جدول جو
جدول جو

معنی فشفشه

فشفشه((فِ فِ ش))
ابزاری که در داخل آن مواد محترقه تعبیه شده و پس از احتراق به هوا رود
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با فشفشه

فشفشه

فشفشه
لوله ای دراز و باریک از کاغذ مقوا که در داخل آن باروت ریزند و آن را برای آتش بازی آتش زنند و از آن آوایی برآید، آلتی که در داخل آن مواد محترقه تعبیه شده و پس از احتراق به هوا رود
فرهنگ لغت هوشیار

فشفشه

فشفشه
نوعی اسباب بازی که از یک لولۀ باریک محتوی باروت تشکیل شده و هنگام سوختن به هوا می رود و نورافشانی می کند، هر آلت یا دستگاهی که دارای مواد محترقه باشد و پس از احتراق به هوا برود
فرهنگ فارسی عمید

فشفشه

فشفشه
لولۀ دراز و باریک از کاغذ یا مقوا که داخل آن باروت ریزند و آن را آتش زنند و از آن آوایی برآید، آلتی که در داخل آن مواد محترقه تعبیه شده و پس از احتراق به هوا رود. (فرهنگ فارسی معین) ، مغز قلم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

فشفشه

فشفشه
سست گردیدن عقل کسی. (منتهی الارب). ضعیف شدن رأی. (از اقرب الموارد) ، از حد درگذشتن در دروغ. (منتهی الارب) ، پاشیدن کمیز را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به فشفشه، به کسر اول و سوم و فش فش شود
لغت نامه دهخدا

شفشه

شفشه
شوشه طلا و نقره، شاخه راست و نازک درخت، چوبی که حلاجان با آن پنبه زنند
شفشه
فرهنگ فارسی معین

شفشه

شفشه
شوشۀ طلا و نقرۀ گداخته در ناوچۀ آهنین ریخته. (از برهان) (ناظم الاطباء). شوشۀ طلا و نقره. (فرهنگ فارسی معین). شوشۀ زر،در فرهنگ رشیدی به فتح اول آمده ولی چون مرادف و مبدل شوشه است مضموم اولی است و آنرا شوشه و شیوشه نیزگفته اند و در میان عوام به شمشه مشهور است و سبیکه معرب آن است. (از انجمن آرا) (آنندراج) :
پروین گهر قبضۀ شمشیر مهنّد
جدی چو به گرد اندر یک شفشۀعسجد.
منوچهری.
کُه سیم را شفشۀ زر کند
سمن خیری و سرو چنبر کند.
اسدی.
یکی خانه دیدند از لاژورد
برآورده از شفشۀ زرّ زرد.
اسدی.
چو زلف بتان شفشه ها تافته
سراسر به یاقوت و زر بافته.
اسدی.
شدش موی کافوری از مشک پر
چو بر شفشۀ سیم خوشاب در.
اسدی.
بساطش سراسر زبرجدنگار
همه شفشۀ زر بدش پود وتار.
اسدی.
تو گفتی ز بگداخته زرّکار
هوا شفشه سازد همی صدهزار.
اسدی.
کنند رویم همرنگ برگ زر به خزان
چو شفشۀ زرم اندر هوا بپیچانند.
مسعودسعد (از انجمن آرا).
شود چو دیبه چین باغها ز ابر بهار
شود چو شفشۀ زر شاخها ز باد خزان.
مسعودسعد.
پیش مسند سلطان طارمی زده و الواع و عضادات آن به مسامیر و شفشه های زر استوار کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 334). از شفشه های زر و یاقوتهای بهرمان و عقایل در و مرجان. (ترجمه تاریخ یمینی ص 237). شفشه های زر از قدود بدود و اجسام اصنام و ابدان اوثان فرومی ریختند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 419) ، رشته. نخ. تار زرین. (فرهنگ ولف) (فرهنگ لغات شاهنامه) :
بر او بافته شفشۀ سیم و زر
به شفشه درون نابسوده گهر.
فردوسی.
همان شفشۀ زر بر او بافته
به گوهر سر رشته برتافته.
فردوسی.
، چوبی که حلاجان پنبه را بدان زنند و گردآوری کنند. (ناظم الاطباء) (برهان). مِطْرَقَه. (السامی فی الاسامی). چوب پنبه زن. (مهذب الاسماء) ، شاخۀ درخت بسیار نازک و راست و هموار، موی چندی از کاکل و زلف که بر روی افتاده باشد. (از برهان) (ناظم الاطباء) ، تیری که نساجان به دور آن تارهای جامه را پیچند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا