فرشته، موجودی آسمانی و غیر قابل رؤیت که مامور اجرای اوامر الهی است و مرتکب گناه نمی شود، امشاسپند، امهراسپند، فروهنده، طایر قدس، ملک، طایر فلک
فِرِشتِه، موجودی آسمانی و غیر قابل رؤیت که مامور اجرای اوامر الهی است و مرتکب گناه نمی شود، اَمشاسپَند، اَمَهراَسپَند، فُروهَندِه، طایِرِ قُدس، مَلَک، طایِرِ فَلَک
فرشته که به عربی ملک خوانند. (برهان). فرشته. ج، فریشتگان. (یادداشت بخط مؤلف) : خجسته بخت براو آفرین کند شب و روز کند فریشته بر آفرین او آمین. فرخی. از دیو فریشته کند نفسی کش عقل همی کند قوی بازی. ناصرخسرو. کآن هر دو فریشته بفعل خود آویخته مانده اند در بابل. ناصرخسرو. دانی که چون شدم چو ز دیوان گریختم ناگاه با فریشتگان آشنا شدم. ناصرخسرو. داند ایزد که جز فریشته نیست که در او اینچنین سیر باشد. مسعودسعد. دولت چو دعای ملک او گوید بر چرخ کند فریشته آمین. مسعودسعد. و هریکی را از آن - از ماههای سال - نامی نهاد و به فریشته ای بازبست. (نوروزنامه). خدای تعالی فریشته ای را بفرستاد و او را پیغامبری داد. (مجمل التواریخ و القصص). بمعاونت فریشتگان آدم آنجا از سنگهای عظیم ماننددکانی بکرد. (مجمل التواریخ و القصص). خواست بازگردد، فریشته او را خوشۀ انگور داد از بهشت. (مجمل التواریخ و القصص). زیرا که او به سیرت و خلق فریشته ست ایمن بود فریشته از کید اهرمن. امیرمعزی. چون آدمی بصورت، و معنی فریشته گویی که هم فریشته ای و هم آدمی. سوزنی. تاب ایوان و منظر شرفت کس به پر فریشته نرود. سوزنی. اندر میان آدمیان چون فریشته ست واندر دل فریشتگان همچو آدم است. سوزنی. گفت: ایشان فریشتگانند که می آیند. (تذکره الاولیاء عطار). ترکیب ها: - فریشته خو. فریشته خوی. فریشته دل. فریشته فر. فریشته وش. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود
فرشته که به عربی ملک خوانند. (برهان). فرشته. ج، فریشتگان. (یادداشت بخط مؤلف) : خجسته بخت براو آفرین کند شب و روز کند فریشته بر آفرین او آمین. فرخی. از دیو فریشته کند نفسی کش عقل همی کند قوی بازی. ناصرخسرو. کآن هر دو فریشته بفعل خود آویخته مانده اند در بابل. ناصرخسرو. دانی که چون شدم چو ز دیوان گریختم ناگاه با فریشتگان آشنا شدم. ناصرخسرو. داند ایزد که جز فریشته نیست که در او اینچنین سیر باشد. مسعودسعد. دولت چو دعای ملک او گوید بر چرخ کند فریشته آمین. مسعودسعد. و هریکی را از آن - از ماههای سال - نامی نهاد و به فریشته ای بازبست. (نوروزنامه). خدای تعالی فریشته ای را بفرستاد و او را پیغامبری داد. (مجمل التواریخ و القصص). بمعاونت فریشتگان آدم آنجا از سنگهای عظیم ماننددکانی بکرد. (مجمل التواریخ و القصص). خواست بازگردد، فریشته او را خوشۀ انگور داد از بهشت. (مجمل التواریخ و القصص). زیرا که او به سیرت و خلق فریشته ست ایمن بود فریشته از کید اهرمن. امیرمعزی. چون آدمی بصورت، و معنی فریشته گویی که هم فریشته ای و هم آدمی. سوزنی. تاب ایوان و منظر شرفت کس به پر فریشته نرود. سوزنی. اندر میان آدمیان چون فریشته ست واندر دل فریشتگان همچو آدم است. سوزنی. گفت: ایشان فریشتگانند که می آیند. (تذکره الاولیاء عطار). ترکیب ها: - فریشته خو. فریشته خوی. فریشته دل. فریشته فر. فریشته وش. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود
