عجولانه، چیزی که بر سر دست یا دم دست باشد، کاری که بر سر دست و فوری و بی درنگ انجام دهند، آنچه حاضر باشد یا زود حاضر شود از طعام و شراب، برای مثال باده ای چند خورد سردستی / روی صحرا شد از سر مستی (نظامی۴ - ۵۷۲)
عجولانه، چیزی که بر سر دست یا دم دست باشد، کاری که بر سر دست و فوری و بی درنگ انجام دهند، آنچه حاضر باشد یا زود حاضر شود از طعام و شراب، برای مِثال باده ای چند خورد سردستی / روی صحرا شد از سر مستی (نظامی۴ - ۵۷۲)
ظرافت و تیزدستی و چابکی. (ناظم الاطباء) : کمر بندد و چربدستی کند بصد مهر مهمان پرستی کند. نظامی. ، هنرمندی. مهارت. چیره دستی: بفرمود تا زخم او را به تیر مصور نگاری کند بر حریر کمان مهره و شیر و آهو و گور گشاده بر او چربدستی و زور. فردوسی. بدان چربدستی رسیده بکام یکی پرمنش مرد ’مانی’ بنام. فردوسی. ، تردستی و شیرینکاری، عاقلی و خردمندی، غلبه و تفوق. رجوع به چربدست شود
ظرافت و تیزدستی و چابکی. (ناظم الاطباء) : کمر بندد و چربدستی کند بصد مهر مهمان پرستی کند. نظامی. ، هنرمندی. مهارت. چیره دستی: بفرمود تا زخم او را به تیر مصور نگاری کند بر حریر کمان مهره و شیر و آهو و گور گشاده بر او چربدستی و زور. فردوسی. بدان چربدستی رسیده بکام یکی پرمنش مرد ’مانی’ بنام. فردوسی. ، تردستی و شیرینکاری، عاقلی و خردمندی، غلبه و تفوق. رجوع به چربدست شود
بستن: دل از دنیا بردار، به خانه بنشین پست در خانه فروبند به فلج و به پژاوند. رودکی. چون سخن گوید ادیبان را بیاموزد سخن چون سخن خواند فصیحان را فروبندد زبان. فرخی. چشم چون نرگس فروبندی که چی هین عصایم کش که کورم ای اخی. مولوی. ، بر هم نهادن چنان که پلک چشم را. چشم بر هم نهادن بودن: فروبسته چشم آن تن خوابناک بدو گفت برخیز از این خون و خاک. نظامی. - فروبستن چشم از چیزی، صرف نظر کردن از آن. دست کشیدن از آن: دلاّرامی که داری دل در او بند دگر چشم از همه عالم فروبند. سعدی (گلستان). - فروبستن دیده، چشم بر هم نهادن. - ، در بیت زیر کنایه است از مردن: ز دیده فروبستن روی شاه به ناخن خراشیده شد روی ماه. نظامی (اقبالنامه ص 257). ، بسته شدن. بند آمدن. فروبستشان زین سخن در نهفت ز بیم سیاوش نیارند گفت. فردوسی. - فروبستن دم، خاموشی گزیدن. سکوت کردن: ز سختی به رستم فروبست دم پرآتش دل و دیدگان پر ز نم. فردوسی. مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز خلق دم فروبست عجب دارم اگر بگشایند. خاقانی. - فروبستن زبان کسی، از سخن گفتن بازماندن یا بازداشتن: خاقانی این سخن گفت او را زبان فروبست تا ناگهی نباید کز تو فغان برآرد. خاقانی به پرواز اندرآمد مرغ جانش فروبست از سخن گفتن زبانش. نظامی. - فروبستن گوش از چیزی، آن را نشنیدن. به آن گوش ندادن: ز تعلیم دانا فروبست گوش در عیش بگشاد بر ناز نوش. نظامی. - فروبستن گویائی، فروبستن نطق. خاموش ماندن. سخن نگفتن: چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید مرا در رویت از حسرت فروبسته ست گویائی. سعدی (طیبات) - فروبستن نطق، خاموش گردیدن. زبان بسته شدن: دل بشد از دست، دوست را به چه