پرنده ای شبیه کلاغ و کمی کوچک تر از آنکه جانوران کوچک را شکار می کند غلیواج، کلیواج، کلیواژ، موش ربا، چوژه ربا، گوشت ربا، گنجشک سیاه، خاد، خات، جول، پند، جنگلاهی، چنگلاهی، چنکلاهی، چنگلانی
پرنده ای شبیه کلاغ و کمی کوچک تر از آنکه جانوران کوچک را شکار می کند غَلیواج، کَلیواج، کَلیواژ، موش رُبا، چوژِه رُبا، گوشت رُبا، گُنجِشک سیاه، خاد، خات، جول، پَند، جَنگلاهی، چَنگلاهی، چَنکلاهی، چَنگلانی
افزون. (غیاث) (فرهنگ فارسی معین). زیاد. علاوه. بیش: چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک نماند ز سالی فزون تر پرستو. رودکی. میلفنج دشمن که دشمن یکی فزون است و دوست ار هزار اندکی. رودکی. ز بالا فزون است ریشش رشی تنیده در او خانه صد دیو پای. معروفی بلخی. فزون زآنکه بخشی بزائر تو زر نه ساده نه رسته برآید ز کان. فرالاوی. سپاه اندک و رای و دانش فزون به از لشکر گشن بی رهنمون. ابوشکور. ولیکن مرا از فریدون و جم فزون است مردی و فر و درم. فردوسی. از ایشان بکشتم فزون از شمار به پیروزی دولت شهریار. فردوسی. دلیران ترکان فزون از هزار همه نامداران خنجرگذار. فردوسی. در این بلاد فزون دارد از هزار کلات به هر یک اندر دینار تنگها بر تنگ. فرخی. به یک ماه بالا گرفت آن نهال فزون زآنکه دیگر درختان بسال. عنصری. کمینه عرصه ای از جاه اوفزون ز فلک کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان. منوچهری. وگر کمترم من از ایشان به نعمت از آنان فزونم به شیرین زبانی. منوچهری. زرد است و سپید است و سپیدیش فزون است زردیش برون است و سپیدیش درون است. منوچهری. کرا ترس و وهمی کنی گونه گون بسوگند کن تا بترسد فزون. اسدی. شنیدم هنرهاش دیدم کنون پدیدار هست از شنیدن فزون. اسدی. درختی که دارد فزونتر بر اوی فزون افکند سنگ هر کس بر اوی. اسدی. موسی بقول عام چهل رش بود وز ما فزون نبود رسول ما. ناصرخسرو. غرض زین رسول مخیر چه دانی که زین هرچه گفتم به است و فزونتر. ناصرخسرو. ور همی آباد خواهد خاک را چون ز آبادی فزونستش خراب. ناصرخسرو. اگر فزون از سه مجلس اجابت کند پس از آن شربتها دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر ستونی را فزون از سی گز گرد بر گرد است. (فارسنامۀ ابن بلخی). ترا هر دم غم صدساله روزی است ذخیره زین فزون نتوان نهادن. خاقانی. بدخلق هرچت فزونتر رسد نکویی فزونتر رسان خلق را. خاقانی. سخا هنگام درویشی فزونتر کن که شاخ رز چو درویش خزان گردد پدید آید زرافشانش. خاقانی. بار عنا کش به شب قیرگون هرچه عنا بیش عنایت فزون. نظامی. خود مکن این، تیغ ترا زور دان ورنه فزون می ده و کم می ستان. نظامی. ممتع دارش از بخت و جوانی ز هر چیزش فزودن ده زندگانی. نظامی. - بفزون، روبافزایش. روبفزونی: دولتش باقی و نعمت بفزون راوقی بر کف و معشوق ببر. فرخی. - برفزون، روبافزونی. بیشتر. (یادداشت بخط مؤلف). ترکیب ها: - فزون آمدن. فزونا. فزون داشتن. فزون دیدن. فزون کردن. فزون گشتن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود. ، افضل. برتر. بهتر. (یادداشت بخط مؤلف) : گزین کرد گردی ز هر کشوری که هر یک فزونند از لشکری. فردوسی. چنین داد پاسخ به او رهنمون که فرهنگ باشد ز گوهر فزون. فردوسی. نخجیردلان این فلک را شاگرد باشد فزون ز بهرام. فرخی. از خط بغداد و سطح دجله فزون است نقطه ای از طول و عرض جای صفاهان. خاقانی