موجودی آسمانی و غیر قابل رؤیت که مامور اجرای اوامر الهی است و مرتکب گناه نمی شود، ملک کنایه از فرد دارای سیرت نیک و پسندیده کنایه از زن زیبا و مهربان
موجودی آسمانی و غیر قابل رؤیت که مامور اجرای اوامر الهی است و مرتکب گناه نمی شود، مَلَک کنایه از فرد دارای سیرت نیک و پسندیده کنایه از زن زیبا و مهربان
فریشته. در زبان سنسکریت پرشیته و مرکب از پر و اش به معنی سفیر، در فارسی باستان فرائیشته، در اوستا فرائشته، ارمنی عاریتی و دخیل هرشتک از فرشتک، در فارسی جدید، لهجۀ شمال ایران فیریشته و لهجۀ جنوب غربی فیریسته، به سین مهمله. (از حاشیۀ برهان چ معین). معروف است و به عربی ملک خوانند. (برهان). فرسته. فریشته. سروش. (از یادداشت به خط مؤلف). مخلوقی روحانی که به تازی ملک گویند. (ناظم الاطباء) : فرشته چو آید یکی جان ستان بگویم بدو جانم آسان ستان. فردوسی. فرشته به خوی و چو عنبر به بوی به دل مهربان و به جان مهرجوی. فردوسی. ایمان نیاوردم به فرشته های خدا. (تاریخ بیهقی). فرشته شد و هرچه دید و شنید نمود و بگفت آنچه بر وی رسید. اسدی. سوی حکیمان فرشته است روانم ورچه که در چشم مردم است عیانم. ناصرخسرو. بر عالم علویش گمان بر چو فرشته هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش. ناصرخسرو. این روح قدس آمد و آن روح جبرئیل یعنی فرشتگان پرانند و بی پرند. ناصرخسرو. هر آن گه که باشد فرشته به جای به خاک اندرون باد دیو سیاه. عبدالواسع. بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه. خاقانی. گر او را پری بود و شیطان به فرمان مر این را فرشته است و ارواح چاکر. خاقانی. دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست مردان مخنثانند آنجا که قهر اوست. خاقانی. آورده اند پشت بر این آشیان دیو پس چون فرشته روی به عقبی نهاده اند. عطار. گفت پیغمبر که در بازارها دو فرشته می کند دایم ندا. مولوی. گر نشیند فرشته ای با دیو وحشت آموزد و خیانت و ریو. سعدی. خلوت دل نیست جای صحبت اغیار دیو چو بیرون رود فرشته درآید. حافظ. فرشته است این به صد پاکی سرشته نیاید کار شیطان از فرشته. جامی. - فرشته پر، آنکه بال و پر فرشته دارد و در عالم بالا سیر می کند: فرشته پران را بر این ساده دشت از او آمدن هم بدو بازگشت. نظامی. - فرشته پناه، کسی که پناه و تکیه گاه او فرشتگان باشند. به کنایت شخص مقدس و منزه: شاه دانست کآن فرشته پناه سوی مینوش مینماید راه. نظامی. - فرشته پیکر، آنکه پیکر لطیف و فریبنده دارد و در بیت زیر به معنی آراسته به ظاهر: غولی است جهان فرشته پیکر تسبیح به دست وتیغ در بر. نظامی. - فرشته پیوند، آنکه با فرشتگان پیوند دارد: تا خبر یافت از هنرمندی دیوبندی، فرشته پیوندی. نظامی. - فرشته تنان، کنایه از روحانیان باشد. (برهان). آنان که تنشان مانند فرشتگان پاک بود. - فرشته خصال، فرشته خوی. فرشته منش. (از آنندراج). - فرشته خلق، فرشته خصال. فرشته خوی: