جدول جو
جدول جو

معنی فشه - جستجوی لغت در جدول جو

فشه
فواره زدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فضه
تصویر فضه
(دخترانه)
نقره سیم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فئه
تصویر فئه
جماعت، طایفه، گروه، دسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فره
تصویر فره
شان و شوکت، رفعت، شکوه، فرّ برای مثال کجا رفت آن مردی و گرز تو / به رزم اندرون فره و برز تو (فردوسی - ۵/۳۸۸)، زیبایی، برازندگی، رونق، پرتو، فروغ
فره ایزدی: در ایران باستان، غلبه، قدرت، فرّ و شکوه شاهنشاهی که اهورامزدا ایرانیان را از آن برخوردار می ساخت، کیاخره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جشه
تصویر جشه
آستین پیراهن، قبا و امثال آن، برای مثال چون جشه فشانی ای پسر در کویم / خاک قدمت چو مشک در دیده زنم (رودکی - ۵۱۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فره
تصویر فره
فراوان، بسیار، افزون، برای مثال گر زان که خدا به من دهد مال فره / بگشایم از این کار فروبسته گره (؟- مجمع الفرس - فره)، خوب، پسندیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشه
تصویر اشه
صمغی زرد رنگ و تلخ مزه شبیه کندر که در طب قدیم برای دفع سنگ کلیه و درد مفاصل به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفه
تصویر شفه
لب، کنارۀ دهان از بالا و پایین که روی دندان ها را می پوشاند و جزء اندام سخن گویی است، لو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفشه
تصویر تفشه
سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، سراکوفت، طعنه، پیغاره، زاغ پا، تفش، تفشل، بیغار، بیغاره، سرکوفت، عتیب، نکوهش، ملامت، سرزنش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفشه
تصویر شفشه
شاخۀ درخت، شاخۀ راست و نازک، شمش طلا یا نقره، شوشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افشه
تصویر افشه
بلغور، گندمی که آن را در دستاس بریزند و بگردانند که خرد شود اما آرد نشود، گندم نیم کوفته، دانۀ نیم کوبیده، فروشه، فروشک، برغولبرای مثال گندم افشه ای که معهود است / که بود بیشتر رهاوردم (رضی الدین نیشابوری - لغتنامه - افشه)
فرهنگ فارسی عمید
(حَ فِ شَ)
تأنیث حفش. رجوع به حفش شود
لغت نامه دهخدا
از مزارع اروندجرد. (تاریخ قم ص 139) ، سرخی گرفتن غورۀ خرما یا زرد شدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زرد و سرخ شدن غورۀ خرما. (از اقرب الموارد) ، فضیحت کردن. رسوا کردن. (غیاث اللغات). رسوایی. رسوا کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ / شِ)
بمعنی بلغور باشد و آن غله ایست که در آسیا آن را خورد کنند و بشکنند چنانکه آرد نشود. (انجمن آراء ناصری) (آنندراج) (برهان). گندم نیمه کار در آسیاب که هنوز بحال آردی نیامده است و بلغور را هم گویند. (فرهنگ شعوری) :
گندم افشه ای که معهود است
که بود بیشتر ره آوردم.
رضی الدین نیشابوری (از فرهنگ شعوری) ، جماع کردن با زن یا خلوت نمودن با او. (منتهی الارب). با زن مباشرت کردن یا خلوت نمودن. (آنندراج). به این معنی با ’الی’ متعدی شود یقال: افضی الی المراءه. (ناظم الاطباء) ، رسیدن بکسی بی حجاب. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) ، بسودن زمین را بهر دو کف دست خود در سجده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بسوی فضا برآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بسوی فضا درآمدن. (ناظم الاطباء). بصحرا شدن و فارسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، راز را با کسی در میان نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خورانیدن طعام کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و به این معنی ممهوز باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ / شُ شَ / شِ)
شوشۀ طلا و نقرۀ گداخته در ناوچۀ آهنین ریخته. (از برهان) (ناظم الاطباء). شوشۀ طلا و نقره. (فرهنگ فارسی معین). شوشۀ زر،در فرهنگ رشیدی به فتح اول آمده ولی چون مرادف و مبدل شوشه است مضموم اولی است و آنرا شوشه و شیوشه نیزگفته اند و در میان عوام به شمشه مشهور است و سبیکه معرب آن است. (از انجمن آرا) (آنندراج) :
پروین گهر قبضۀ شمشیر مهنّد
جدی چو به گرد اندر یک شفشۀعسجد.
