نوعی اسباب بازی که از یک لولۀ باریک محتوی باروت تشکیل شده و هنگام سوختن به هوا می رود و نورافشانی می کند، هر آلت یا دستگاهی که دارای مواد محترقه باشد و پس از احتراق به هوا برود
نوعی اسباب بازی که از یک لولۀ باریک محتوی باروت تشکیل شده و هنگام سوختن به هوا می رود و نورافشانی می کند، هر آلت یا دستگاهی که دارای مواد محترقه باشد و پس از احتراق به هوا برود
لولۀ دراز و باریک از کاغذ یا مقوا که داخل آن باروت ریزند و آن را آتش زنند و از آن آوایی برآید، آلتی که در داخل آن مواد محترقه تعبیه شده و پس از احتراق به هوا رود. (فرهنگ فارسی معین) ، مغز قلم. (یادداشت مؤلف)
لولۀ دراز و باریک از کاغذ یا مقوا که داخل آن باروت ریزند و آن را آتش زنند و از آن آوایی برآید، آلتی که در داخل آن مواد محترقه تعبیه شده و پس از احتراق به هوا رود. (فرهنگ فارسی معین) ، مغز قلم. (یادداشت مؤلف)
سست گردیدن عقل کسی. (منتهی الارب). ضعیف شدن رأی. (از اقرب الموارد) ، از حد درگذشتن در دروغ. (منتهی الارب) ، پاشیدن کمیز را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به فشفشه، به کسر اول و سوم و فش فش شود
سست گردیدن عقل کسی. (منتهی الارب). ضعیف شدن رأی. (از اقرب الموارد) ، از حد درگذشتن در دروغ. (منتهی الارب) ، پاشیدن کمیز را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به فشفشه، به کسر اول و سوم و فش فش شود
لوله ای دراز و باریک از کاغذ مقوا که در داخل آن باروت ریزند و آن را برای آتش بازی آتش زنند و از آن آوایی برآید، آلتی که در داخل آن مواد محترقه تعبیه شده و پس از احتراق به هوا رود
لوله ای دراز و باریک از کاغذ مقوا که در داخل آن باروت ریزند و آن را برای آتش بازی آتش زنند و از آن آوایی برآید، آلتی که در داخل آن مواد محترقه تعبیه شده و پس از احتراق به هوا رود
شوشۀ طلا و نقرۀ گداخته در ناوچۀ آهنین ریخته. (از برهان) (ناظم الاطباء). شوشۀ طلا و نقره. (فرهنگ فارسی معین). شوشۀ زر،در فرهنگ رشیدی به فتح اول آمده ولی چون مرادف و مبدل شوشه است مضموم اولی است و آنرا شوشه و شیوشه نیزگفته اند و در میان عوام به شمشه مشهور است و سبیکه معرب آن است. (از انجمن آرا) (آنندراج) : پروین گهر قبضۀ شمشیر مهنّد جدی چو به گرد اندر یک شفشۀعسجد. منوچهری. که سیم را شفشۀ زر کند سمن خیری و سرو چنبر کند. اسدی. یکی خانه دیدند از لاژورد برآورده از شفشۀ زرّ زرد. اسدی. چو زلف بتان شفشه ها تافته سراسر به یاقوت و زر بافته. اسدی. شدش موی کافوری از مشک پر چو بر شفشۀ سیم خوشاب در. اسدی. بساطش سراسر زبرجدنگار همه شفشۀ زر بدش پود وتار. اسدی. تو گفتی ز بگداخته زرّکار هوا شفشه سازد همی صدهزار. اسدی. کنند رویم همرنگ برگ زر به خزان چو شفشۀ زرم اندر هوا بپیچانند. مسعودسعد (از انجمن آرا). شود چو دیبه چین باغها ز ابر بهار شود چو شفشۀ زر شاخها ز باد خزان. مسعودسعد. پیش مسند سلطان طارمی زده و الواع و عضادات آن