جدول جو
جدول جو

معنی فشتان - جستجوی لغت در جدول جو

فشتان
(فَ تَ کِ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان لاهیجان، دارای 504تن سکنه. آب آن از استخر و محصول عمده اش برنج، ابریشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فتان
تصویر فتان
زیبا و دل فریب، با زیبایی و دل فریبی مثلاً فتان وخرامان وارد شد، شیطان، بسیار فتنه انگیز و فتنه جو، دزد، راهزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دشتان
تصویر دشتان
دشت اوّل، نخستین پولی که کاسب و پیشه ور در آغاز کار روزانه از خریدار می گیرد، دشت، دخش، دستلاف
فرهنگ فارسی عمید
(عَ تَ)
شهری است در یمن از سرزمین صعده، که ابراهیم بن محمد بن حدوبه صنعانی از آنجا بوده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَتْ تا نَ)
جداست. (دهار). اسم فعل به معنی بعد و مبنی است بر فتح و گاهی مکسور شود. (از اقرب الموارد). شتان بینهما (بضم نون بین بنابر فاعل بودن و فتح آن بنابر ظرف بودن) ، بسیار فرق است میان هر دو. (از غیاث اللغات) (آنندراج). چون دور است میان آن دو. (ازمهذب الاسماء). دورند از یکدیگر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
به لغت زند و پازند به معنی سالها باشد که جمع سال است و به عربی سنین خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
به معنی چشان است و گرز را گویند. (انجمن آرا از فرهنگ جهانگیری). لغتی است بی شاهد در یک نسخه به معنی گذر و در دو نسخۀ دیگر به معنی گرز است و الله اعلم. (از برهان). مؤلف انجمن آرا پشان و فشان را به معنی گرز و گذر هر دواشتباه دانسته و مؤلف آن را به معنی ’گز’ صحیح دانسته است. (نقل به اختصار از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ)
ریزنده و ریزان. (برهان). در بعضی کلمات مرکب به معنی فشاننده آید. (فرهنگ فارسی معین) :
- آتش فشان، آتشبار. آنچه از خود آتش بیفشاند:
سوی شاه شد، داغ بردل، کشان
شتابنده چون برق آتش فشان.
نظامی.
که از روم و رومی نمانم نشان
شوم بر سر هردو آتش فشان.
نظامی.
- جانفشان، فدایی. جانباز. در حال جانبازی:
آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن
این که خاقانی است دانم جانفشان است از غمت.
خاقانی.
- دامن فشان، در حال اعراض و روگردانی:
بر آن گفته کردند دامن فشان...
نظامی.
- درفشان، مجازاً. اشکریزان.
- ، سخن شیوا و روان گویان: دهان درفشان.
- زرفشان، در حال فروریختن پول و زر:
خبر داد از آن گوهر زرفشان.
نظامی.
- شکرفشان، شکرریزان. خندان:
سر زلف در عطف دامن کشان
ز چهره گل از خنده شکرفشان.
نظامی.
شیرین تر از این سخن نباشد
الادهن شکرفشانت.
نظامی.
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی.
سعدی.
لعل چو لب شکرفشانت
در طبلۀ گوهری ندیدم.
سعدی.
- طبرزدفشان، شکرفشان. شیرین:
فقاع گلابی و گلشکری
طبرزدفشان از دم عنبری.
نظامی.
- عنبرفشان، خوشبوی. مانند مشک فشان:
سرآغوش و گیسوی عنبرفشان...
نظامی.
نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری
کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید.
سعدی.
این باد روح پرور از انفاس صبحدم
گویی مگر ز طرۀ عنبرفشان اوست.
سعدی.
- گلفشان، گلریز:
خاک سبزاورنگ و باد گلفشان و آب خوش
ابر مرواریدباران و هوای مشکبوست.
سعدی.
چو تو درخت دلستان تازه بهار و گلفشان
حیف بود که سایه ای بر سر ما نگستری.