جویم نطق فروبست حال دل به چه گویم. خاقانی. ، مقید کردن: شبی خوابم اندر بیابان فید فروبست پای دویدن به قید. سعدی (بوستان) به موی تافته پای دلم فروبستی چو موی تافتی ای نیک بخت روی متاب. سعدی (بدایع) - فروبستن دست کسی از عمل، او را از آن کار بازداشتن: وفاتش فروبست دست از عمل. سعدی (بوستان) - فروبستن دست و پای کسی، کنایه است از ناتوان و عاجز شدن او: بکوشید کآرد سوی روم رای فروبسته شد شخص را دست و پای. نظامی. ، منعقد کردن: فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند دولت دوشیزه را عقدفروبسته اند. خاقانی. ، ضد گشادن. بستن: چو بگشائی گشاید بند بر تو فروبندی فروبندند بر تو. نظامی. ، سد کردن. مانع شدن. (یادداشت بخط مؤلف)
بستن: دل از دنیا بردار، به خانه بنشین پست در خانه فروبند به فلج و به پژاوند. رودکی. چون سخن گوید ادیبان را بیاموزد سخن چون سخن خواند فصیحان را فروبندد زبان. فرخی. چشم چون نرگس فروبندی که چی هین عصایم کش که کورم ای اخی. مولوی. ، بر هم نهادن چنان که پلک چشم را. چشم بر هم نهادن بودن: فروبسته چشم آن تن خوابناک بدو گفت برخیز از این خون و خاک. نظامی. - فروبستن چشم از چیزی، صرف نظر کردن از آن. دست کشیدن از آن: دلاَّرامی که داری دل در او بند دگر چشم از همه عالم فروبند. سعدی (گلستان). - فروبستن دیده، چشم بر هم نهادن. - ، در بیت زیر کنایه است از مردن: ز دیده فروبستن روی شاه به ناخن خراشیده شد روی ماه. نظامی (اقبالنامه ص 257). ، بسته شدن. بند آمدن. فروبستشان زین سخن در نهفت ز بیم سیاوش نیارند گفت. فردوسی. - فروبستن دم، خاموشی گزیدن. سکوت کردن: ز سختی به رستم فروبست دم پرآتش دل و دیدگان پر ز نم. فردوسی. مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز خلق دم فروبست عجب دارم اگر بگشایند. خاقانی. - فروبستن زبان کسی، از سخن گفتن بازماندن یا بازداشتن: خاقانی این سخن گفت او را زبان فروبست تا ناگهی نباید کز تو فغان برآرد. خاقانی به پرواز اندرآمد مرغ جانش فروبست از سخن گفتن زبانش. نظامی. - فروبستن گوش از چیزی، آن را نشنیدن. به آن گوش ندادن: ز تعلیم دانا فروبست گوش در عیش بگشاد بر ناز نوش. نظامی. - فروبستن گویائی، فروبستن نطق. خاموش ماندن. سخن نگفتن: چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید مرا در رویت از حسرت فروبسته ست گویائی. سعدی (طیبات) - فروبستن نطق، خاموش گردیدن. زبان بسته شدن: دل بشد از دست، دوست را به چه جویم نطق فروبست حال دل به چه گویم. خاقانی. ، مقید کردن: شبی خوابم اندر بیابان فید فروبست پای دویدن به قید. سعدی (بوستان) به موی تافته پای دلم فروبستی چو موی تافتی ای نیک بخت روی متاب. سعدی (بدایع) - فروبستن دست کسی از عمل، او را از آن کار بازداشتن: وفاتش فروبست دست از عمل. سعدی (بوستان) - فروبستن دست و پای کسی، کنایه است از ناتوان و عاجز شدن او: بکوشید کآرد سوی روم رای فروبسته شد شخص را دست و پای. نظامی. ، منعقد کردن: فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند دولت دوشیزه را عقدفروبسته اند. خاقانی. ، ضد گشادن. بستن: چو بگشائی گشاید بند بر تو فروبندی فروبندند بر تو. نظامی. ، سد کردن. مانع شدن. (یادداشت بخط مؤلف)
