متحیر. سرگشته. سراسیمه. (یادداشت بخط مؤلف) ، متعجب. درشگفت: از این بستدی چیز و دادی بدان فرومانده از کار او موبدان. فردوسی. ، گرفتارشده: از آن رنگ و آن بازوی وفر و چهر فرومانده بد دختر از وی بمهر. اسدی. ، عاجز و ناتوان: متواری است و خوار و فرومانده هر جا که هست پاک مسلمانی. ناصرخسرو. گذشته چنان شد که بادی به دشت فرومانده هم زود خواهد گذشت. نظامی. باز ماهان دراوفتاد ز پای چون فروماندگان بماند بجای. نظامی. بر نیکمردی فرستاد کس که صعبم فرومانده، فریادرس. سعدی. فروماندگان را دعایی بکن که مقبول را رد نباشد سخن. سعدی. ، مانده. برجای مانده: فرومانده در کنج تاریک جای چه دریابد از جام گیتی نمای ؟ سعدی. رجوع به فروماندن شود
متحیر. سرگشته. سراسیمه. (یادداشت بخط مؤلف) ، متعجب. درشگفت: از این بستدی چیز و دادی بدان فرومانده از کار او موبدان. فردوسی. ، گرفتارشده: از آن رنگ و آن بازوی وفر و چهر فرومانده بد دختر از وی بمهر. اسدی. ، عاجز و ناتوان: متواری است و خوار و فرومانده هر جا که هست پاک مسلمانی. ناصرخسرو. گذشته چنان شد که بادی به دشت فرومانده هم زود خواهد گذشت. نظامی. باز ماهان دراوفتاد ز پای چون فروماندگان بماند بجای. نظامی. بر نیکمردی فرستاد کس که صعبم فرومانده، فریادرس. سعدی. فروماندگان را دعایی بکن که مقبول را رد نباشد سخن. سعدی. ، مانده. برجای مانده: فرومانده در کنج تاریک جای چه دریابد از جام گیتی نمای ؟ سعدی. رجوع به فروماندن شود
افسر ارتش که به عده ای سرباز فرمان می دهد، آنکه فرمان بدهد، فرمان دهنده، حاکم فرمانده کل قوا: در علوم نظامی و سیاسی آنکه تمام نیروهای ارتش به فرمان او باشند
افسر ارتش که به عده ای سرباز فرمان می دهد، آنکه فرمان بدهد، فرمان دهنده، حاکم فرمانده کل قوا: در علوم نظامی و سیاسی آنکه تمام نیروهای ارتش به فرمان او باشند
حاکم و آمر. (آنندراج). کسی که حکم و فرمان میدهد و امر می کند. (ناظم الاطباء) : چاکران تو همه فرماندهان عالمند ای همه فرماندهان پیش تو در فرمان بری. سوزنی. ای حاکم کشور کفایت فرمانده فتوی ولایت. نظامی. زنی فرمانده است از نسل شاهان شده جوش سپاهش تا سپاهان. نظامی. گر زر و گر خاک ما را بردنی است امر فرمانده به جای آوردنی است. مولوی. ندانم که گفت این حکایت به من که بوده ست فرماندهی در یمن. سعدی (بوستان). ، کسی که حکم را اجرا می کند، سردار و امیر و پادشاه. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح نظامیان، افسری را گویند که یک یا چند واحد نظامی در تحت فرمان وی باشد: فرمانده گروهان. فرمانده گردان. فرمانده هنگ. فرمانده تیپ. فرمانده لشکر. فرمانده سپاه
حاکم و آمر. (آنندراج). کسی که حکم و فرمان میدهد و امر می کند. (ناظم الاطباء) : چاکران تو همه فرماندهان عالمند ای همه فرماندهان پیش تو در فرمان بری. سوزنی. ای حاکم کشور کفایت فرمانده فتوی ولایت. نظامی. زنی فرمانده است از نسل شاهان شده جوش سپاهش تا سپاهان. نظامی. گر زر و گر خاک ما را بردنی است امر فرمانده به جای آوردنی است. مولوی. ندانم که گفت این حکایت به من که بوده ست فرماندهی در یمن. سعدی (بوستان). ، کسی که حکم را اجرا می کند، سردار و امیر و پادشاه. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح نظامیان، افسری را گویند که یک یا چند واحد نظامی در تحت فرمان وی باشد: فرمانده گروهان. فرمانده گردان. فرمانده هنگ. فرمانده تیپ. فرمانده لشکر. فرمانده سپاه
بی جنبش و حرکت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). برجای ماندن از بیم یا حیرت: همگان بترسیدند و خشک فروماند. (تاریخ بیهقی) ، عاجز گردیدن. (برهان). بازماندن. نتوانستن. درماندن: چو پیش آرند کردارت به محشر فرومانی چو خر بمیان شلکا. رودکی. به پیش اندر آورد رستم سپر فروماند کافور پرخاشخر. فردوسی. فروماند از تشنگی کوهزاد همه کام او خشک و لب پر ز باد. فردوسی. سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ. فرخی. امیر رضی اﷲ عنه از کار فروماند. (تاریخ بیهقی). بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک با حسرت و دریغ فروماندۀ حسیر. ناصرخسرو. لیکن از خدمت فرومانده ست از آنک رنج بیماریش بر بستر کشید. مسعودسعد. همه عاجز شدندی و از کار فروماندندی. (قصص الانبیاء). امیر سیف الدوله در چارۀ این کار و طریق مخلص ومخرج این حادثه فروماند. (ترجمه تاریخ یمینی). از آن سکۀ رفته رفتم ز جای فروماندم اندر سخن سست رای. نظامی. فروماند دستم ز می خواستن گران گشت پایم ز برخاستن. نظامی. نمیدانم دگر اینجا بناچار چو خر در گل فروماندم بیکبار. عطار. اگر در خواندن فروماند به تفهم معنی کی تواند رسید؟ (کلیله و دمنه). چه شیرین لب سخنگویی، که عاجز فرومی ماند از وصفت سخنگوی. سعدی. کرم بجای فروماندگان چو بتوانی مروت است نه چندانکه خود فرومانی. سعدی. فروماندم از کشف این ماجرا که حیی جمادی پرستد چرا؟ سعدی. میروی و مژگانت خون خلق میریزد تیز میروی جانا ترسمت فرومانی. حافظ. ، معزول شدن. (حاشیۀبرهان چ معین). دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. (گلستان) ، تحیر. (یادداشت بخط مؤلف). متحیر گردیدن. (برهان). سرگردان شدن: فروماند بر جای، وز بهر دل فروشد دو پای دلاور به گل. فردوسی. سیاوش فروماند و پاسخ نداد چنین آمدش بر دل پاک یاد. فردوسی. شگفت و خیره فرومانده ام که چندین عشق به یک دل اندر یارب چگونه گیرد جای ؟ فرخی. هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد در آن حدیث فروماند عاجز و حیران. فرخی. عبدالله بن احمد فرومانده بود اندر حدود سیستان. (تاریخ سیستان). چو بشنید متحیر فروماند چنانکه سخن نتوانست گفت. (تاریخ بیهقی). سپهبد فروماند خیره بجای همی گفت ای پاک و برتر خدای. اسدی. آن قوم از رسیدن رکاب او متحیر فرو ماندند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، در شگفت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). تعجب کردن: بخوبی چهر و بپاکی تن فروماند از آن شیرخوار انجمن. اسدی. ، بزمین ماندن کار و انجام نیافتن آن: تا این خدمت فرونماند. (تاریخ بیهقی). اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها فروماند. (تاریخ بیهقی) ، باقی ماندن. برجای ماندن: جمله برانداز به استادیی تا تو فرومانی و آزادیی. نظامی. سری بود از مغز و از پی تهی فرومانده بر تن همه فربهی. نظامی. ، ملزم شدن. (برهان). شاهدی برای این معنی یافت نشد
بی جنبش و حرکت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). برجای ماندن از بیم یا حیرت: همگان بترسیدند و خشک فروماند. (تاریخ بیهقی) ، عاجز گردیدن. (برهان). بازماندن. نتوانستن. درماندن: چو پیش آرند کردارت به محشر فرومانی چو خر بمیان شِلکا. رودکی. به پیش اندر آورد رستم سپر فروماند کافور پرخاشخر. فردوسی. فروماند از تشنگی کوهزاد همه کام او خشک و لب پر ز باد. فردوسی. سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ. فرخی. امیر رضی اﷲ عنه از کار فروماند. (تاریخ بیهقی). بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک با حسرت و دریغ فروماندۀ حسیر. ناصرخسرو. لیکن از خدمت فرومانده ست از آنک رنج بیماریش بر بستر کشید. مسعودسعد. همه عاجز شدندی و از کار فروماندندی. (قصص الانبیاء). امیر سیف الدوله در چارۀ این کار و طریق مخلص ومخرج این حادثه فروماند. (ترجمه تاریخ یمینی). از آن سکۀ رفته رفتم ز جای فروماندم اندر سخن سست رای. نظامی. فروماند دستم ز می خواستن گران گشت پایم ز برخاستن. نظامی. نمیدانم دگر اینجا بناچار چو خر در گل فروماندم بیکبار. عطار. اگر در خواندن فروماند به تفهم معنی کی تواند رسید؟ (کلیله و دمنه). چه شیرین لب سخنگویی، که عاجز فرومی ماند از وصفت سخنگوی. سعدی. کرم بجای فروماندگان چو بتوانی مروت است نه چندانکه خود فرومانی. سعدی. فروماندم از کشف این ماجرا که حیی جمادی پرستد چرا؟ سعدی. میروی و مژگانت خون خلق میریزد تیز میروی جانا ترسمت فرومانی. حافظ. ، معزول شدن. (حاشیۀبرهان چ معین). دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. (گلستان) ، تحیر. (یادداشت بخط مؤلف). متحیر گردیدن. (برهان). سرگردان شدن: فروماند بر جای، وز بهر دل فروشد دو پای دلاور به گل. فردوسی. سیاوش فروماند و پاسخ نداد چنین آمدش بر دل پاک یاد. فردوسی. شگفت و خیره فرومانده ام که چندین عشق به یک دل اندر یارب چگونه گیرد جای ؟ فرخی. هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد در آن حدیث فروماند عاجز و حیران. فرخی. عبدالله بن احمد فرومانده بود اندر حدود سیستان. (تاریخ سیستان). چو بشنید متحیر فروماند چنانکه سخن نتوانست گفت. (تاریخ بیهقی). سپهبد فروماند خیره بجای همی گفت ای پاک و برتر خدای. اسدی. آن قوم از رسیدن رکاب او متحیر فرو ماندند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، در شگفت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). تعجب کردن: بخوبی چهر و بپاکی تن فروماند از آن شیرخوار انجمن. اسدی. ، بزمین ماندن کار و انجام نیافتن آن: تا این خدمت فرونماند. (تاریخ بیهقی). اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها فروماند. (تاریخ بیهقی) ، باقی ماندن. برجای ماندن: جمله برانداز به استادیی تا تو فرومانی و آزادیی. نظامی. سری بود از مغز و از پی تهی فرومانده بر تن همه فربهی. نظامی. ، ملزم شدن. (برهان). شاهدی برای این معنی یافت نشد