در زبان پهلوی افشانتن. (حاشیۀ برهان چ معین). افشاندن. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). ریختن: فرامرز گویا که زنده نماند فلک خار و خاشاک بر وی فشاند. فردوسی. بگرداندش سر ز یزدان پاک فشاند بر آن فر زیباش خاک. فردوسی. ستاره چو من گل فشانده ست بر رخ صنوبر چو من مه نهاده ست بر سر. فرخی. در عیان عنبر فشاند در نهان لؤلؤ خورد عنبر است او را بضاعت لؤلؤاست او را جهاز. منوچهری. نه نافه بیارد همه آهویی نه عنبر فشاند همه جوذری. منوچهری. اهل نماند بر زمین اینت بلای آسمان خاک بر آسمان فشان هم ز جفای آسمان. خاقانی. سخای ابر چون بگشاید از بند بصد تری فشاند قطره ای چند. نظامی. فشاندند آب و گل بر چهرۀ ماه ببستند اسب را بر آخور شاه. نظامی. می آوردند و در می دل نشاندند گل آوردند و بر گل می فشاندند. نظامی. مه فشاند نور و سگ عوعو کند هر کسی بر خلقت خود می تند. مولوی. بر آن خورد آخر که بیخی نشاند کسی برد خرمن که تخمی فشاند. سعدی. آبی به روزنامۀ اعمال ما فشان باشد توان سترد حروف گناه از او. حافظ. ستارۀ شب هجران نمی فشاند نور به بام قصر برآ و چراغ مه برکن. حافظ. - برفشاندن، بیرون ریختن. بیرون پاشیدن. مجازاً آنچه در دل داشتن گفتن: دبیر جهاندیده را پیش خواند دل آگنده بودش همی برفشاند. فردوسی. رجوع به کلمه ’برفشاندن’ و معانی دیگر ’فشاندن’ شود. ، نثار کردن: چو کشواد و خراد و برزین گو فشاندند گوهر بر آن تاج نو. فردوسی. همان نیز صد بدره دینار زرد فشانم بر این گنبد لاجورد. فردوسی. بیاراست ایوان و بزم شهی بسی گنج کرد از فشاندن تهی. اسدی. بر شاه کیان گهر فشانم کو را گهر کیان ببینم. خاقانی. هر ذره که بر تو می فشاند لطفی بکن ای نگار برگیر. خاقانی. به هر کشور که چون خورشید راندی زمین را بدره بدره زر فشاندی. نظامی. گر دست دهد هزار جانم در پای مبارکت فشانم. سعدی. - برفشاندن، فشاندن. نثار کردن: می آورد و رامشگران را بخواند به خوانندگان بر درم برفشاند. فردوسی. خورشید بر عمامۀ او برفشانده تاج برجیس بر رداش فدا کرده طیلسان. خاقانی. - جان فشاندن، جان فدا کردن. جان نثار کردن: شه زابلش تور خواندی همی ز شادی بر او جان فشاندی همی. فردوسی. بدین مژده گر جان فشانم رواست که این مژده آسایش جان ماست. فردوسی. الصبوع ای دل که جان خواهم فشاند دست هستی بر جهان خواهم فشاند. خاقانی. - دل فشاندن، جان فشاندن. دل سپردن. دل بستن: به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند برتو اگرش قبول کردی خبری فرست ما را. خاقانی. - دینار فشاندن، دینار نثار کردن. دینار بخشیدن: تو به دینار فشاندن بشکستی همه را شاه دینارفشان باید وبدخواه شکن. قطران. - روان برفشاندن، جان فشاندن. جان نثار کردن: من در اندیشۀ آنم که روان بر تو فشانم نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم. سعدی. ، اسراف کردن. زیاده خرج کردن: هزینه چنان کن که بایدت کرد نباید فشاند و نباید فشرد. فردوسی. ، تکاندن و فروریختن. (یادداشت مؤلف) : نرمک از گرد سپه زلف سیه را بفشان تا فروریزد گرد سیه مشک بتنگ. فرخی. بر آن کس کآسیا گردی نشاند نماند گرد چون خود رافشاند. نظامی. - گرد فشاندن، فروریختن غبار و جز آن: بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم. حافظ. ، فروریختن. فروباریدن: فشاند از دیده باران سحابی که طالع شد قمر در برج آبی. نظامی. وآن کوکب دیگپایه کردار در دیگ فلک فشاند افزار. نظامی. گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اکنون گامی دو سه بر ما نه اشکی دو سه هم بفشان. خاقانی. جانها ز دام زلف چو بر خاک می فشاند بر آن غریب ما چه گذشت ای صبابگو. حافظ. اگر شراب خوری جرعه ای فشان برخاک از آن گناه که نفعی رسد بغیر چه باک ؟ حافظ. - برفشاندن، فروباریدن. فروریختن. فشاندن: زرگر فروفشاند کرف سیه به سیم من بازبرفشاندم سیم زده به کرف. کسائی. چوآن نامۀ شاه بابک بخواند بسی خون ز مژگان به رخ برفشاند. فردوسی. - درفشاندن، برفشاندن. فروریختن: دست خزان درفشاند چاه زنخدان سیب لعب چمن برگشاد گوی گریبان نار. خاقانی. ، افکندن. انداختن: اگر جزبه حق میرود جاده ات در آتش فشانند سجاده ات. سعدی. ، باد دادن خرمن و جز آن: به هر باد خرمن نشاید فشاند نه کشتی توان نیز بر خشک راند. اسدی. ، تکان دادن و جنبانیدن: تا مریم نخل خشک بفشاند خرمای تر از میان فروریخت. خاقانی. - آستین برفشاندن، با حرکت دست اشاره کردن و اجازه دادن: زمانی سرش در گریبان بماند پس آنگه بعفو آستین برفشاند. سعدی. سخن گفت ودامان گوهر فشاند بلطفی که شه آستین برفشاند. سعدی. به یغما ملک آستین برفشاند وز آنجا به تعجیل مرکب براند. سعدی. رجوع به ’آستین’ شود. - ، کنایت از بی اعتنایی و بی میلی است: طمع مدار که از دامنت بدارم دست به آستین ملالی که بر من افشانی. سعدی. چند فشانی آستین بر من و روزگار من دست رها نمی کند عشق گرفته دامنم. سعدی. رجوع به ذیل آستین شود. - پرفشاندن، حرکت دادن بال و پر. پرواز کردن: تذروان بر ریاحین پر فشانده ریاحین در تذروان پر نشانده. نظامی. - دست برفشاندن، حرکت دادن دست. رقصیدن: ندانی که شوریده حالان مست چرا برفشانند در رقص دست. سعدی. قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را محتسب گر می خورد معذور دارد مست را. سعدی. - دست فشاندن، بی اعتنایی کردن. آستین فشاندن: رخش تقویم انجم را زده راه فشانده دست بر خورشید و بر ماه. نظامی. - سر دست برفشاندن، حرکت دادن دست. اجازه دادن شاه یا فرماندهی با حرکت دست: ملک در سخن گفتنش خیره ماند سر دست فرماندهی برفشاند. سعدی. - سر و دست برفشاندن، بی اعتنایی کردن. رو گرداندن: نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی که به دوستان یکدل سر و دست برفشانی. سعدی. - ، صرف نظرکردن و گذشتن از چیزی: اگر درویش در حالی بماندی سر و دست از دو عالم برفشاندی. سعدی. رجوع به افشاندن، فشانیدن و فشان شود
در زبان پهلوی افشانتن. (حاشیۀ برهان چ معین). افشاندن. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). ریختن: فرامرز گویا که زنده نماند فلک خار و خاشاک بر وی فشاند. فردوسی. بگرداندش سر ز یزدان پاک فشاند بر آن فر زیباش خاک. فردوسی. ستاره چو من گل فشانده ست بر رخ صنوبر چو من مه نهاده ست بر سر. فرخی. در عیان عنبر فشاند در نهان لؤلؤ خورد عنبر است او را بضاعت لؤلؤاست او را جهاز. منوچهری. نه نافه بیارد همه آهویی نه عنبر فشاند همه جوذری. منوچهری. اهل نماند بر زمین اینت بلای آسمان خاک بر آسمان فشان هم ز جفای آسمان. خاقانی. سخای ابر چون بگشاید از بند بصد تری فشاند قطره ای چند. نظامی. فشاندند آب و گل بر چهرۀ ماه ببستند اسب را بر آخور شاه. نظامی. می آوردند و در می دل نشاندند گل آوردند و بر گل می فشاندند. نظامی. مه فشاند نور و سگ عوعو کند هر کسی بر خلقت خود می تند. مولوی. بر آن خورد آخر که بیخی نشاند کسی برد خرمن که تخمی فشاند. سعدی. آبی به روزنامۀ اعمال ما فشان باشد توان سترد حروف گناه از او. حافظ. ستارۀ شب هجران نمی فشاند نور به بام قصر برآ و چراغ مه برکن. حافظ. - برفشاندن، بیرون ریختن. بیرون پاشیدن. مجازاً آنچه در دل داشتن گفتن: دبیر جهاندیده را پیش خواند دل آگنده بودش همی برفشاند. فردوسی. رجوع به کلمه ’برفشاندن’ و معانی دیگر ’فشاندن’ شود. ، نثار کردن: چو کشواد و خراد و برزین گو فشاندند گوهر بر آن تاج نو. فردوسی. همان نیز صد بدره دینار زرد فشانم بر این گنبد لاجورد. فردوسی. بیاراست ایوان و بزم شهی بسی گنج کرد از فشاندن تهی. اسدی. بر شاه کیان گهر فشانم کو را گهر کیان ببینم. خاقانی. هر ذره که بر تو می فشاند لطفی بکن ای نگار برگیر. خاقانی. به هر کشور که چون خورشید راندی زمین را بدره بدره زر فشاندی. نظامی. گر دست دهد هزار جانم در پای مبارکت فشانم. سعدی. - برفشاندن، فشاندن. نثار کردن: می آورد و رامشگران را بخواند به خوانندگان بر درم برفشاند. فردوسی. خورشید بر عمامۀ او برفشانده تاج برجیس بر رداش فدا کرده طیلسان. خاقانی. - جان فشاندن، جان فدا کردن. جان نثار کردن: شه زابلش تور خواندی همی ز شادی بر او جان فشاندی همی. فردوسی. بدین مژده گر جان فشانم رواست که این مژده آسایش جان ماست. فردوسی. الصبوع ای دل که جان خواهم فشاند دست هستی بر جهان خواهم فشاند. خاقانی. - دل فشاندن، جان فشاندن. دل سپردن. دل بستن: به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند برتو اگرش قبول کردی خبری فرست ما را. خاقانی. - دینار فشاندن، دینار نثار کردن. دینار بخشیدن: تو به دینار فشاندن بشکستی همه را شاه دینارفشان باید وبدخواه شکن. قطران. - روان برفشاندن، جان فشاندن. جان نثار کردن: من در اندیشۀ آنم که روان بر تو فشانم نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم. سعدی. ، اسراف کردن. زیاده خرج کردن: هزینه چنان کن که بایدْت ْ کرد نباید فشاند و نباید فشرد. فردوسی. ، تکاندن و فروریختن. (یادداشت مؤلف) : نرمک از گرد سپه زلف سیه را بفشان تا فروریزد گرد سیه مشک بتنگ. فرخی. بر آن کس کآسیا گردی نشاند نماند گرد چون خود رافشاند. نظامی. - گرد فشاندن، فروریختن غبار و جز آن: بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم. حافظ. ، فروریختن. فروباریدن: فشاند از دیده باران سحابی که طالع شد قمر در برج آبی. نظامی. وآن کوکب دیگپایه کردار در دیگ فلک فشاند افزار. نظامی. گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اکنون گامی دو سه بر ما نه اشکی دو سه هم بفشان. خاقانی. جانها ز دام زلف چو بر خاک می فشاند بر آن غریب ما چه گذشت ای صبابگو. حافظ. اگر شراب خوری جرعه ای فشان برخاک از آن گناه که نفعی رسد بغیر چه باک ؟ حافظ. - برفشاندن، فروباریدن. فروریختن. فشاندن: زرگر فروفشاند کرف سیه به سیم من بازبرفشاندم سیم زده به کرف. کسائی. چوآن نامۀ شاه بابک بخواند بسی خون ز مژگان به رخ برفشاند. فردوسی. - درفشاندن، برفشاندن. فروریختن: دست خزان درفشاند چاه زنخدان سیب لعب چمن برگشاد گوی گریبان نار. خاقانی. ، افکندن. انداختن: اگر جزبه حق میرود جاده ات در آتش فشانند سجاده ات. سعدی. ، باد دادن خرمن و جز آن: به هر باد خرمن نشاید فشاند نه کشتی توان نیز بر خشک راند. اسدی. ، تکان دادن و جنبانیدن: تا مریم نخل خشک بفشاند خرمای تر از میان فروریخت. خاقانی. - آستین برفشاندن، با حرکت دست اشاره کردن و اجازه دادن: زمانی سرش در گریبان بماند پس آنگه بعفو آستین برفشاند. سعدی. سخن گفت ودامان گوهر فشاند بلطفی که شه آستین برفشاند. سعدی. به یغما ملک آستین برفشاند وز آنجا به تعجیل مرکب براند. سعدی. رجوع