جدول جو
جدول جو

معنی فصده - جستجوی لغت در جدول جو

فصده(فُ دَ)
خرمای آرد ساخته با خون آمیخته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فصد
تصویر فصد
رگ زدن و خون گرفتن از ورید
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
یکی از فصی ̍ که به معنی دانۀ مویز است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ قَ)
رگ زدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) :
به چاه جاه چه افتی و عمر در نقصان
به قصد فصد چه کوشی و ماه در جوزا.
خاقانی.
، قطع نمودن جهت کسی عطا را و درگذرانیدن و روان کردن. (منتهی الارب). قطع و امضای عطا جهت کسی، شکافتن رگ بیمار را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
باران. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
یک دفعه باران. ج، رصاد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ دَ)
گاژۀ صیاد. (منتهی الارب). گازۀ صیاد. (ناظم الاطباء). کازۀ صیاد. (آنندراج). مغاک جهت شکار شیر و دد. (از اقرب الموارد) ، حلقه ای از مس و یا نقره که در دوال شمشیر باشد. ج، رصد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
حب الفقد. (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به فقد شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
مؤنث فهد، شرم انسان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، استخوان بلندبرآمده در پس گوش شتر، گوشت پارۀ بیرون جسته زیر سینۀ اسب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
خمیر خشک را گویند که از آن آبکامه سازند، و آن خورشی است مشهور در صفاهان. (برهان). فودج. رجوع به فودج شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
مؤنث فرد. ج، فردات. (از اقرب الموارد).
- صاحب العمامه الفرده، ابوبکر است، چه گاهی که سوار میشد هیچکس به احترام او عمامه نمیپوشید و تنها وی عمامه داشت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ رَ دَ)
تنهارونده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ دَ)
یکی قصد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قصد شود، برگ و شاخ که نخستین برآید از درخت خاردار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ سَ دَ)
فسادکنندگان. جمع واژۀ فاسد. (از آنندراج). در اقرب المواردو منتهی الارب فسدی ̍ آمده است. رجوع به فسدی شود
لغت نامه دهخدا
(قِ دَ)
پاره از چیزی شکسته. ج، قصد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ عَ)
غلاف سر نرۀ فراخ چنانکه حشفه برآید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
پیراهن کوچکی که در زیر جامه پوشند. ج، اصد، اصاد. (اقرب الموارد). و آنرا دختران خردسال پوشند. یا صدره است. (از قطر المحیط). رجوع به صدره شود. شاماک. (تاج المصادر بیهقی). اصیده. (قطر المحیط). رجوع به اصیده شود. مؤصده. (قطر المحیط). رجوع به مؤصده شود. پیراهن کوچک دختران خردسال یا پیراهن کوچک که زیر جامه پوشند. (آنندراج). پیراهن خرد. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). پیراهن کوتاه که زیر جامه پوشند. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ)
نهال خرما که از جایش بجای دیگر برند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ)
مجتمع قوم. ج، اصد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). جای جمع شدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ / دِ)
سده. مائه. قرن. یک صد سال، یادبودی بمناسبت صدمین سال تولد یا وفات شخصی یا حدوث یا تأسیس امری. رجوع به صد ساله شود.
- جشن صده. رجوع به سده شود
لغت نامه دهخدا
(اَ صِدْ دَ)
جمع واژۀ صداد. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به صداد شود
لغت نامه دهخدا
(حَ صَ دَ)
جمع واژۀ حاصد. درودگران
لغت نامه دهخدا
تصویری از قصده
تصویر قصده
شکسته: از چوب یااز نی برگ نو شاخه نو که از خاربن برآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فهده
تصویر فهده
یوز: مادینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فوده
تصویر فوده
خمیر خشکی که ازآن آبکامه سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصده
تصویر اصده
زیرجامه، پیراهن کوچک پیراهنک، شاماک
فرهنگ لغت هوشیار
رهایی از بدی، برابر در سرما و گرما خنک گزوان (کزوان تازی گشته) از پرندگان، بازمان (سکته)، برابر در گرما و سرما
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی سده سده (قرن)، جشن سده ماه، یک صد سال قرن، یادبودی که به مناسبت صدمین سال تولد یا وفات شخصی یا خدوث و تاسیس امری گیرند، واحدی مرکب از صد تن سرباز یا چریک سده، جمع (غلط) صدجات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرده
تصویر فرده
مونث فرد بی همال یگانه تک تپه پشته تکزی گوشه گیر
فرهنگ لغت هوشیار
نگین نگین انگشتری پارسی تازی گشته اسپست (یونجه در ترکی)، سیاب یک سیاب (سیا حباب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فصد
تصویر فصد
رگ زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرصده
تصویر فرصده
سرخابی کردن، توت خورانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فصاده
تصویر فصاده
رگزنی خونگیری، مزد رگزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صده
تصویر صده
((صَ دَ یا دِ))
یک صد سال، قرن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فصد
تصویر فصد
((فَ صْ))
رگ زدن، خون گرفتن از طریق نیشتر زدن به رگ
فرهنگ فارسی معین