جدول جو
جدول جو

معنی فروکوبیدن - جستجوی لغت در جدول جو

فروکوبیدن
(دِ اَ تَ)
فروکوفتن. بر روی چیزی زدن:
مار است عدوی تو، سرش خرد فروکوب
فرض است فروکوفتن ای خواجه سر مار.
فرخی.
گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بی گمان روزی فروکوبد سرش را آسیا.
ناصرخسرو.
گرد از سر این نمد فروروب
پایی بسر نمد فروکوب.
نظامی.
، نواختن طبل و جز آنرا: طبلها فروکوبند و از جای خویش نجنبند. (فارسنامۀابن بلخی). رجوع به فروکوفتن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دَ نِ گَهْ تَ)
برآشوبیدن. برآشفتن. فرآشفتن:
چون کار جهان چنین فراشوبد
سر برکند از جهان جهانداری.
ناصرخسرو.
رجوع به فرآشفتن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ شُ دَ)
جیم شدن. پنهانی رفتن. به آهستگی و بی دیدن حاضران و التفات آنان غائب شدن. (از یادداشت بخط مؤلف) :
هرچه یابی وز آن فرومولی
نشمرند از تو آن به بشکولی.
عنصری.
ناگاه فرومولید و نزدیک زاغان شد. (کلیله و دمنه). رجوع به مولیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ پَ تَ)
دوشیدن: امتراء، فرودوشیدن شیر را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُشْ گِ رِ تَ)
فروخفتن. خفتن. خوابیدن:
اشتر نادان بنادانی فروخسبد براه
بی حذر باشد از آن شیری که هست اشترفکن.
منوچهری.
رجوع به فروختن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ کَ دَ)
تابیدن به پائین. از بالا تابیدن:
زیرا که اگر به چه فروتابد
مه را نشود جلالت ماهی.
ناصرخسرو.
رجوع به تابیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ فِ رِ دَ)
به تن کردن. پوشیدن:
چون برآهنجی شمشیر و فروپوشی درع
پشت روی سپهی، اصل فروع ظفری.
فرخی.
، نهفتن و پنهان کردن و مخفی ساختن. (ناظم الاطباء) :
ور کریمی دو صد گنه دارد
کرمش عیبها فروپوشد.
سعدی (گلستان).
رجوع به پوشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
در کوفتن. کوبیدن در. دق الباب کردن: مکوب در کسی را تا نکوبند درت را. (امثال و حکم). رجوع به در کوفتن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ گو نَ / نِ گَ تَ)
به زیر کشیدن. به پایین کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
فروکشید گل سرخ روی بند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراش.
منوچهری.
، آشامیدن با ولع و بلعیدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسائی مروزی.
، افکندن. انداختن. (یادداشت بخط مؤلف).
- لنگر فروکشیدن، لنگر انداختن. ماندن:
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطۀبلا ببرد؟
حافظ.
، آزاد کردن و کشیدن و دراز کردن.
- پای فروکشیدن، پای دراز کردن بحال استراحت:
با تو زمین را سر بخشایش است
پای فروکش گه آسایش است.
نظامی.
، اقامت کردن و در جایی ماندن:
بتماشای هرات رفت در نظرش خوش آمد، آنجا فروکشید. (تاریخ گزیده)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ تَ)
بزیر روان شدن. به پایین جاری گشتن. مقابل بردویدن. سرازیر شدن، چنانکه اشک یا آب فرودود. (یادداشت بخط مؤلف) : عبداﷲ زبیر را سنگی بر روی آمد، خون بر روی وی فرودوید. (تاریخ بیهقی) ، پایین آمدن از بلندی: من از مئذنه فرودویدم و فریاد برآوردم. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرومولیدن
تصویر فرومولیدن
پنهانی رفتن، جیم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
نگهداشتن زمام مرکوب: سر منزل فراغت نتوان ز دست دادن ای ساروان فرو کش کاین ره کران ندارد. (حافظ 86) توضیح فروکش در بیت فوق بهمان معنی قف و انزل است درین بیت حافظ: احادیا لجمال الحبیب قف و انزل که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال، اقامت کردن در جایی ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرومولیدن
تصویر فرومولیدن
((فُ دَ))
به پایین خزیدن، درنگ کردن، تأخیر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروکشیدن
تصویر فروکشیدن
((فُ کِ دَ))
پایین کشیدن، فرود آوردن، در جایی فرود آمدن و اقامت کردن، خوردن، نوشیدن
فرهنگ فارسی معین