جدول جو
جدول جو

معنی فطرتاً - جستجوی لغت در جدول جو

فطرتاً(نَ کَ دَ)
به گهر و به گوهر. (یادداشت مؤلف). از روی فطرت و سرشت و طبیعت. عادتاً. طبعاً. صحیح تر آن است که فطره نویسند و روی تاء گرد تنوین گذارند. رجوع به فطره شود
لغت نامه دهخدا
فطرتاً((فِ رَ تَ نْ))
از روی فطرت، بر مقتضای طبیعت و سرشت
تصویری از فطرتاً
تصویر فطرتاً
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرتاش
تصویر فرتاش
(پسرانه)
وجودی که در برابر عدم است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فطرت
تصویر فطرت
ویژگی های ذاتی، سرشت، طبیعت، نهاد، آفرینش، خلقت
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
نشانی است مر شتران را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
موضعی به بلاد طی. (منتهی الارب). ازهری گوید: موضعی است در بلاد طی و جز او گوید: آبی است بنی اسد را. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نَ زَ دَ)
به فرض. فرض کنیم که.... اگر فرض کنیم.... اگر چنین بپنداریم که... رجوع به فرض شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
به لغت یونانی مطلق تخم را گویند. و به عربی بذر خوانند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ دَ)
به رایگان: ذهب دمه فرغاً، رایگان رفت خون وی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِ ری یا)
جمع واژۀ فطریه. امور طبیعی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ دَ)
از جهت صورت. از لحاظ صورت. مقابل معناً. رجوع به صورت و صورهً شود
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ مو نَ/ نِ کَ دَ)
ندرهً. به ندرت. گاه گداری. شذوذاً. گاهگاه. گاهی. تک تک. تک وتوکی. (یادداشت مؤلف). رجوع به ندرت و ندره شود
لغت نامه دهخدا
(نَ اَ کَ دَ)
بشتاب. دروقت. دردم. بی درنگ. حالی. درحال. درساعت. (یادداشت مؤلف). رجوع به فور شود
لغت نامه دهخدا
(طُرْ رَ)
تثنیۀ طره. دو خط پشت خر و گاو دشتی که بر دو شانه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ بُ دَ)
به تنهایی. جداگانه. انفرادی. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرد شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
وجود که در برابر عدم است. (برهان). برساختۀ فرقۀ آذرکیوان. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فطرا
تصویر فطرا
یونانی تخم برز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فطرتا
تصویر فطرتا
طبعاً، عادتاً، سرشت طبیعت
فرهنگ لغت هوشیار
دنبلانی ها غارچ های زهر آگین، جمع فطریه، سرشتی ها جمع فطریه امور طبیعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فطرت
تصویر فطرت
آفرینش، خمیره، سرشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فطرت
تصویر فطرت
((فِ طْ رَ))
سرشت، طبیعت، صفت ذاتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فطرت
تصویر فطرت
سرشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرتاش
تصویر فرتاش
وجود
فرهنگ واژه فارسی سره
اصلاً، ذاتاً، طبیعتاً
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اصل، ذات، سرشت، طبیعت، طینت، نهاد، آفرینش، ابداع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فوران
فرهنگ گویش مازندرانی
به طور آنی، بلافاصله، به طور فوری
دیکشنری اردو به فارسی
طبیعت
دیکشنری اردو به فارسی