تبریز کعبه شد حرمش را ستون عدل صدر فرشته خلق پیمبر تمیز کرد. خاقانی. - فرشته خو، آنکه خوی و سیرت فرشتگان دارد. فرشته خلق. فرشته سیرت. فرشته منش. فرشته خصال: دانم که بگذرد ز سر جرم من که او گرچه پریوش است ولیکن فرشته خوست. حافظ. - فرشته خوی، فرشته خو: فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن. سعدی (گلستان). - فرشته رخ، زیباروی. آنکه رویش به لطافت و زیبایی چون فرشته باشد. - فرشته سرشت، فرشته خوی. فرشته خصال: به مشرق گروهی فرشته سرشت که جز منسکش نام نتوان نوشت. نظامی. چون شنیدند کآن فرشته سرشت چه بلا دید از آن زبانی زشت. نظامی. - فرشته سلب، آنکه جامه و ظاهر او چون فرشتگان باشد. ظاهرساز: این گنبد فرشته سلب کآدمی خور است چون دیو پیش جم، گرو خدمت من است. خاقانی. - فرشته سیر، فرشته سیرت. فرشته خصال. فرشته خوی. (یادداشت به خط مؤلف). - فرشته سیرت، فرشته خوی. (آنندراج). - فرشته شدن، نیک شدن. از پستی و پلیدی به درآمدن: اگر خود فرشته شود بدسگالش هم از سگ نژادان شیطان نماید. خاقانی. فرشته شو ارنه پری باش باری که همکاسه الا همایی نیابی. خاقانی. - فرشته صفت، فرشته خوی: فرشته صفت گرد آن دیوچهر همی گشت چون گرد گیتی سپهر. نظامی. فرشته صفت مردم هوشیار نه بسیارخسب است و بسیارخوار. سعدی. - فرشته فریب، که فرشتگان را هم بفریبد. بسیار فریبنده در زیبایی، چون ستارۀ زهره که هاروت و ماروت را که فرشتگان بودند از راه ببرد: به چهره چو زهره فرشته فریب دل از چشم جادوی او ناشکیب. فردوسی. - فرشته کش، آنکه فرشته را بکشد: ...فرشته کشی آدمی خواره ای. نظامی. - فرشته مخبر،فرشته خصال. فرشته خوی. فرشته سیرت: سردار خضردانش، خضر بهشت خضرت سالار روح بینش، روح فرشته مخبر. خاقانی. - فرشته منش، فرشته خوی. به اعتبار عفت و طهارت. (از آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه) : فرشته منش بلکه فرزانه خوی. نظامی. - فرشته نمودار، آنکه چون فرشته نماید. فرشته ظاهر. فرشته رخ. فرشته سلب: فرشته نمودار ایزدشناس که ما را بدو هست از ایزد سپاس. نظامی. - فرشته نهاد، فرشته سیرت. فرشته خوی: گفت کای خسرو فرشته نهاد داور مملکت به دین و به داد. نظامی. - فرشته وار، مانند فرشته: تو ابروار برآهخته خنجری چون برق فرشته وار نشسته بر اشهبی چو براق. خاقانی. - فرشته وش، فرشته وار. مانند فرشته: به عالم گشایی فرشته وشی نه عالم گشایی که عالم کشی. نظامی. فرشته وشی دیده چون آفتاب برآورده اقبال را سر ز خواب. نظامی
فریشته. در زبان سنسکریت پرشیته و مرکب از پر و اش به معنی سفیر، در فارسی باستان فرائیشته، در اوستا فرائشته، ارمنی عاریتی و دخیل هرشتک از فرشتک، در فارسی جدید، لهجۀ شمال ایران فیریشته و لهجۀ جنوب غربی فیریسته، به سین مهمله. (از حاشیۀ برهان چ معین). معروف است و به عربی مَلَک خوانند. (برهان). فرسته. فریشته. سروش. (از یادداشت به خط مؤلف). مخلوقی روحانی که به تازی مَلَک گویند. (ناظم الاطباء) : فرشته چو آید یکی جان ستان بگویم بدو جانم آسان ستان. فردوسی. فرشته به خوی و چو عنبر به بوی به دل مهربان و به جان