سعدی.
- گوهرفشان:
ز بس گوهر گوش گوهرفشان
شده چشم بیننده گوهرنشان.
نظامی.
بیا ساقی آن آب گوهرفشان....
نظامی.
- مشک فشان، مشک افشان. خوشبو. مشکبار:
نگویمت چو زبان آوران رنگ آمیز
که ابر مشک فشانی و بحر گوهرزای.
سعدی.
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد.
حافظ.
رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(فَ جِ)
دهی است بخش خفر شهرستان جهرم، دارای 325 تن سکنه. آب آن از قنات و رود خانه قره آغاج و محصول عمده اش غله، برنج، بادام، خرما و مرکبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
غلافی از پوست که بر پالان کشند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
افتان:
دلش حیران شد از بی یاری بخت
فتان، خیزان، ز ناهمواری بخت.
نظامی.
رجوع به افتان و افتادن شود
لغت نامه دهخدا
دهی جزو دهستان قزقانچای بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 445 تن. آب آن از چشمه و رود قزقانچای و محصول آن غلات، بنشن و شغل اهالی زراعت است و در زمستان به مازندران رفته و مراجعت مینمایند. مزرعۀ کهندان، قزن درآب جزو این ده است. ایل الیکائی و اصانلو در تابستان به حدود این ده می آیند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون است و 423 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
تثنیۀ شفه. دو لب. (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). هر دو لب، و لام کلمه آن حرف هاء است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به شفه و شفتین شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شهرکیست انبوه با کشت و برز بسیار در فرغانۀ ماوراءالنهر. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ)
دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد واقع در یکهزارگزی جنوب باختری اسفراین با 540تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و پنبه و بن شن و زیره و میوه و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه آن مالرو است
لغت نامه دهخدا
(فَ شَ)
تاسا. (منتهی الارب). غشی که به انسان روی آورد. (از اقرب الموارد). تاسه. رجوع به غشی و تاسه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام دهی است به نسف (نخسب). (منتهی الارب). از قرای نسف است و گروهی از عالمان از آنجا برخاسته اند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فُ لَ)
تثنیۀ مؤنث فلان. (منتهی الارب). رجوع به فلان و فلانه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جایی است که زید بن رفاعه لشکر زید بن حارثه را در آن مکان ملاقات کرد و آنچه از قومش به امر حضرت رسول گرفته بودند بازگرفت. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان رشت، دارای 217تن سکنه. آب آن از گل رود و سفیدرود و محصول عمده اش برنج و زغال است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از بخش سیاهکل شهرستان لاهیجان، دارای 250 تن سکنه. آب آن از شمرود و محصول عمده اش برنج، ابریشم، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
شهر آشوب، دزد، دیو، زرگر سخت فتنه جو فتنه انگیز، آنکه به جمال خویش مردم را مفتون سازد سخت زیبا و دلفریب آشوبگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فشان
تصویر فشان
ریزنده و ریزان، آتش فشان، جان فشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فستان
تصویر فستان
پارسی تازی گشته پوستین ک پوستین زنانه ک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فشیان
تصویر فشیان
بیهوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلتان
تصویر فلتان
شادمان، تیز رو: اسپ، دلیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفتان
تصویر شفتان
تثنیه شفه دولب لبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشتان
تصویر دشتان
حیض، عادت ماهانه زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتان
تصویر فتان
((فَ تّ))
بسیار فتنه جو، بسیار زیبا و دل ربا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دشتان
تصویر دشتان
((دَ))
حالت زنی که دچار عادت ماهانه باشد، حایض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دشتان
تصویر دشتان
حیض
فرهنگ واژه فارسی سره
افسونگر، فتانه، فتنه انگیز، فتنه جو، فتنه گر، فریبا، دلربا، دلفریب، زیبا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پارچه ی ابریشمی
فرهنگ گویش مازندرانی
بازی گوش، شیطان
فرهنگ گویش مازندرانی