جدول جو
جدول جو

معنی فروسپوختن - جستجوی لغت در جدول جو

فروسپوختن
(دَ دَ)
فروکردن. سپوختن. رجوع به سپوختن و فروکردن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از در سپوختن
تصویر در سپوختن
چیزی را به زور و فشار در چیز دیگر فرو کردن، سپوختن، فرو کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ کَ دَ)
فروکردن. زدن پیکان و تیر و نیزه و جز آن:
خدنگی که پیکانش بدبید برگ
فرودوخت بر تارک ترگ ترگ.
فردوسی.
، نگریستن. خیره گشتن و یا چشم فروبستن:
به زر چشم خود را فرودوختی
جهان را به دینار بفروختی.
فردوسی.
دیده فرودوختم تا نه به دوزخ برد
باز نظر می کنم سخت بهشتی وشی.
سعدی.
مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیدۀ باز.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ / زُ دَ)
سپوختن. بعنف در اندرون کردن. (از برهان) (ناظم الاطباء). در سپوزیدن: وخز، در سپوختن سوزن و سنان و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به سپوختن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرو سپوختن
تصویر فرو سپوختن
فرو بردن سپوختن
فرهنگ لغت هوشیار