جداست. (دهار). اسم فعل به معنی بعد و مبنی است بر فتح و گاهی مکسور شود. (از اقرب الموارد). شتان بینهما (بضم نون بین بنابر فاعل بودن و فتح آن بنابر ظرف بودن) ، بسیار فرق است میان هر دو. (از غیاث اللغات) (آنندراج). چون دور است میان آن دو. (ازمهذب الاسماء). دورند از یکدیگر. (یادداشت مؤلف)
جداست. (دهار). اسم فعل به معنی بَعُدَ و مبنی است بر فتح و گاهی مکسور شود. (از اقرب الموارد). شتان بینهما (بضم نون بین بنابر فاعل بودن و فتح آن بنابر ظرف بودن) ، بسیار فرق است میان هر دو. (از غیاث اللغات) (آنندراج). چون دور است میان آن دو. (ازمهذب الاسماء). دورند از یکدیگر. (یادداشت مؤلف)
به معنی چشان است و گرز را گویند. (انجمن آرا از فرهنگ جهانگیری). لغتی است بی شاهد در یک نسخه به معنی گذر و در دو نسخۀ دیگر به معنی گرز است و الله اعلم. (از برهان). مؤلف انجمن آرا پشان و فشان را به معنی گرز و گذر هر دواشتباه دانسته و مؤلف آن را به معنی ’گز’ صحیح دانسته است. (نقل به اختصار از حاشیۀ برهان چ معین)
به معنی چشان است و گرز را گویند. (انجمن آرا از فرهنگ جهانگیری). لغتی است بی شاهد در یک نسخه به معنی گذر و در دو نسخۀ دیگر به معنی گرز است و الله اعلم. (از برهان). مؤلف انجمن آرا پشان و فشان را به معنی گرز و گذر هر دواشتباه دانسته و مؤلف آن را به معنی ’گز’ صحیح دانسته است. (نقل به اختصار از حاشیۀ برهان چ معین)
ریزنده و ریزان. (برهان). در بعضی کلمات مرکب به معنی فشاننده آید. (فرهنگ فارسی معین) : - آتش فشان، آتشبار. آنچه از خود آتش بیفشاند: سوی شاه شد، داغ بردل، کشان شتابنده چون برق آتش فشان. نظامی. که از روم و رومی نمانم نشان شوم بر سر هردو آتش فشان. نظامی. - جانفشان، فدایی. جانباز. در حال جانبازی: آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن این که خاقانی است دانم جانفشان است از غمت. خاقانی. - دامن فشان، در حال اعراض و روگردانی: بر آن گفته کردند دامن فشان... نظامی. - درفشان، مجازاً. اشکریزان. - ، سخن شیوا و روان گویان: دهان درفشان. - زرفشان، در حال فروریختن پول و زر: خبر داد از آن گوهر زرفشان. نظامی. - شکرفشان، شکرریزان. خندان: سر زلف در عطف دامن کشان ز چهره گل از خنده شکرفشان. نظامی. شیرین تر از این سخن نباشد الادهن شکرفشانت. نظامی. با بلبلان سوخته بال ضمیر من پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی. سعدی. لعل چو لب شکرفشانت در طبلۀ گوهری ندیدم. سعدی. - طبرزدفشان، شکرفشان. شیرین: فقاع گلابی و گلشکری طبرزدفشان از دم عنبری. نظامی. - عنبرفشان، خوشبوی. مانند مشک فشان: سرآغوش و گیسوی عنبرفشان... نظامی. نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید. سعدی. این باد روح پرور از انفاس صبحدم گویی مگر ز طرۀ عنبرفشان اوست. سعدی. - گلفشان، گلریز: خاک سبزاورنگ و باد گلفشان و آب خوش ابر مرواریدباران و هوای مشکبوست. سعدی. چو تو درخت دلستان تازه بهار و گلفشان حیف بود که سایه ای بر سر ما نگستری. سعدی. - گوهرفشان: ز بس گوهر گوش گوهرفشان شده چشم بیننده گوهرنشان. نظامی. بیا ساقی آن آب گوهرفشان.... نظامی. - مشک فشان، مشک افشان. خوشبو. مشکبار: نگویمت چو زبان آوران رنگ آمیز که ابر مشک فشانی و بحر گوهرزای. سعدی. نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد. حافظ. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود
ریزنده و ریزان. (برهان). در بعضی کلمات مرکب به معنی فشاننده آید. (فرهنگ فارسی معین) : - آتش فشان، آتشبار. آنچه از خود آتش بیفشاند: سوی شاه شد، داغ بردل، کشان شتابنده چون برق آتش فشان. نظامی. که از روم و رومی نمانم نشان شوم بر سر هردو آتش فشان. نظامی. - جانفشان، فدایی. جانباز. در حال جانبازی: آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن این که خاقانی است دانم جانفشان است از غمت. خاقانی. - دامن فشان، در حال اعراض و روگردانی: بر آن گفته کردند دامن فشان... نظامی. - درفشان، مجازاً. اشکریزان. - ، سخن شیوا و