افزون. (غیاث) (فرهنگ فارسی معین). زیاد. علاوه. بیش: چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک نماند ز سالی فزون تر پرستو. رودکی. میلفنج دشمن که دشمن یکی فزون است و دوست ار هزار اندکی. رودکی. ز بالا فزون است ریشش رشی تنیده در او خانه صد دیو پای. معروفی بلخی. فزون زآنکه بخشی بزائر تو زر نه ساده نه رسته برآید ز کان. فرالاوی. سپاه اندک و رای و دانش فزون به از لشکر گشن بی رهنمون. ابوشکور. ولیکن مرا از فریدون و جم فزون است مردی و فر و درم. فردوسی. از ایشان بکشتم فزون از شمار به پیروزی دولت شهریار. فردوسی. دلیران ترکان فزون از هزار همه نامداران خنجرگذار. فردوسی. در این بلاد فزون دارد از هزار کلات به هر یک اندر دینار تنگها بر تنگ. فرخی. به یک ماه بالا گرفت آن نهال فزون زآنکه دیگر درختان بسال. عنصری. کمینه عرصه ای از جاه اوفزون ز فلک کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان. منوچهری. وگر کمترم من از ایشان به نعمت از آنان فزونم به شیرین زبانی. منوچهری. زرد است و سپید است و سپیدیش فزون است زردیش برون است و سپیدیش درون است. منوچهری. کرا ترس و وهمی کنی گونه گون بسوگند کن تا بترسد فزون. اسدی. شنیدم هنرهاش دیدم کنون پدیدار هست از شنیدن فزون. اسدی. درختی که دارد فزونتر بر اوی فزون افکند سنگ هر کس بر اوی. اسدی. موسی بقول عام چهل رش بود وز ما فزون نبود رسول ما. ناصرخسرو. غرض زین رسول مخیر چه دانی که زین هرچه گفتم به است و فزونتر. ناصرخسرو. ور همی آباد خواهد خاک را چون ز آبادی فزونستش خراب. ناصرخسرو. اگر فزون از سه مجلس اجابت کند پس از آن شربتها دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر ستونی را فزون از سی گز گرد بر گرد است. (فارسنامۀ ابن بلخی). ترا هر دم غم صدساله روزی است ذخیره زین فزون نتوان نهادن. خاقانی. بدخلق هرچت فزونتر رسد نکویی فزونتر رسان خلق را. خاقانی. سخا هنگام درویشی فزونتر کن که شاخ رز چو درویش خزان گردد پدید آید زرافشانش. خاقانی. بار عنا کش به شب قیرگون هرچه عنا بیش عنایت فزون. نظامی. خود مکن این، تیغ ترا زور دان ورنه فزون می ده و کم می ستان. نظامی. ممتع دارش از بخت و جوانی ز هر چیزش فزودن ده زندگانی. نظامی. - بفزون، روبافزایش. روبفزونی: دولتش باقی و نعمت بفزون راوقی بر کف و معشوق ببر. فرخی. - برفزون، روبافزونی. بیشتر. (یادداشت بخط مؤلف). ترکیب ها: - فزون آمدن. فزونا. فزون داشتن. فزون دیدن. فزون کردن. فزون گشتن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود. ، افضل. برتر. بهتر. (یادداشت بخط مؤلف) : گزین کرد گردی ز هر کشوری که هر یک فزونند از لشکری. فردوسی. چنین داد پاسخ به او رهنمون که فرهنگ باشد ز گوهر فزون. فردوسی. نخجیردلان این فلک را شاگرد باشد فزون ز بهرام. فرخی. از خط بغداد و سطح دجله فزون است نقطه ای از طول و عرض جای صفاهان. خاقانی
پند. خاد. غلیواج. زاغ گوشت ربای. مرغ گوشت ربای. (از لغت فرس چ اقبال ص 361). گوشت ربا و غلیواج باشد... (از برهان). بمعنی غلیواج است... به عربی غداف گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). غلیواج و گنجشک سیاه. (ناظم الاطباء). بعضی گفته اند که زغن گنجشک سیاه است. (برهان). پرنده ای است از راستۀ شکاریان روزانه از دستۀ بازها که در حدود هفت گونه از آن شناخته شده و همه متعلق به نواحی گرم و معتدل آسیا، اروپا و آفریقا هستند. زغن