جدول جو
جدول جو

معنی فضیخ - جستجوی لغت در جدول جو

فضیخ
(فَ)
دوشاب انگور، شرابی که از عصارۀ غورۀ خام سازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شیربسیار آب آمیخته. (منتهی الارب). شیری که آنقدر بر آن آب ریخته باشند که رقیق شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فضیخ
دوشاب انگور، می غوه، شیر آبکی، چشم بر کنده، می خرما، شکسته، شکافته
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فضیل
تصویر فضیل
(پسرانه)
دارای فضل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فضیل
تصویر فضیل
شخص بافضل، دارای برتری و فزونی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فضیح
تصویر فضیح
رسوا، آنکه کار زشتش فاش شود و نزد مردم شرمنده و بی آبرو شود، بی آبرو، بدنام
فرهنگ فارسی عمید
(ذَف ف)
بلند شدن باد با بانگ کردن. (منتهی الارب). فوخ. فیخان. (از اقرب الموارد) ، منتشر وپراکنده شدن. (منتهی الارب). فیح. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
رجل فصیخ، مرد که خرد رسا نباشد او را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِضْ ضی)
سیمین و نقره ای. (آنندراج). از سیم. برنگ سیم. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شکستن چیزی را. و لایکون الا فی شی ٔ اجوف، سر شکستن کسی را، کور کردن چشم کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، یکباره ریختن آب را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نرم و سست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
آنکه به حاجت خود نرسد و صلاح کار را نشاید. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
میی که خورندۀ خود را بشکند و سست کند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به فضوح شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
خوی. (منتهی الارب). عرق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ریزۀ چیزی. (منتهی الارب). شکسته. (از اقرب الموارد) ، آنچه منتشر و پراکنده شود از آب در وقت طهارت کردن. (منتهی الارب) ، آب خوش روان، شکوفۀاول برآمده، هرمتفرق و پریشان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ ضَ)
ابن عیاض. از مشاهیر عرفای قرن دوم هجری است. فضیل بن عیاض بن مسعود التمیمی الیربوعی، مکنی به ابوعلی و ملقب به شیخ الحرم. از اکابر عباد و صلحا و در حدیث مورد اعتماد بود. کسانی از جمله امام شافعی از وی حدیث شنیده اند. اصل او از کوفه و مولدش سمرقند و سکونتش در مکه بود و هم در مکه بسال 187 هجری قمری / 803 میلادی درگذشت. تولدش بسال 105 هجری قمری بود. (از الاعلام زرکلی از طبقات الصوفیه و تذکره الحفاظ). اول حال او آن بود که میان بیابان مرو و باورد خیمه زده بود و پلاسی پوشیده و کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی در گردن افکنده و یاران بسیار داشتی، همه دزدان و راهزنان بودند و شب و روز راه زدندی و کالا به نزدیک فضیل آوردندی که مهتر ایشان بود و او میان ایشان قسمت کردی و آنچه خواستی نصیب خود برداشتی... روزی کاروانی شگرف می آید و یاران او کاروان گوش میداشتند. مردی در میان کاروان بود و آواز دزدان شنوده بود. بدره ای زر داشت.... چون از راه یک سو شد خیمۀفضیل بدید. به نزدیک خیمه او را دید بر صورت و جامۀ زاهدان، شاد شد و آن بدره به امانت بدو سپرد. فضیل گفت: برو و در آن کنج خیمه بنه. مرد چنان کرد و بازگشت و به کاروانگاه رسید. کاروان زده بودند و مردمان بسته و افکنده، همه را دست بگشاد و چیزی که باقی مانده بود جمع کردند و برفتند و آن مرد به نزدیک فضیل آمد تا بدره بستاند، او را دید با دزدان نشسته و کالاها قسمت میکردند. مرد چون چنان بدید گفت: بدرۀ زر خویش به دزد دادم. فضیل او را از دور بدید، بانگ کرد. مرد چون بیامد گفت: همانجا که نهاده ای برگیر و برو. مرد دررفت و بدره برداشت و برفت. یاران گفتند: آخر ما در همه کاروان یک درم نقد نیافتیم، تو ده هزار درم بازمی دهی ؟ فضیل گفت: این مرد به من گمان نیکو برد. من نیز به خدای گمان نیکو برده ام که مرا توبه دهد. گمان او راست گردانیدم تا حق گمان من راست گرداند...چون اجلش نزدیک آمد دو دختر داشت. عیال را وصیت کردکه چون من بمیرم این دختران را برگیر و بر کوه بوقبیس بر، و روی سوی آسمان کن و بگوی که خداوندا فضیل مرا وصیت کرد و گفت تا من زنده بودم این زینهاریان رابطاقت خویش میداشتم. چون مرا بزندان گور محبوس گردانیدی، زینهاریان را بازدادم. چون فضیل را دفن کردند عیالش همچنان کرد که او گفته بود... همان ساعت امیر یمن با دو پسر خود آنجا بگذشت، ایشان را دید با گریستن و زاری. گفت: شما از کجائید؟ آن زن حال بازگفت. امیر گفت: این دختران را به این پسران خویش دادم، هر یکی را ده هزار دینار کاوین کردم. تو بدین بسنده کردی ؟ گفت: کردم. در حال عماریها و فرشها و دیباها بساخت و ایشان را به یمن برد. (از تذکره الاولیاء عطار)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فسیخ
تصویر فسیخ
سست کار فرو گذارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضوخ
تصویر فضوخ
می مرد افکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضیج
تصویر فضیج
خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضیح
تصویر فضیح
رسوا، ولگسار
فرهنگ لغت هوشیار
ریزه، تراشه، پراشه، پریشان پراکنده، نخستین شکوفه، سوراخ شده، باز شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضیل
تصویر فضیل
فاضل بنگرید به فاضل و ویسپیر (ولی کامل) زبانزد سوفیانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضی
تصویر فضی
نکره ای سیمین از نقره (ساخته) سیمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فصیخ
تصویر فصیخ
سست اندیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخیخ
تصویر فخیخ
فرفر آوای دهان، خور و پف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضی
تصویر فضی
((فِ ضّ))
از نقره (ساخته)، سیمین
فرهنگ فارسی معین
شرم آور، فضاحت بار، ننگین
فرهنگ واژه مترادف متضاد