مهرجوی. فردوسی. ایمان نیاوردم به فرشته های خدا. (تاریخ بیهقی). فرشته شد و هرچه دید و شنید نمود و بگفت آنچه بر وی رسید. اسدی. سوی حکیمان فرشته است روانم ورچه که در چشم مردم است عیانم. ناصرخسرو. بر عالم علویش گمان بر چو فرشته هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش. ناصرخسرو. این روح قدس آمد و آن روح جبرئیل یعنی فرشتگان پرانند و بی پرند. ناصرخسرو. هر آن گه که باشد فرشته به جای به خاک اندرون باد دیو سیاه. عبدالواسع. بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه. خاقانی. گر او را پری بود و شیطان به فرمان مر این را فرشته است و ارواح چاکر. خاقانی. دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست مردان مخنثانند آنجا که قهر اوست. خاقانی. آورده اند پشت بر این آشیان دیو پس چون فرشته روی به عقبی نهاده اند. عطار. گفت پیغمبر که در بازارها دو فرشته می کند دایم ندا. مولوی. گر نشیند فرشته ای با دیو وحشت آموزد و خیانت و ریو. سعدی. خلوت دل نیست جای صحبت اغیار دیو چو بیرون رود فرشته درآید. حافظ. فرشته است این به صد پاکی سرشته نیاید کار شیطان از فرشته. جامی. - فرشته پر، آنکه بال و پر فرشته دارد و در عالم بالا سیر می کند: فرشته پران را بر این ساده دشت از او آمدن هم بدو بازگشت. نظامی. - فرشته پناه، کسی که پناه و تکیه گاه او فرشتگان باشند. به کنایت شخص مقدس و منزه: شاه دانست کآن فرشته پناه سوی مینوش مینماید راه. نظامی. - فرشته پیکر، آنکه پیکر لطیف و فریبنده دارد و در بیت زیر به معنی آراسته به ظاهر: غولی است جهان فرشته پیکر تسبیح به دست وتیغ در بر. نظامی. - فرشته پیوند، آنکه با فرشتگان پیوند دارد: تا خبر یافت از هنرمندی دیوبندی، فرشته پیوندی. نظامی. - فرشته تنان، کنایه از روحانیان باشد. (برهان). آنان که تنشان مانند فرشتگان پاک بود. - فرشته خصال، فرشته خوی. فرشته منش. (از آنندراج). - فرشته خلق، فرشته خصال. فرشته خوی: تبریز کعبه شد حرمش را ستون عدل صدر فرشته خلق پیمبر تمیز کرد. خاقانی. - فرشته خو، آنکه خوی و سیرت فرشتگان دارد. فرشته خلق. فرشته سیرت. فرشته منش. فرشته خصال: دانم که بگذرد ز سر جرم من که او گرچه پریوش است ولیکن فرشته خوست. حافظ. - فرشته خوی، فرشته خو: فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن. سعدی (گلستان). - فرشته رخ، زیباروی. آنکه رویش به لطافت و زیبایی چون فرشته باشد. - فرشته سرشت، فرشته خوی. فرشته خصال: به مشرق گروهی فرشته سرشت که جز منسکش نام نتوان نوشت. نظامی. چون شنیدند کآن فرشته سرشت چه بلا دید از آن زبانی زشت. نظامی. - فرشته سَلَب، آنکه جامه و ظاهر او چون فرشتگان باشد. ظاهرساز: این گنبد فرشته سَلَب کآدمی خور است چون دیو پیش جم، گرو خدمت من است. خاقانی. - فرشته سیَر، فرشته سیرت. فرشته خصال. فرشته خوی. (یادداشت به خط مؤلف). - فرشته سیرت، فرشته خوی. (آنندراج). - فرشته شدن، نیک شدن. از پستی و پلیدی به درآمدن: اگر خود فرشته شود بدسگالش هم از سگ نژادان شیطان نماید. خاقانی. فرشته شو ارنه پری باش باری که همکاسه الا همایی نیابی. خاقانی. - فرشته صفت، فرشته خوی: فرشته صفت گرد آن دیوچهر همی گشت چون گرد گیتی سپهر. نظامی. فرشته صفت مردم هوشیار نه بسیارخسب است و بسیارخوار. سعدی. - فرشته فریب، که فرشتگان را هم بفریبد. بسیار فریبنده در زیبایی، چون ستارۀ زهره که هاروت و ماروت را که فرشتگان بودند از راه ببرد: به چهره چو زهره فرشته فریب دل از چشم جادوی او ناشکیب. فردوسی. - فرشته کش، آنکه فرشته را بکشد: ...