جزو بازهای متوسطالقامه است و بسیار متهور، چابک، تندحمله، قوی و خونخوار است. دم وی دو شاخ است. او همه پستانداران کوچک مخصوصاً جوندگان را شکار می کند. موش گیر. غلیواج. پرآذران. خاد. جنگلاجی. چنگلاهی. جنگلاهی. کورکور. (فرهنگ فارسی معین). جانوری معروف که آنرا چوزه لوا. جوزه لوا. جنگلاهی. خاد. غلیواژ. غلیواز و گوشت ربای نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). غلیواج. بند. غلیواژ. گوشت ربا. گوشت لوا. حداءه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : جمله صید این جهانیم ای پسر ما چو صعوه مرگ بر سان زغن. رودکی (از لغت فرس ص 361). در زغن هرگز نباشد فر اسب راهوار گرچه باشد چون صهیل اسب آواز زغن. منوچهری. هرکه را راهبر زغن باشد منزل او بمرزغن باشد. عنصری. زآن گل و بلبل که در آن باغ دید نالۀ مشتی زغن و زاغ دید. نظامی. مردۀ مردار نه ای چون زغن زاغ شو و پای به خون در مزن. نظامی. گه عشق دلم دهد که برخیز زین زاغ و زغن چو کبک بگریز. نظامی. چنین گفت پیش زغن کرکسی که نبود ز من دوربین تر کسی. سعدی (بوستان). دانی که چه ها می رود از دست رقیبت حیف است که طوطی و زغن همقفسانند. سعدی
پند. خاد. غلیواج. زاغ گوشت ربای. مرغ گوشت ربای. (از لغت فرس چ اقبال ص 361). گوشت ربا و غلیواج باشد... (از برهان). بمعنی غلیواج است... به عربی غداف گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). غلیواج و گنجشک سیاه. (ناظم الاطباء). بعضی گفته اند که زغن گنجشک سیاه است. (برهان). پرنده ای است از راستۀ شکاریان روزانه از دستۀ بازها که در حدود هفت گونه از آن شناخته شده و همه متعلق به نواحی گرم و معتدل آسیا، اروپا و آفریقا هستند. زغن جزو بازهای متوسطالقامه است و بسیار متهور، چابک، تندحمله، قوی و خونخوار است. دم وی دو شاخ است. او همه پستانداران کوچک مخصوصاً جوندگان را شکار می کند. موش گیر. غلیواج. پرآذران. خاد. جنگلاجی. چنگلاهی. جنگلاهی. کورکور. (فرهنگ فارسی معین). جانوری معروف که آنرا چوزه لوا. جوزه لوا. جنگلاهی. خاد. غلیواژ. غلیواز و گوشت ربای نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). غلیواج. بند. غلیواژ. گوشت ربا. گوشت لوا. حداءه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : جمله صید این جهانیم ای پسر ما چو صعوه مرگ بر سان زغن. رودکی (از لغت فرس ص 361). در زغن هرگز نباشد فر اسب راهوار گرچه باشد چون صهیل اسب آواز زغن. منوچهری. هرکه را راهبر زغن باشد منزل او بمرزغن باشد. عنصری. زآن گل و بلبل که در آن باغ دید نالۀ مشتی زغن و زاغ دید. نظامی. مردۀ مردار نه ای چون زغن زاغ شو و پای به خون در مزن. نظامی. گه عشق دلم دهد که برخیز زین زاغ و زغن چو کبک بگریز. نظامی. چنین گفت پیش زغن کرکسی که نبود ز من دوربین تر کسی. سعدی (بوستان). دانی که چه ها می رود از دست رقیبت حیف است که طوطی و زغن همقفسانند. سعدی
جوی نوی را گویند که تازه احداث کرده باشند و آب در آن روان کنند. (برهان). فرکن. (یادداشت به خط مؤلف) (حاشیۀ برهان چ معین) : کسی کز دور بیند گاه بخشش دست راد او به چشم آیدش مر دریا از آن پس فرغر و فرغن. لامعی. رجوع به فرغر و فرکن و فرگن شود، به فارسی عشقه است و گفته اند نوعی از لبلاب است. (فهرست مخزن الادویه). فرغند. رجوع فرغند شود
