و نور را تجزیه می کند، نامۀ سرگشاده، فرمان، فرمان پادشاهی
فرهنگ فارسی عمید
(فَ نَ)
شهری است بزرگ به هندوستان، جای بازرگانان، و از آن کافور بسیار خیزد و بارگه دریاست. و ملک فنصور را سطوها خوانند و او را مملکتی جداست. و اندر ناحیت فنصور ده پادشاست همه از دست سطوها. و هدنجیره از این ناحیت است. (حدود العالم). نام این شهر بصورت قیصور نیز آمده است:
به برت ماند کافور که در فنصور است
به دلت ماند پولاد که در ایلاق است.
رافعی
لغت نامه دهخدا
(فُ)
سوراخ شرم انسان. (منتهی الارب). فنقوره
لغت نامه دهخدا
(غَ)
جوان که با تبختر و ناز راه رود. (از منجد الطلاب). مؤنث آن غندوره. رجوع به غندوره شود. دزی در ذیل قوامیس العرب (ج 2 ص 229) گوید: غندور جوانی است که وضع پستی داشته باشد و در رفتار خود ظاهرسازی کند و ظرافت بخرج دهد، دوستانش او را احمق و خوشگذران و ظاهرآرا شمارند. وی تظاهر به پردلی و شهامت کند و میکوشد تا دختران او را بپسندند، و بشرط آنکه پول داشته باشد سخی و جوانمرد است، و همچنین دخترانی را که شبیه صفات مزبور را داشته باشند نیز غندور گویند. ج، غنادیر، غنادره. رجوع به دزی ج 2 ص 229 شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
باقی مانده از مال. یقال: مابقی من ابله غنشوش، ای بقیه. و ما له غنشوش، ای شی ٔ. یا عنشوش به عین مهمله است. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بغپور. (فرهنگ فارسی معین). فغفور. رجوع به فغفور شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام پادشاهی از آل اشکان که بعد از اسکندر پادشاه شد و شصت ودو سال ملک راند. (برهان). مصحف فغور و فقور است که معرب نام پاکر برادر اشک سیزدهم است. (حاشیۀ برهان چ معین از ایران باستان تألیف پیرنیا ج 1 ص 232)
نام پسر ساوه شاه یا شابه شاه فرمانروای ترکستان در شاهنامۀ فردوسی چنین آمده است:
که فغفور خواندیش وی را پدر
لغت نامه دهخدا
(فَ)
پادشاه چین را گویند هرکه باشد. (برهان). لقب پادشاهان چین و کلمه پارسی است، فغ به معنی خدای یا بت و پور یا فور به معنی پسر. (یادداشت مؤلف). بغپور. (فرهنگ فارسی معین) :
چو آگاهی آمد به فغفور از این
که آمد فرستاده ای سوی چین.
فردوسی.
نجوید همی جنگ تو فور هند
نه فغفور چین و نه سالار سند.
فردوسی.
بر آن دوستی نیز بیشی کنم
ابا دخت فغفور خویشی کنم.
فردوسی.
روم و چین صافی کند یاران او در روم و چین
نایبی فغفور گردد، حاسبی قیصر شود.
فرخی.
گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی
ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی.
منوچهری.
قیصر شرابدار تو، چیپال چوب زن
خاقان رکابدار تو، فغفور پرده دار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 40).
چو آمد سوی کاخ فغفور چین
ابا این پسنده دلیران کین.
اسدی.
کمین بندۀ اوست در روم قیصر
کهین چاکر اوست فغفور در چین.
سوزنی.
باغ چو ارتنگ چین نماید خرم
زآنک بدان خرمی خرامد فغفور.
سوزنی.
دین سره نقدی است به شیطان مده
یارۀ فغفور به سگبان مده.
نظامی.
خداوندی که چون خاقان و فغفور
بصد حاجت دری بوسندش از دور.
نظامی.
نبودم تحفۀ چیپال و فغفور
که پیش آرم زمین را بوسم از دور.
نظامی.
، گاه مطلقاً به معنی پادشاه به کار رود:
نشاید شد به جاه و مال مغرور
چو مرگ آید چه دربان و چه فغفور.
ناصرخسرو.
