جدول جو
جدول جو

معنی فریجاب - جستجوی لغت در جدول جو

فریجاب
(فَ)
باران خردقطره، شبنم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرینام
تصویر فرینام
(پسرانه)
دارای نام با شکوه و زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فریناز
تصویر فریناز
(دخترانه)
عشوه گر، پریناز، دارای ناز و غمزه زیبا و با شکوه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فریماه
تصویر فریماه
(دخترانه)
دارای زیبایی و شکوهی چون ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فریمان
تصویر فریمان
(پسرانه)
فر و شکوه ایمان، نام بخشی از استان خراسان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فریشاد
تصویر فریشاد
(پسرانه)
مرکب از فری (با شکوه) + شاد (خوشحال)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دریجان
تصویر دریجان
دریگان، یک سوم هر برج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاریاب
تصویر فاریاب
زمین زراعتی که آبیاری شود
فرهنگ فارسی عمید
(فَرْ)
فاریابی. (از سمعانی). رجوع به فاریابی شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
یکی از دیه های قم است. (تاریخ سیستان چ بهار حاشیۀ ص 35). در این ده آتشکده ای کهنه و دیرینه بوده است و در این آتشکده آتش آذرجشنسف بوده است و این آتش از جملۀ آتشهایی بوده که مجوس در وصف و حق آن غلو کرده اند. (از کتاب البلدان ابن الفقیه همدانی). این آتشکده را برون ترکی که در سال 288ه. ق. حاکم قم شده بود ویران کرد و آتش را بنشاند. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف معین ص 225). و رجوع به ترجمه یشتها ج 2 ص 242 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ شُ دَ)
بتنهایی. فریداً وحیداً. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
قسمتی از آسیای صغیر است که حدود آن متغیر بوده. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ)
در حال فریبیدن و فریفتن. (یادداشت بخط مؤلف) :
گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی
تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(فَرْ)
وراقی بودکه در نیمۀ اول قرن چهارم هجری میزیسته و کتابت قرآن نیز میکرده است. (یادداشت مؤلف از ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(فَ رِ)
شبنم. (بحر الجواهر). اسم فارسی شبنم است که به عربی صقیع نامند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فَ مُ)
نام قریه ای است از قرای هرات که بر در شهر واقع شده و آن را فریزه نیز گویند. (آنندراج). فریزن. رجوع به فریزن شود
لغت نامه دهخدا
اسم فارسی فروج است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
نیمروز. (منتهی الارب). هاجره و نیمروز مخصوصاً در شدت گرما. (از اقرب الموارد) ، بر آب آمدن شتران روزی در نیمروز و روزی در پگاه. (منتهی الارب). وارد شدن شتران بر آب یک روز در نیمروز و یک روز مابین نماز فجر و طلوع آفتاب. (از اقرب الموارد) ، در هر روز یک بار خوردن. (منتهی الارب). غذا خوردن انسان هر روز یک بار: هو یأکل العریجاء، روزی یک بار میخورد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
معرفهً، موضعی است. (منتهی الارب). جایگاهی است، و ’ال’ بر آن داخل نگردد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
پنج روز باشد از آخر آبان ماه که از سال نشمرند و آن خمسۀ مسترقه است. (یادداشت به خط مؤلف) ، ماه اول پاییز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فارْ)
بمعنی فاراب است. (برهان). رجوع به فاراب، باریاب، پاریاب، باراب و فاریاو شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
تثنیۀ فریق درحالت رفع. فریقین، دو طرف. رجوع به فریقین شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
شهر کوچکی است در مرکز بخش فریمان مشهد که تا پیش از 1313 هجری شمسی قریۀ بی اهمیتی بیش نبود و طوایف بربری و تیموری در آن ساکن بودند. رضاشاه از نظر موقعیت طبیعی این ناحیه بدان توجه کرد و موجبات آبادانی و شهرسازی درست را در آن فراهم ساخت و اکنون دارای ادارات و بناهای نوساز و خیابانهای متعدد است و در آن بندی ساخته شده که از طریق لوله کشی آب مشروب اهالی را تأمین میکند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
از دیه های طبرش. (تاریخ قم)
لغت نامه دهخدا
(فارْ)
ولایتی یا شهری باشد از ترکستان. (برهان). نویسندۀ برهان فاریاب را با فاراب خلط کرده است. یاقوت نویسد: شهری است مشهور به خراسان از توابع گوزگانان نزدیک بلخ بر کرانۀ غربی جیحون که آن را به اماله فیریاب نوشته اند. از این شهر تا طالقان سه منزل و تا شبورقان سه منزل و تا بلخ شش منزل است، و گروهی از بزرگان بدان منسوب اند. (از معجم البلدان). و آن بین مروالرود و بلخ بوده و خرابه های آن به اسم خیرآباد هنوز باقی است. (حاشیۀ برهان چ معین ص 1433) :
دگرطالقان شهر تا فاریاب
همیدون به بخش اندرون اندر آب.
فردوسی.
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب.
سعدی (بوستان).
درباره خلط فاراب و فاریاب در ذیل فاراب با تفصیل بیشتری نوشته شد. صورت اصیل این نام پاریاب یا پاراب است. رجوع به فاراب شود
لغت نامه دهخدا
رافد، رافده، ساعده، آبراهه، ریزاب، (یادداشت بخط مؤلف)، رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شهر معروف به ماوراء النهر:
ور آزاد شاه سپیجاب بود
میان گوان درّ خوشاب بود.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 686).
بخارا و سغد و سمرقند و چاج
سپیجاب و آن کشور وتخت و تاج.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 574).
رجوع به اسبیجاب و اسفیجاب و سنجاب و سپنجاب شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی است از دهستان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری. سکنۀ آن 275 تن. آب آن از رود خانه نکا و محصول آن برنج، غلات، پنبه و صیفی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش کرند شهرستان شاه آباد، دارای 550 تن سکنه، محصول عمده آنجا میوه و غلات و حبوب و توتون و لبنیات و انجیر و انار و گردوی آن به فراوانی و خوبی معروف است، زیارتگاه ابودجانه در آن مورد توجه اهل تسنن است، سه آبادی ریجاب، یاران و زرده به نام دهستان ریجاب خوانده می شود، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
یکی از دهستانهای کرند شهرستان شاه آباد و آن از سه ده ریجاب، یاران و زرده، تشکیل شده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)، رجوع به ریجاب (دهی از بخش ...) شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
معرب دریگان است. (آنندراج). ده درجه از هر برجی باشد وبرای هر دریجانی صاحبی از کواکب سبعه هست و میان ایران و روم و هند در ارباب آنها اختلاف باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). قانونی در علم هیئت که در آن صور و اشکال فلکی را به سه طبقه تقسیم کرده اند. (ناظم الاطباء). ادرجان. وجه. دهج. صورت. و رجوع به دریگان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فاریاب
تصویر فاریاب
زراعت آبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفریجات
تصویر تفریجات
جمع تفریج
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته دریگان دریگان سه بهر سه بخش آسایی است (آسا قانون) در ستاره شناسی که در آن چهره ها و پیکرهای آسمانی را به سه گروه بخش می کنند قانونی است در هیئت که در آن صور و اشکال فلکی را بسه طبقه تقسیم کنند، سه یک برجها نزد هندوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فریبان
تصویر فریبان
((فَ))
فریبنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فاریاب
تصویر فاریاب
((رْ))
فاریاو، زراعت آبی
فرهنگ فارسی معین