جوی نوی را گویند که تازه احداث کرده باشند و آب در آن روان کنند. (برهان). فرکن. (یادداشت به خط مؤلف) (حاشیۀ برهان چ معین) : کسی کز دور بیند گاه بخشش دست راد او به چشم آیدش مر دریا از آن پس فرغر و فرغن. لامعی. رجوع به فرغر و فرکن و فرگن شود، به فارسی عشقه است و گفته اند نوعی از لبلاب است. (فهرست مخزن الادویه). فرغند. رجوع فرغند شود
نام پسر حام و بوی نامیده شد ولایتی فراخ و وسیع که میان فیوم و طرابلس غرب است. (منتهی الارب). ولایت پهناوری است بین فیوم و طرابلس غرب. (از معجم البلدان). طرابلس مملکتی است از اقلیم دوم و سیم و بلاد مشهورش فزان. (نزهه القلوب چ لیدن ج 3 ص 269)
نام پسر حام و بوی نامیده شد ولایتی فراخ و وسیع که میان فیوم و طرابلس غرب است. (منتهی الارب). ولایت پهناوری است بین فیوم و طرابلس غرب. (از معجم البلدان). طرابلس مملکتی است از اقلیم دوم و سیم و بلاد مشهورش فزان. (نزهه القلوب چ لیدن ج 3 ص 269)
پوست غیرکیمخت که از آن کفش دوزند. (برهان قاطع) (آنندراج). پوستی که از غیر گاو به دست آید. (از فرهنگ شعوری) ، دیگ طعام پزی. غزغان. (برهان قاطع) (آنندراج). در تداول گناباد خراسان دیگ بزرگ که در آن شیرۀ انگور میپزند. رجوع به دیگ شود
پوست غیرکیمخت که از آن کفش دوزند. (برهان قاطع) (آنندراج). پوستی که از غیر گاو به دست آید. (از فرهنگ شعوری) ، دیگ طعام پزی. غزغان. (برهان قاطع) (آنندراج). در تداول گناباد خراسان دیگ بزرگ که در آن شیرۀ انگور میپزند. رجوع به دیگ شود
پرنده ایست از راسته شکاریان روزانه از دسته بازها که در حدود هفت گونه از آن شناخته شده و همه متعلق به نواحی گرم و معتدل آسیا و اروپا و افریقا هستند. زغن جزو بازهای متوسط القامه است و بسیار متهور و چابک و تند و حمله و قوی و خونخوار است دم وی دو شاخ است. او همه پستانداران کوچک مخصوصا جوندگان را شکار میکند موش گیر غلیواج پرآذران خاد جنگلاهی چنگلاهی جنگلاجی کور کور
پرنده ایست از راسته شکاریان روزانه از دسته بازها که در حدود هفت گونه از آن شناخته شده و همه متعلق به نواحی گرم و معتدل آسیا و اروپا و افریقا هستند. زغن جزو بازهای متوسط القامه است و بسیار متهور و چابک و تند و حمله و قوی و خونخوار است دم وی دو شاخ است. او همه پستانداران کوچک مخصوصا جوندگان را شکار میکند موش گیر غلیواج پرآذران خاد جنگلاهی چنگلاهی جنگلاجی کور کور
اگر بیند که زغن مطیع و فرمانبردار او است. دلیل که از پادشاه مال و نعمت و بزرگی یابد. اگر بیند زغن او مطیع نیست و شکار نمیکرد، دلیل که او را غلامی بود که به درجه مهتری رسد. اگر این خواب را زنی بیند و آبستن بود، دلیل است او پسری اید و پادشاه شود. اگر بیند که زغن از دست او بپرید، دلیل که اگر زن آبستن بود، فرزند مرده آورد یا طفلی از وی از دنیا برود. محمد بن سیرین دیدن زغن درخواب بر چهار وجه است. اول: پادشاه متواضع. دوم: بزرگواری. سوم: فرزند. چهارم: مال و نعمت.
اگر بیند که زغن مطیع و فرمانبردار او است. دلیل که از پادشاه مال و نعمت و بزرگی یابد. اگر بیند زغن او مطیع نیست و شکار نمیکرد، دلیل که او را غلامی بود که به درجه مهتری رسد. اگر این خواب را زنی بیند و آبستن بود، دلیل است او پسری اید و پادشاه شود. اگر بیند که زغن از دست او بپرید، دلیل که اگر زن آبستن بود، فرزند مرده آورد یا طفلی از وی از دنیا برود. محمد بن سیرین دیدن زغن درخواب بر چهار وجه است. اول: پادشاه متواضع. دوم: بزرگواری. سوم: فرزند. چهارم: مال و نعمت.