ز دولت خانه این هفت فغفور
سخن را تازه تر کردند منشور.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ابن الندیم آرد: در تاریخی قدیمی خواندم که یونانیان باستان بخط آشنائی نداشتند تا آنکه دو مرد از اهل مصر یکی بنام قیمس (قه مس) و دیگری بنام اغنور را یافتند که با خود شانزده حرف (الفبا) داشتند و یونانیان با آنها نوشتن آغاز کردند. آنگاه یک تن از آنان چهارحرف دیگر استنباط کرد و با آنها نوشت، سپس شخص دیگربنام سیمونیدس چهار حرف دیگر استنباط کرد و مجموع آن بیست و چهار حرف شد. (از فهرست ابن الندیم). مؤلف فرهنگ ایران باستان پس ازنقل قول ابن الندیم آورد: ابن الندیم این داستان را درست یاد کرده، قیمس و اغنور همان کامس و اگنور هستند و سیمونیدس کسی است که در داستان پیدایش خط در یونان نام وی برده می شود. (ازفرهنگ ایران باستان ص 145). و رجوع به اگنور شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گودال آب شور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام قریه ای است میان سرخس و هرات و معنی ترکیبی آن بغشور است که گو آب شور باشد چه بغ بمعنی گودال است. (برهان). شهری است بین هرات و مروالروذ. (معجم البلدان). دهی است میان سرخس و هرات و معنی ترکیبی آن مغاک شور چه زمینش شوره زار بوده و نسبت بدان بغوی گویند و صاحب قاموس معرب گو شور گفته و ظاهراً سهو کرده. (رشیدی) (از فرهنگ نظام). نام قریه ای در نزدیکی هرات. (ناظم الاطباء). نام قریه ای است در میانۀ هرات و سرخس و وجه تسمیه آنکه بغ بفارسی بمعنی زمین مغاک یعنی گو که گودال نیز گویند آمده و شورطعمی است مشهور و در آنجا مغاکی بوده با اندک آبی شور که باید بعربی آنرا حفرۀ مالح ترجمه کرد حال آنکه اعراب بی تغییر و تقریب با وجود طول بلد در ضمن لغات عربی آورده اند و صاحب قاموس ذکر کرده و این بی انصافی است و منسوب بدان شهر را بغوی گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). شهری است میان هرات و سرخس، معرب گو شور. بغوی منسوب است به آن بر غیر قیاس. (منتهی الارب). بغ همین بغشور است و منسوب بدان را بغوی گویند، علی خلاف القیاس. (حاشیۀ تاریخ بیهقی چ ادیب ص 502) : بغ، اندر میان بیابان است و آبشان از چاههاست. (حدود العالم). و او (چنگیزخان) از راه مروجق و بغ و بغشور برفت. (جهانگشای جوینی چ لیدن 1329 هجری قمری ص 118). در سال ثلث وتسعین و مأتین شیخ ابوالحسن احمد بن محمد النوری البغوی بعالم اخروی شتافت. بعضی از مورخان نامش را محمد گفته اند و اصل او از بغشور است که بلده ای بوده در میان هر دو هرات. (حیبب السیر چ خیام ج 2 ص 288). و رجوع به جامعالتواریخ رشیدی ص 324 و مرآت البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
سرکوهی که بالاق، بلعام را به آنجا آوردتا بنی اسرائیل را لعنت نماید. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(نِ وَ)
دارای بینش:
یا از آن دریا که موجش گوهر است
گوهرش گوینده و بینشور است.
مولوی.
و رجوع به بینش شود
لغت نامه دهخدا
(نِ وَ)
دانشمند. دارای دانش. صاحب علم و دانش. دانا. عالم. دانشگر. دانشی. دانشومند. مرد دانا و فاضل و عالم و صاحب فضل و کمال. (ناظم الاطباء). خداوند و دارندۀ دانش باشد چه ورصاحب و خداوند و دارنده است. (برهان) :
مر این جان ما را گهر دیگرست
که بینا و گویا و دانشورست.
اسدی.
نه گویا نه بینا و دانشورند
نه جفت خرد نز هنر رهبرند.
اسدی.
حاصل آنک از هر ذکر ناید نری
هین ز جاهل ترس اگر دانشوری.
مولوی.
این طبیبان بدن دانشورند
بر سقام تو ز تو واقف ترند.
مولوی.
اگر همچنین سر بخود دربرم
چه دانند مردم که دانشورم.
سعدی.
نه پرهیزگار و نه دانشورند
همین بس که دنیا بدین میخرند.
سعدی.
بتدبیر دستور دانشورش
به نیکی بشد نام در کشورش.
سعدی.
فرق گویم من میان هر دو معقول و درست
تا دهد انصاف آن کز هر دو دانشور بود.
امیرخسرو دهلوی.
خاندان رموز عیسی را
ملک دانشور تو خاتون باد.
عرفی.
ز حرف حق نشود رنجه مرد دانشور.
قاآنی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از بخش ششتمد شهرستان سبزوار که دارای 154 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، پنبه و زیره است. کاردستی مردم بافتن کرباس است. (از فرهنگ جغرافیایی ج 9)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
پیغمبر و رسول را گویند. (برهان). همانا اصل آن فرخ وخشور بوده یعنی پیغمبر خوب و آن را فرز فرجیشور نیز گفته اند یعنی بزرگ پیغمبر و این لغت از دساتیر نقل شد. (از آنندراج). ظاهراًتصحیف وخشور است. (یادداشت به خط مؤلف). مصحف وخشور است. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به وخشور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دانشور
تصویر دانشور
دانشگر، فاضل، دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منشور
تصویر منشور
شوشه، فرمان گشادنامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فغفور
تصویر فغفور
پارسی تازی گشته فغپور بغپور فرزند فغ فرزند بت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشور
تصویر نشور
زنده شدن، نشر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشور
تصویر نشور
((نُ))
زنده کردن، زنده شدن مردگان در روز قیامت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانشور
تصویر دانشور
((~. وَ))
دانشمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منشور
تصویر منشور
((مَ))
فرمان، فرمان پادشاهی، شکلی هندسی که قاعده هایش یک چند ضلعی و وجوه جانبیش متوازی الاضلاع باشد، جسمی از جنس بلور به شکل منشور که نور پس از عبور از آن تجزیه می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منشور
تصویر منشور
((مَ))
نشر شده، گسترده شده، برانگیخته شده، مبعوث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فغفور
تصویر فغفور
((فَ))
پسر خدا، لقب پادشاهان چین، بغپور، فغپور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فغپور
تصویر فغپور
((فَ))
پسر خدا، لقب پادشاهان چین، فغفور، بغپور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانشور
تصویر دانشور
محصل
فرهنگ واژه فارسی سره
اجازه، حکم، خط، رقعه، رقیمه، طغرا، طومار، عرضحال، عریضه، فرمان، کاغذ، مراسله، مرقومه، مکتوب، نامه، نبشته، نوشته، ورقه، بلور، چندوجهی، پراکنده، منتشر، زنده شده، مبعوث، اصول، نظریات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حکیم، خردمند، دانا، دانشمند، عالم، علامه، فاضل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دانشمند، دفیبروتیزاسیون
دیکشنری اردو به فارسی