جدول جو
جدول جو

معنی فغا - جستجوی لغت در جدول جو

فغا(فَ)
دانۀ تلخه و مانند آن که از گندم دور نمایند، کاه گندم، آفتی که همچو غبار بر غورۀ خرما نشیند و از رسیدن مانع گردد، غورۀ تباه شده، نفی کردۀ از شتران، ردی هر چیزی، شیردوشۀ چرمین، کاسۀ بزرگ. (از منتهی الارب) ، کجی است در دهان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فغا
دانه تلخه تلخه، کاه کاه گندم، لور آورد (لور لوره سیل)، غوره تبست غوره تپاهیده، شیر دوشیه چرمین، کاسه بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فغان
تصویر فغان
(دخترانه)
افغان شیون، فریاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فغانیش
تصویر فغانیش
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پادشاه هیتال در زمان حکومت پیروز یزدگرد پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فغاک
تصویر فغاک
احمق، کودن، کم خرد، ابله، گول، غمر، سبک رای، بدخرد، تاریک مغز، کانا، کردنگ، انوک، غتفره، تپنکوز، خل، بی عقل، شیشه گردن، گردنگل، کاغه، کهسله، دنگل، چل، کم عقل، خرطبع، لاده، خام ریش، ریش کاو، دنگ، نابخرد، دبنگ برای مثال آن کت کلوخ روی لقب کرد خوب کرد / زیرا لقب گران نبود بر دل فغاک (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۳۵)
حرام زاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فغان
تصویر فغان
آه، ناله، بانگ، فریاد
فرهنگ فارسی عمید
(فَ فِ رَ)
جمع واژۀ فغفور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ / فِ کَ دَ)
فریاد کردن. ناله کردن. فغان برآوردن:
بسازم گر او سر بپیچد ز من
کنم زو فغان بر سر انجمن.
فردوسی.
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.
عنصری.
آتش کجا در آب فتد چون فغان کند؟
در آب چشم از آتش سودا من آن کنم.
خاقانی.
تا بر درت برسم بشارت همی زنند
دشمن بچوب تا چو دهل میکند فغان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ فِ شُ دَ)
فریاد زدن. فغان کردن:
فغان می زد و طیرگی می نمود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ شِ کَ تَ)
فغان کردن. فریاد برآوردن. فغان برآوردن:
در ملک این لفظ چنان درگرفت
کآه برآورد و فغان درگرفت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
ناله سر دادن. فغان کردن. فریاد کردن:
در تماشای خط سرسبزتو
چشم بگشاده فغان دربسته ام.
عطار
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
ناله کردن. در حال فریاد بودن. فغان کردن:
اگر مرده مسکین زبان داشتی
بفریاد و زاری فغان داشتی.
سعدی.
ولیکن چون عسل بشناخت سعدی
فغان از دست زنبوری ندارد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ دَ)
فریاد کشیدن. فریاد کردن. ناله کردن. زاری و فغان کردن:
بخندید و آنگه فغان برکشید
طلایه چو آواز رستم شنید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فریادکنان. در حال فغان داشتن. در حال ناله و زاری. زاری کنان:
چو شیرین دیدشان زار و خروشان
بسوک شه فغانداران و جوشان.
نظامی.
رجوع به فغان داشتن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب به فغاندیز که از قرای بخاراست. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
فریاد برآوردن. فریاد بلند کردن:
جهان دید پر خیل دلبر فغان
همه برده از پرده بر مه فغان.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
ناله و فریاد بلند شدن. فغان برآمدن:
بنشین که فغان از ما برخاست درایامت
بس فتنه که برخیزد هر جا که تو بنشینی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ کَ دَ)
فریاد کسی را بلند کردن:
خاقانی این سخن گفت اورا زبان فروبست
تا ناگهی نباید کز تو فغان برآرد.
خاقانی.