منوچهری.
که سیم را شفشۀ زر کند
سمن خیری و سرو چنبر کند.
اسدی.
یکی خانه دیدند از لاژورد
برآورده از شفشۀ زرّ زرد.
اسدی.
چو زلف بتان شفشه ها تافته
سراسر به یاقوت و زر بافته.
اسدی.
شدش موی کافوری از مشک پر
چو بر شفشۀ سیم خوشاب در.
اسدی.
بساطش سراسر زبرجدنگار
همه شفشۀ زر بدش پود وتار.
اسدی.
تو گفتی ز بگداخته زرّکار
هوا شفشه سازد همی صدهزار.
اسدی.
کنند رویم همرنگ برگ زر به خزان
چو شفشۀ زرم اندر هوا بپیچانند.
مسعودسعد (از انجمن آرا).
شود چو دیبه چین باغها ز ابر بهار
شود چو شفشۀ زر شاخها ز باد خزان.
مسعودسعد.
پیش مسند سلطان طارمی زده و الواع و عضادات آن به مسامیر و شفشه های زر استوار کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 334). از شفشه های زر و یاقوتهای بهرمان و عقایل در و مرجان. (ترجمه تاریخ یمینی ص 237). شفشه های زر از قدود بدود و اجسام اصنام و ابدان اوثان فرومی ریختند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 419) ، رشته. نخ. تار زرین. (فرهنگ ولف) (فرهنگ لغات شاهنامه) :
بر او بافته شفشۀ سیم و زر
به شفشه درون نابسوده گهر.
فردوسی.
همان شفشۀ زر بر او بافته
به گوهر سر رشته برتافته.
فردوسی.
، چوبی که حلاجان پنبه را بدان زنند و گردآوری کنند. (ناظم الاطباء) (برهان). مطرقه. (السامی فی الاسامی). چوب پنبه زن. (مهذب الاسماء) ، شاخۀ درخت بسیار نازک و راست و هموار، موی چندی از کاکل و زلف که بر روی افتاده باشد. (از برهان) (ناظم الاطباء) ، تیری که نساجان به دور آن تارهای جامه را پیچند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فته
تصویر فته
جواز پروانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طشه
تصویر طشه
آجیش تب و لرز پسر خرد سال پسرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخه
تصویر فخه
دام کوچک، زن چرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحه
تصویر فحه
سوزش پلپل تیزی پلپل
فرهنگ لغت هوشیار
پشما گند زیر انداز ستور پارسی تازی گشته فرچه پاک کن هر چیز گستردنی (نمد حصیر قالی) گستردنی بساط، قالی (اختصاصا)، چاروایی که غیر از خوردن کاری نکند. یا فرش باستان. زمین ارض. یا فرش خاک. زمین ارض. یا فرش دورنگ. روزگار (باعتبار شب و روز)، زمین. یا فرش زمریدن، سبزه زار چمن یا فرش سقلاب. کاغذ. یا فرش صورتی. فرش و قالی دارای تصویر. یا فرش عاج. برف (که روی زمین را سفید کند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فره
تصویر فره
شان و شوکت و شکوه و عظمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فزه
تصویر فزه
زشت پلید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشه
تصویر اشه
اشق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفه
تصویر شفه
لب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ششه
تصویر ششه
شش روز بعد از عید رمضان که روزه داشتن در آن شش روز سنت است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جشه
تصویر جشه
پیمان روغن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشه
تصویر افشه
بلغور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفشه
تصویر شفشه
شوشه طلا نقره گداخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفشه
تصویر تفشه
طعنه و سرزنش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفشه
تصویر شفشه
موی چندی از کاکل و زلف معشوق که بر روی او افتاده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شفشه
تصویر شفشه
((شَ ش))
شوشه طلا و نقره، شاخه راست و نازک درخت، چوبی که حلاجان با آن پنبه زنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفشه
تصویر تفشه
((تَ شِ یا شَ))
طعنه، سرزنش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افشه
تصویر افشه
((اَ ش ِ))
گندم نیم کوفته، بلغور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فقه
تصویر فقه
نیرنگ، دین شناسی
فرهنگ واژه فارسی سره
صدای آبی که با فشار از لوله بیرون ریزد
فرهنگ گویش مازندرانی