فروکردن. زدن پیکان و تیر و نیزه و جز آن: خدنگی که پیکانش بدبید برگ فرودوخت بر تارک ترگ ترگ. فردوسی. ، نگریستن. خیره گشتن و یا چشم فروبستن: به زر چشم خود را فرودوختی جهان را به دینار بفروختی. فردوسی. دیده فرودوختم تا نه به دوزخ برد باز نظر می کنم سخت بهشتی وشی. سعدی. مگر از شوخی تذروان بود که فرودوختند دیدۀ باز. سعدی
فروکردن. زدن پیکان و تیر و نیزه و جز آن: خدنگی که پیکانْش ْ بدبید برگ فرودوخت بر تارک ترگ ترگ. فردوسی. ، نگریستن. خیره گشتن و یا چشم فروبستن: به زر چشم خود را فرودوختی جهان را به دینار بفروختی. فردوسی. دیده فرودوختم تا نه به دوزخ برد باز نظر می کنم سخت بهشتی وشی. سعدی. مگر از شوخی تذروان بود که فرودوختند دیدۀ باز. سعدی
سپوختن. بعنف در اندرون کردن. (از برهان) (ناظم الاطباء). در سپوزیدن: وخز، در سپوختن سوزن و سنان و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به سپوختن شود
سپوختن. بعنف در اندرون کردن. (از برهان) (ناظم الاطباء). در سپوزیدن: وخز، در سپوختن سوزن و سنان و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به سپوختن شود