به مسامیر و شفشه های زر استوار کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 334). از شفشه های زر و یاقوتهای بهرمان و عقایل در و مرجان. (ترجمه تاریخ یمینی ص 237). شفشه های زر از قدود بدود و اجسام اصنام و ابدان اوثان فرومی ریختند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 419) ، رشته. نخ. تار زرین. (فرهنگ ولف) (فرهنگ لغات شاهنامه) : بر او بافته شفشۀ سیم و زر به شفشه درون نابسوده گهر. فردوسی. همان شفشۀ زر بر او بافته به گوهر سر رشته برتافته. فردوسی. ، چوبی که حلاجان پنبه را بدان زنند و گردآوری کنند. (ناظم الاطباء) (برهان). مطرقه. (السامی فی الاسامی). چوب پنبه زن. (مهذب الاسماء) ، شاخۀ درخت بسیار نازک و راست و هموار، موی چندی از کاکل و زلف که بر روی افتاده باشد. (از برهان) (ناظم الاطباء) ، تیری که نساجان به دور آن تارهای جامه را پیچند. (ناظم الاطباء)
شوشۀ طلا و نقرۀ گداخته در ناوچۀ آهنین ریخته. (از برهان) (ناظم الاطباء). شوشۀ طلا و نقره. (فرهنگ فارسی معین). شوشۀ زر،در فرهنگ رشیدی به فتح اول آمده ولی چون مرادف و مبدل شوشه است مضموم اولی است و آنرا شوشه و شیوشه نیزگفته اند و در میان عوام به شمشه مشهور است و سبیکه معرب آن است. (از انجمن آرا) (آنندراج) : پروین گهر قبضۀ شمشیر مهنّد جدی چو به گرد اندر یک شفشۀعسجد. منوچهری. کُه سیم را شفشۀ زر کند سمن خیری و سرو چنبر کند. اسدی. یکی خانه دیدند از لاژورد برآورده از شفشۀ زرّ زرد. اسدی. چو زلف بتان شفشه ها تافته سراسر به یاقوت و زر بافته. اسدی. شدش موی کافوری از مشک پر چو بر شفشۀ سیم خوشاب در. اسدی. بساطش سراسر زبرجدنگار همه شفشۀ زر بدش پود وتار. اسدی. تو گفتی ز بگداخته زرّکار هوا شفشه سازد همی صدهزار. اسدی. کنند رویم همرنگ برگ زر به خزان چو شفشۀ زرم اندر هوا بپیچانند. مسعودسعد (از انجمن آرا). شود چو دیبه چین باغها ز ابر بهار شود چو شفشۀ زر شاخها ز باد خزان. مسعودسعد. پیش مسند سلطان طارمی زده و الواع و عضادات آن به مسامیر و شفشه های زر استوار کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 334). از شفشه های زر و یاقوتهای بهرمان و عقایل در و مرجان. (ترجمه تاریخ یمینی ص 237). شفشه های زر از قدود بدود و اجسام اصنام و ابدان اوثان فرومی ریختند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 419) ، رشته. نخ. تار زرین. (فرهنگ ولف) (فرهنگ لغات شاهنامه) : بر او بافته شفشۀ سیم و زر به شفشه درون نابسوده گهر. فردوسی. همان شفشۀ زر بر او بافته به گوهر سر رشته برتافته. فردوسی. ، چوبی که حلاجان پنبه را بدان زنند و گردآوری کنند. (ناظم الاطباء) (برهان). مِطْرَقَه. (السامی فی الاسامی). چوب پنبه زن. (مهذب الاسماء) ، شاخۀ درخت بسیار نازک و راست و هموار، موی چندی از کاکل و زلف که بر روی افتاده باشد. (از برهان) (ناظم الاطباء) ، تیری که نساجان به دور آن تارهای جامه را پیچند. (ناظم الاطباء)