به ’آستین’ شود. - ، کنایت از بی اعتنایی و بی میلی است: طمع مدار که از دامنت بدارم دست به آستین ملالی که بر من افشانی. سعدی. چند فشانی آستین بر من و روزگار من دست رها نمی کند عشق گرفته دامنم. سعدی. رجوع به ذیل آستین شود. - پرفشاندن، حرکت دادن بال و پر. پرواز کردن: تذروان بر ریاحین پر فشانده ریاحین در تذروان پر نشانده. نظامی. - دست برفشاندن، حرکت دادن دست. رقصیدن: ندانی که شوریده حالان مست چرا برفشانند در رقص دست. سعدی. قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را محتسب گر می خورد معذور دارد مست را. سعدی. - دست فشاندن، بی اعتنایی کردن. آستین فشاندن: رخش تقویم انجم را زده راه فشانده دست بر خورشید و بر ماه. نظامی. - سر دست برفشاندن، حرکت دادن دست. اجازه دادن شاه یا فرماندهی با حرکت دست: ملک در سخن گفتنش خیره ماند سر دست فرماندهی برفشاند. سعدی. - سر و دست برفشاندن، بی اعتنایی کردن. رو گرداندن: نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی که به دوستان یکدل سر و دست برفشانی. سعدی. - ، صرف نظرکردن و گذشتن از چیزی: اگر درویش در حالی بماندی سر و دست از دو عالم برفشاندی. سعدی. رجوع به افشاندن، فشانیدن و فشان شود
مالیدن و راست کردن. (برهان). در این معنی مرکب از فسان به معنی حجرالمسن وپسوند مصدری است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، رام ساختن. (برهان). در این معنی مصحف فساییدن است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، افسانه گفتن. (برهان). در این معنی مرکب افسان به معنی افسانه و پسوند مصدری است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، افسون گری کردن. (برهان). در این معنی نیز مصحف افساییدن است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
مالیدن و راست کردن. (برهان). در این معنی مرکب از فسان به معنی حجرالمسن وپسوند مصدری است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، رام ساختن. (برهان). در این معنی مصحف فساییدن است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، افسانه گفتن. (برهان). در این معنی مرکب افسان به معنی افسانه و پسوند مصدری است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، افسون گری کردن. (برهان). در این معنی نیز مصحف افساییدن است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
بدندان ریش کردن. (برهان قاطع) : دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید مردم میان دریا وآتش چگونه باید بی شک نهنگ دارد دل را همی خشاید ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. رودکی سمرقندی. رجوع به خشا شود
بدندان ریش کردن. (برهان قاطع) : دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید مردم میان دریا وآتش چگونه باید بی شک نهنگ دارد دل را همی خشاید ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. رودکی سمرقندی. رجوع به خشا شود
نشانستن. (آنندراج) (از برهان قاطع). اجلاس. (از منتهی الارب). نشاندن. بنشاندن. بنشاستن. بنشاختن. به نشستن داشتن. (یادداشت مؤلف). جای دادن. مصدر متعدی نشستن است: نواخت امیرمسعود... از حد گذشته بود و اندازه، از نان دادن و زبر همگان نشانیدن. (تاریخ بیهقی ص 137). چون بار بگسست اعیان را به نیم ترک بنشانیدند. (تاریخ بیهقی) ، سوار کردن. برنشانیدن. برنشاندن: حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند بر مرکبی که هرگز ننشسته بود نشانیدند. (تاریخ بیهقی ص 84). وقتی در بیابانی مانده بودم مرا بر شتری نشانید. (گلستان) ، رفع کردن. برطرف کردن. تخفیف دادن. - نشانیدن آتش، اطفاء. خاموش کردن آتش را. (یادداشت مؤلف). - نشانیدن چراغ، کشتن و خاموش کردن چراغ را. (یادداشت مؤلف). - نشانیدن عطش، برطرف کردن تشنگی را. ، نشانیدن گرد و غبار، صافی کردن هوا از گرد و غبار. (یادداشت مؤلف). - کسی را به جای خود نشانیدن یا کسی را سرجایش نشانیدن، او را از تجاوز حدّ ادب و امثال آن با اخطار و عتاب و شتم یا عملی چون ضرب یا جنگ و غلبه منع کردن. (یادداشت مؤلف). او را گوشمال دادن. - نشانیدن ورم، کم کردن ورم را. (یادداشت مؤلف). ، اغراس. غرس. (منتهی الارب). کاشتن. غرس کردن، ترصیع کردن. نصب کردن گوهر در چیزی، نشان کردن. رسم کردن. اثر کردن. (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به نشاندن شود
نشانستن. (آنندراج) (از برهان قاطع). اجلاس. (از منتهی الارب). نشاندن. بنشاندن. بنشاستن. بنشاختن. به نشستن داشتن. (یادداشت مؤلف). جای دادن. مصدر متعدی نشستن است: نواخت امیرمسعود... از حد گذشته بود و اندازه، از نان دادن و زبر همگان نشانیدن. (تاریخ بیهقی ص 137). چون بار بگسست اعیان را به نیم ترک بنشانیدند. (تاریخ بیهقی) ، سوار کردن. برنشانیدن. برنشاندن: حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند بر مرکبی که هرگز ننشسته بود نشانیدند. (تاریخ بیهقی ص 84). وقتی در بیابانی مانده بودم مرا بر شتری نشانید. (گلستان) ، رفع کردن. برطرف کردن. تخفیف دادن. - نشانیدن آتش، اطفاء. خاموش کردن آتش را. (یادداشت مؤلف). - نشانیدن چراغ، کشتن و خاموش کردن چراغ را. (یادداشت مؤلف). - نشانیدن عطش، برطرف کردن تشنگی را. ، نشانیدن گرد و غبار، صافی کردن هوا از گرد و غبار. (یادداشت مؤلف). - کسی را به جای خود نشانیدن یا کسی را سرجایش نشانیدن، او را از تجاوز حدّ ادب و امثال آن با اخطار و عتاب و شتم یا عملی چون ضرب یا جنگ و غلبه منع کردن. (یادداشت مؤلف). او را گوشمال دادن. - نشانیدن ورم، کم کردن ورم را. (یادداشت مؤلف). ، اغراس. غرس. (منتهی الارب). کاشتن. غرس کردن، ترصیع کردن. نصب کردن گوهر در چیزی، نشان کردن. رسم کردن. اثر کردن. (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به نشاندن شود
چشیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). چشاندن. اذاقه. خوردنی یا نوشیدنی کسی را دادن تا طعم آنرا بچشد. چشاندن چیزی. السام. تلمیظ. (منتهی الارب). رجوع به چشاندن شود، خوراندن یا نوشاندن. خورانیدن یا نوشانیدن چیزی را به کسی. رجوع به چشاندن شود
چشیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). چشاندن. اذاقه. خوردنی یا نوشیدنی کسی را دادن تا طعم آنرا بچشد. چشاندن چیزی. اِلسام. تَلمیظ. (منتهی الارب). رجوع به چشاندن شود، خوراندن یا نوشاندن. خورانیدن یا نوشانیدن چیزی را به کسی. رجوع به چشاندن شود
به نشستن وا داشتن: چه شادی ازین به که در بزم عشرت نشینی و ساقی برابر نشانی ک (وحشی بافقی)، جلوس دادن (بر تخت سلطنت) : ... بر کیارق برادر سنجر را بخراسان بپادشاهی نشاند، جا دادن مقیم ساختن: به مرو شاهجان بر هر دروازه صد نفر حامی نشانده بودند، بخانه آوردن زنی روسپی و بدکاره و باز داشتن او از عمل خویش و خرجی دادن بدو و وی را در انحصار خود داشتن بی آنکه عقد ازدواج دایم یا منقطعی صورت گیرد، کاشتن غرس کردن: ... و نهال خرما را که از جایی بر آرند و بجای دیگر بنشانند، برپا داشتن نصب کردن افراشتن، نهاندن، خاموش کردن (آتش)، دفع کردن آرام کردن (درد الم) : و دردهای چشم و گوش بنشاند (لبن شیر)
