متحیر. سرگشته. سراسیمه. (یادداشت بخط مؤلف) ، متعجب. درشگفت: از این بستدی چیز و دادی بدان فرومانده از کار او موبدان. فردوسی. ، گرفتارشده: از آن رنگ و آن بازوی وفر و چهر فرومانده بد دختر از وی بمهر. اسدی. ، عاجز و ناتوان: متواری است و خوار و فرومانده هر جا که هست پاک مسلمانی. ناصرخسرو. گذشته چنان شد که بادی به دشت فرومانده هم زود خواهد گذشت. نظامی. باز ماهان دراوفتاد ز پای چون فروماندگان بماند بجای. نظامی. بر نیکمردی فرستاد کس که صعبم فرومانده، فریادرس. سعدی. فروماندگان را دعایی بکن که مقبول را رد نباشد سخن. سعدی. ، مانده. برجای مانده: فرومانده در کنج تاریک جای چه دریابد از جام گیتی نمای ؟ سعدی. رجوع به فروماندن شود