، فریاد زدن. ناله کردن. فریاد برآوردن:
مرغان چمن فغان برآرند
گر فرقت نوبهار گویم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ دَ)
بلند شدن فریاد و ناله:
با این جفا که اکنون با عاشقان نمودی
روزی نگفت یک کس کز یک فغان برآمد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(فَ اَ تَ / تِ)
ناله کنان. فریادکنان. در حال فغان و زاری کردن. با اینکه لفظاً نعت مفعولی است به معنی فاعلی بکار رفته:
آب و سنگم داده ای بر باد و من پیچان چو آب
سنگ در بر میروم وز دل فغان انگیخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(فِ)
از قرای بخاراست. (از معجم البلدان) (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
خویش نزدیک خواجه افضل است و طبع پاکیزه دارد. این مطلع از اوست:
هرکه چون صورت چین دیده به روی تو گشاد
چشم دیگر ز تماشای تو بر هم ننهاد.
معلوم شد که خواجه میر مست که میر در این نسخه به تخلص یاد کرده، فی الواقع ذوفنون عالم است و اشعار خوب دارد و در ماده تاریخ پیدا کردن مثل او کم است. اول فغانی تخلص میکرد. در این اوقات ’ضیا’ تخلص میکند. این دو بیت در تاریخ فوت میر محمد یوسف از اوست:
چون میر محمد شرف آل عبا
از دیر فنا شد بسوی دار بقا
تاریخ شهادتش رقم کرد قضا
والله شهید، هو یحیی الموتی ̍.
هنر دیگرش آنکه همه دروغ بد میگویند و او نیک میگوید، قصیدۀ ردیف ’دروغ’ گفته، این مطلع آن قصیده است:
زهی جمال تو مرآت بی صفای دروغ
دلت سیاه چو آیینه از جلای دروغ.
این مطلع نیز از اوست:
مردم ز هجر و باز مرا چشم تر هنوز
یعنی نکرده ام ز تو قطعنظر هنوز.
(از مجالس النفایس میر علیشیر نوایی صص 86-87). فغانی از شعرای قرن نهم هجری است
لغت نامه دهخدا
(فَ)
میرسعید گوید: فغانی تخلص میکند. در مجلدی و نقش بندی باوقوف است. واقعاً هنرمندی بی مثل است، اما خیال خوش طبعی او را پریشان دارد. این مطلع از اوست:
دمی وصال تو از عمر جاودان خوشتر
بیاد وصل تو خوش بودن این زمان خوشتر.
(از مجالس النفائس تألیف میر علیشیر نوایی حکمت ص 80). فغانی از شعرای قرن نهم هجری است
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب به فغان. نالان. آنکه فغان کند و ناله سر دهد
لغت نامه دهخدا
(فَ)
کشمیری. معاصر نصرآبادی بوده و به هند سفری کرده است. (از الذریعه ج 9 ص 840). خوش طبیعت و سخن شناس است، غنی کشمیری تعلیم از او دارد و از کشمیر به هندوستان رفته و شعرش این است:
فتاده ایم و تو فارغ ز دستگیر ما
ببین جوانی خود، رحم کن به پیری ما.
(ازتذکرۀ نصرآبادی ص 448)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
نام پادشاه هیاطله. (فرهنگ ولف). فردوسی او را از پهلوانان چغانی شمرده است:
چغانی گوی بود فرخ نژاد
جوان و جهانجوی و با بخش و داد
خردمند و نامش فغانیش بود
که با گنج و با لشکر و خویش بود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(فَ رِ)
طعنهٌ فغار، طعنۀ درگذرنده و نافذ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ابله. نادان. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) :
آن کت کلوخ روی لقب کرد خوب کرد
ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک.
منجیک.
همانا به چشمت هزاک آمدم
و یا چون تو ابله فغاک آمدم.
اسدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از فغار
تصویر فغار
نیزه در گذرنده نیزه تیز، جمع فغره، شکفتگان شکفته ها
فرهنگ لغت هوشیار
ابله، نادان این واژه در آنندراج تازی دانسته شده پارسی است نادان، زدوده، هاژ، غر زاده موله زای ابله نادان، حرامزاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فغام
تصویر فغام
بوسه دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فغان
تصویر فغان
کلمه تاسف یعنی آه، ای فریاد، دردا، امان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فغاک
تصویر فغاک
((فَ یا فُ))
ابله، نادان، حرام زاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فغان
تصویر فغان
((فَ))
آه، ناله، بانگ، فریاد
فرهنگ فارسی معین
افغان، زاری، صیحه، ضجه، عربده، غوغا، فریاد، ناله، نفیر، نوحه
فرهنگ واژه مترادف متضاد