لمس، خلاص و نجات. (شعوری). معانی دیگر که صاحب فرهنگ شعوری به این کلمه داده است غلط است و از حدسهای گوناگونی که در شعر سنائی و ابوشکور زده اند نشأت کرده است
لمس، خلاص و نجات. (شعوری). معانی دیگر که صاحب فرهنگ شعوری به این کلمه داده است غلط است و از حدسهای گوناگونی که در شعر سنائی و ابوشکور زده اند نشأت کرده است
دهی است از دهستان بالای شهرستان نهاوند که در 22 هزارگزی جنوب شهرستان نهاوند و 8 هزارگزی جنوب راه شوسۀ نهاوند به ملایر و بروجرد واقع است، دامنه ای، سردسیر و دارای 495 تن سکنه است، آب آنجا از قنات و چشمه تأمین میشود، محصول عمده اش غلات، لبنیات، توتون، چغندر و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان بالای شهرستان نهاوند که در 22 هزارگزی جنوب شهرستان نهاوند و 8 هزارگزی جنوب راه شوسۀ نهاوند به ملایر و بروجرد واقع است، دامنه ای، سردسیر و دارای 495 تن سکنه است، آب آنجا از قنات و چشمه تأمین میشود، محصول عمده اش غلات، لبنیات، توتون، چغندر و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
بر سر. (آنندراج). گرد سر. گرداگرد سر: بسکه از نرگس تو فتنه فزوده ست رواج دامن فتنه چو دستار فرا سر پیچم. ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج). ، زیر سر: همانجا خفتی بر زمین و بالش فرا سر نه. (تاریخ بیهقی). رجوع به فرا شود
بر سر. (آنندراج). گرد سر. گرداگرد سر: بسکه از نرگس تو فتنه فزوده ست رواج دامن فتنه چو دستار فرا سر پیچم. ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج). ، زیر سر: همانجا خفتی بر زمین و بالش فرا سر نه. (تاریخ بیهقی). رجوع به فرا شود
همه و تمام و مجموع. (برهان). سربسر. (آنندراج) : بدان شهر بودیش جای نشست همه شهر سرتاسر آذین ببست. فردوسی. مگر شاد باشیم ز اندرز اوی که گنج است سرتاسر این مرز اوی. فردوسی. همه شهان و بزرگان و خسروان جهان بدین دو چیز جهان را گرفته سرتاسر. فرخی. راست گفتی که دشت باغی گشت گرد او سرو رست سرتاسر. فرخی. ناحیت مغرب و بربر سرتاسر بگرفت. (مجمل التواریخ و القصص). سرتاسر خود ببین که چندی بر سر فلکی بدین بلندی. نظامی. ز چوگان ملامت نادر آنکس روی برتابد که در راه خدا چون گوی سرتاسر قدم گردد. سعدی (کلیات چ مصفا ص 689)
همه و تمام و مجموع. (برهان). سربسر. (آنندراج) : بدان شهر بودیش جای نشست همه شهر سرتاسر آذین ببست. فردوسی. مگر شاد باشیم ز اندرز اوی که گنج است سرتاسر این مرز اوی. فردوسی. همه شهان و بزرگان و خسروان جهان بدین دو چیز جهان را گرفته سرتاسر. فرخی. راست گفتی که دشت باغی گشت گرد او سرو رست سرتاسر. فرخی. ناحیت مغرب و بربر سرتاسر بگرفت. (مجمل التواریخ و القصص). سرتاسر خود ببین که چندی بر سر فلکی بدین بلندی. نظامی. ز چوگان ملامت نادر آنکس روی برتابد که در راه خدا چون گوی سرتاسر قدم گردد. سعدی (کلیات چ مصفا ص 689)
امر و حکم. (آنندراج). امر. حکم. دستور. (یادداشت به خط مؤلف). فرمودن. حکم و امرو فرمان و دستور. (ناظم الاطباء) ، در تداول بازار، سفارش که برای تهیۀ جنسی دهند. (از یادداشت به خط مؤلف). توصیه و سپارش. (ناظم الاطباء)
امر و حکم. (آنندراج). امر. حکم. دستور. (یادداشت به خط مؤلف). فرمودن. حکم و امرو فرمان و دستور. (ناظم الاطباء) ، در تداول بازار، سفارش که برای تهیۀ جنسی دهند. (از یادداشت به خط مؤلف). توصیه و سپارش. (ناظم الاطباء)
بالای سر گرد سر: فراسر پدر نشست گریان. بسکه از نرگس تو فتنه فزوده است رواج دامن فتنه چو دستار فراسر پیچم. (ابو نصیر نصیری بدخشانی)، زیر سر: همان جا خفتی بر زمین و بالش فراسر نه
بالای سر گرد سر: فراسر پدر نشست گریان. بسکه از نرگس تو فتنه فزوده است رواج دامن فتنه چو دستار فراسر پیچم. (ابو نصیر نصیری بدخشانی)، زیر سر: همان جا خفتی بر زمین و بالش فراسر نه