روان گویان: دهان درفشان. - زرفشان، در حال فروریختن پول و زر: خبر داد از آن گوهر زرفشان. نظامی. - شکرفشان، شکرریزان. خندان: سر زلف در عطف دامن کشان ز چهره گل از خنده شکرفشان. نظامی. شیرین تر از این سخن نباشد الادهن شکرفشانت. نظامی. با بلبلان سوخته بال ضمیر من پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی. سعدی. لعل چو لب شکرفشانت در طبلۀ گوهری ندیدم. سعدی. - طبرزدفشان، شکرفشان. شیرین: فقاع گلابی و گلشکری طبرزدفشان از دم عنبری. نظامی. - عنبرفشان، خوشبوی. مانند مشک فشان: سرآغوش و گیسوی عنبرفشان... نظامی. نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید. سعدی. این باد روح پرور از انفاس صبحدم گویی مگر ز طرۀ عنبرفشان اوست. سعدی. - گلفشان، گلریز: خاک سبزاورنگ و باد گلفشان و آب خوش ابر مرواریدباران و هوای مشکبوست. سعدی. چو تو درخت دلستان تازه بهار و گلفشان حیف بود که سایه ای بر سر ما نگستری. سعدی. - گوهرفشان: ز بس گوهر گوش گوهرفشان شده چشم بیننده گوهرنشان. نظامی. بیا ساقی آن آب گوهرفشان.... نظامی. - مشک فشان، مشک افشان. خوشبو. مشکبار: نگویمت چو زبان آوران رنگ آمیز که ابر مشک فشانی و بحر گوهرزای. سعدی. نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد. حافظ. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود
دهی است بخش خفر شهرستان جهرم، دارای 325 تن سکنه. آب آن از قنات و رود خانه قره آغاج و محصول عمده اش غله، برنج، بادام، خرما و مرکبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است بخش خفر شهرستان جهرم، دارای 325 تن سکنه. آب آن از قنات و رود خانه قره آغاج و محصول عمده اش غله، برنج، بادام، خرما و مرکبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی جزو دهستان قزقانچای بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 445 تن. آب آن از چشمه و رود قزقانچای و محصول آن غلات، بنشن و شغل اهالی زراعت است و در زمستان به مازندران رفته و مراجعت مینمایند. مزرعۀ کهندان، قزن درآب جزو این ده است. ایل الیکائی و اصانلو در تابستان به حدود این ده می آیند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی جزو دهستان قزقانچای بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 445 تن. آب آن از چشمه و رود قزقانچای و محصول آن غلات، بنشن و شغل اهالی زراعت است و در زمستان به مازندران رفته و مراجعت مینمایند. مزرعۀ کهندان، قزن درآب جزو این ده است. ایل الیکائی و اصانلو در تابستان به حدود این ده می آیند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
تثنیۀ شفه. دو لب. (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). هر دو لب، و لام کلمه آن حرف هاء است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به شفه و شفتین شود
تثنیۀ شفه. دو لب. (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). هر دو لب، و لام کلمه آن حرف هاء است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به شفه و شفتین شود
دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد واقع در یکهزارگزی جنوب باختری اسفراین با 540تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و پنبه و بن شن و زیره و میوه و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه آن مالرو است
دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد واقع در یکهزارگزی جنوب باختری اسفراین با 540تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و پنبه و بن شن و زیره و میوه و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه آن مالرو است
دهی است از بخش سیاهکل شهرستان لاهیجان، دارای 250 تن سکنه. آب آن از شمرود و محصول عمده اش برنج، ابریشم، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از بخش سیاهکل شهرستان لاهیجان، دارای 250 تن سکنه. آب آن از شمرود و محصول عمده اش برنج، ابریشم، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)