به نشستن وا داشتن: چه شادی ازین به که در بزم عشرت نشینی و ساقی برابر نشانی ک (وحشی بافقی)، جلوس دادن (بر تخت سلطنت) : ... بر کیارق برادر سنجر را بخراسان بپادشاهی نشاند، جا دادن مقیم ساختن: به مرو شاهجان بر هر دروازه صد نفر حامی نشانده بودند، بخانه آوردن زنی روسپی و بدکاره و باز داشتن او از عمل خویش و خرجی دادن بدو و وی را در انحصار خود داشتن بی آنکه عقد ازدواج دایم یا منقطعی صورت گیرد، کاشتن غرس کردن: ... و نهال خرما را که از جایی بر آرند و بجای دیگر بنشانند، برپا داشتن نصب کردن افراشتن، نهاندن، خاموش کردن (آتش)، دفع کردن آرام کردن (درد الم) : و دردهای چشم و گوش بنشاند (لبن شیر)
(کشید کشد خواهد کشید بکش کشنده کشان کشیده کشش)، امتداد دادن ممتد کردن دراز کردن منبسط کردن، بسوی خود آوردن، جذب کردن: (طالع اگر مدد کند دامنش آورم بکف گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف)، (حافظ) آهن را نکشد و از خاصیت خود باز ندارد. یا بخود (بخویشتن) کشد. بسوی خود جذب کردن: یا آسمان مر زمین را از خویشتن دور کند یا آسمان مر آتش را بخویشتن کشد، بردن حمل کردن: (مسعود چنان فربه بود که هیچ اسب او را با سلاح نتوانست کشید مگر بدشواری)، تحمل کردن جفا کشیدن رنج کشیدن، رسم کردن ثبت کردن: خطی کشید، نقاشی کردن: (تصویر ش را بکش خ)، وزن کردن سنجیدن: (بست را کشید دو کیلو بود)، نوشیدن پیمودن: باده کشیدن قدح کشیدن: (چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش سوخت هم کفر از آن و هم ایمان)، (هاتف اصفهانی)، بر آوردن بیرون کشیدن (از غلاف) : تیغ کشیدن شمشیر کشیدن، تقدیم کردن: بمراسم خدمتگاری قیام نموده پیشکشها کشید، حرکت دادن لشکر کشیدن، ریختن (غذا در ظرف) : دوازده هزار قاب طعام و حلوا کشید فقرا و مساکین بل کافه مومنین از سپاهی و رعیت از آن بهره ور گشتند، گستردن: سماط کشیدن (سفره گستردن)، دود کردن تدخین: سیگار کشیدن قلیان کشیدن، حرکت کردن رفتن در کشیدن: (یکی باد سرد از جگر بر کشید بسوی گله دار قیصر کشید)
(کشید کشد خواهد کشید بکش کشنده کشان کشیده کشش)، امتداد دادن ممتد کردن دراز کردن منبسط کردن، بسوی خود آوردن، جذب کردن: (طالع اگر مدد کند دامنش آورم بکف گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف)، (حافظ) آهن را نکشد و از خاصیت خود باز ندارد. یا بخود (بخویشتن) کشد. بسوی خود جذب کردن: یا آسمان مر زمین را از خویشتن دور کند یا آسمان مر آتش را بخویشتن کشد، بردن حمل کردن: (مسعود چنان فربه بود که هیچ اسب او را با سلاح نتوانست کشید مگر بدشواری)، تحمل کردن جفا کشیدن رنج کشیدن، رسم کردن ثبت کردن: خطی کشید، نقاشی کردن: (تصویر ش را بکش خ)، وزن کردن سنجیدن: (بست را کشید دو کیلو بود)، نوشیدن پیمودن: باده کشیدن قدح کشیدن: (چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش سوخت هم کفر از آن و هم ایمان)، (هاتف اصفهانی)، بر آوردن بیرون کشیدن (از غلاف) : تیغ کشیدن شمشیر کشیدن، تقدیم کردن: بمراسم خدمتگاری قیام نموده پیشکشها کشید، حرکت دادن لشکر کشیدن، ریختن (غذا در ظرف) : دوازده هزار قاب طعام و حلوا کشید فقرا و مساکین بل کافه مومنین از سپاهی و رعیت از آن بهره ور گشتند، گستردن: سماط کشیدن (سفره گستردن)، دود کردن تدخین: سیگار کشیدن قلیان کشیدن، حرکت کردن رفتن در کشیدن: (یکی باد سرد از جگر بر کشید بسوی گله دار قیصر کشید)