شستن و پاکیزه کردن: چو کرد او کلیزه پر از آب جوی به آب کلیزه فروشست روی. منطقی رازی. - دست فروشستن، دست شستن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن: غرور جوانی چو از سر نشست ز گستاخ کاری فروشوی دست. نظامی. مکن با فرومایه مردم نشست چو کردی ز هیبت فروشوی دست. سعدی. چو در کیلۀ جو امانت شکست از انبار گندم فروشوی دست. سعدی. پسر کو میان قلندر نشست پدر گو ز خیرش فروشوی دست. سعدی. ، زدودن و پاک کردن: آن کو ز دل خلق فروشست بمردی نام پدر بهمن و نام پسر زال. فرخی. مرا از داغ هجران زرد شد روی به می زردی روی من فروشوی. فخرالدین اسعد. فروشست خور تختۀ لاجورد بسیمین نقطها بزد آب زرد. اسدی. گرد از دل سیاه فروشوید حج و نماز و روزۀ پیوسته. ناصرخسرو. منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش. ناصرخسرو. هوا را بسیماب صبح خجسته فروشسته زنگار از طرف خاور. ناصرخسرو. ز دیوان فروشست عنوان گنج که نامش برآمد به دیوان رنج. نظامی. جهاندار فرمود کآن زادمرد فروشوید از دامن خویش گرد. نظامی. خردمند شه گفت کای ساده مرد چنین دان و از دل فروشوی گرد. نظامی. گر طبیبی را رسد زینسان جنون دفتر طب را فروشوید به خون. مولوی. الا ای ترک آتش روی ساقی به آب باده عقل از من فروشوی. سعدی. کنیت سعدی فروشستم ز دیوان وجود پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم. سعدی. ، تلف نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شستن شود
شستن و پاکیزه کردن: چو کرد او کلیزه پر از آب جوی به آب کلیزه فروشست روی. منطقی رازی. - دست فروشستن، دست شستن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن: غرور جوانی چو از سر نشست ز گستاخ کاری فروشوی دست. نظامی. مکن با فرومایه مردم نشست چو کردی ز هیبت فروشوی دست. سعدی. چو در کیلۀ جو امانت شکست از انبار گندم فروشوی دست. سعدی. پسر کو میان قلندر نشست پدر گو ز خیرش فروشوی دست. سعدی. ، زدودن و پاک کردن: آن کو ز دل خلق فروشست بمردی نام پدر بهمن و نام پسر زال. فرخی. مرا از داغ هجران زرد شد روی به می زردی روی من فروشوی. فخرالدین اسعد. فروشست خور تختۀ لاجورد بسیمین نقطها بزد آب زرد. اسدی. گرد از دل سیاه فروشوید حج و نماز و روزۀ پیوسته. ناصرخسرو. منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش. ناصرخسرو. هوا را بسیماب صبح خجسته فروشسته زنگار از طرف خاور. ناصرخسرو. ز دیوان فروشست عنوان گنج که نامش برآمد به دیوان رنج. نظامی. جهاندار فرمود کآن زادمرد فروشوید از دامن خویش گرد. نظامی. خردمند شه گفت کای ساده مرد چنین دان و از دل فروشوی گرد. نظامی. گر طبیبی را رسد زینسان جنون دفتر طب را فروشوید به خون. مولوی. الا ای ترک آتش روی ساقی به آب باده عقل از من فروشوی. سعدی. کنیت سعدی فروشستم ز دیوان وجود پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم. سعدی. ، تلف نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شستن شود