فرشته کشی آدمی خواره ای. نظامی. - فرشته مَخبر،فرشته خصال. فرشته خوی. فرشته سیرت: سردار خضردانش، خضر بهشت خضرت سالار روح بینش، روح فرشته مَخبر. خاقانی. - فرشته منش، فرشته خوی. به اعتبار عفت و طهارت. (از آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه) : فرشته منش بلکه فرزانه خوی. نظامی. - فرشته نمودار، آنکه چون فرشته نماید. فرشته ظاهر. فرشته رخ. فرشته سلب: فرشته نمودار ایزدشناس که ما را بدو هست از ایزد سپاس. نظامی. - فرشته نهاد، فرشته سیرت. فرشته خوی: گفت کای خسرو فرشته نهاد داور مملکت به دین و به داد. نظامی. - فرشته وار، مانند فرشته: تو ابروار برآهخته خنجری چون برق فرشته وار نشسته بر اشهبی چو براق. خاقانی. - فرشته وش، فرشته وار. مانند فرشته: به عالم گشایی فرشته وشی نه عالم گشایی که عالم کشی. نظامی. فرشته وشی دیده چون آفتاب برآورده اقبال را سر ز خواب. نظامی
فریب خورده. گول خورده. (فرهنگ فارسی معین) : شما فریفتگان پیش او همی گفتید هزار سال فزون باد عمر سلطان را. ناصرخسرو. ، مغبون. زیان دیده، شیفته. شوریده. عاشق شیدا. (فرهنگ فارسی معین). ترکیب ها: - فریفته شدن. فریفته شده. فریفته گردیدن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود
فریب خورده. گول خورده. (فرهنگ فارسی معین) : شما فریفتگان پیش او همی گفتید هزار سال فزون باد عمر سلطان را. ناصرخسرو. ، مغبون. زیان دیده، شیفته. شوریده. عاشق شیدا. (فرهنگ فارسی معین). ترکیب ها: - فریفته شدن. فریفته شده. فریفته گردیدن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود
افراخته. افراشته. بالابرده. بلندکرده: گهی به بازی بازوش را فراشته داشت گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج. بوشکور. چونانش همتی است رفیع و فراشته کز فر هر دو فرقد مرقد کند همی. منوچهری. رجوع به فراشتن و افراشته و افراخته شود
افراخته. افراشته. بالابرده. بلندکرده: گهی به بازی بازوش را فراشته داشت گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج. بوشکور. چونانش همتی است رفیع و فراشته کز فر هر دو فرقد مرقد کند همی. منوچهری. رجوع به فراشتن و افراشته و افراخته شود
فرشته مانند. همچون فرشتگان. فرشته خو. فرشته سیرت: تویی از جمله شمس دین لقبان آدمی صورت فریشته وش. سوزنی. پدر از لطف آن حکایت خوش با پری گفت کای فریشته وش. نظامی. رجوع به فریشته، فرشته خو و فرشته فر شود
فرشته مانند. همچون فرشتگان. فرشته خو. فرشته سیرت: تویی از جمله شمس دین لقبان آدمی صورت فریشته وش. سوزنی. پدر از لطف آن حکایت خوش با پری گفت کای فریشته وش. نظامی. رجوع به فریشته، فرشته خو و فرشته فر شود