جدول جو
جدول جو

معنی فرطارس - جستجوی لغت در جدول جو

فرطارس
نام بلادی است میان شنت یافب و جبل بشامخ. (از الحلل السندسیه ج 2 ص 64)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرناس
تصویر فرناس
(پسرانه)
نیم خواب، خواب آلود، نام پسر فرناباذ یکی از درباریان اردشیر دراز دست پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فریار
تصویر فریار
(دخترانه)
دارنده شکوه و جلال
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فریادرس
تصویر فریادرس
کسی که به یاری دیگری می شتابد، دادرس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرواره
تصویر فرواره
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار
پربار، پرواره، فروار، فراوار، فربال، بربار، بروار، برواره، غرفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروارد
تصویر فروارد
مهاجم، آنکه ناگاه حمله کند یا ناگهان به کسی یا جایی درآید، هجوم کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرکانس
تصویر فرکانس
تکرار، بسامد
فرهنگ فارسی عمید
به یونانی باقلی است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
به یونانی و به سریانی قرومانا و به عربی شمع نامند. (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ گُ)
دادگر. دادرس. (آنندراج) (انجمن آرا). دستگیر. یاری کننده. دادرس. (غیاث) (از یادداشتهای مؤلف) :
نهادند پیمان دو جنگی که کس
نباشد در آن جنگ فریادرس.
فردوسی.
فرستاد نزد برادرش کس
همان نزد دستور فریادرس.
فردوسی.
زمانه سراسر فریب است و بس
نباشد بسختیت فریادرس.
فردوسی.
همه را زاد به یکدفعه نه پیشی نه پسی
نه ورا قابله ای بود نه فریادرسی.
منوچهری.
بیدادگر نگارا رحمی بکن چو دانی
کاندر جهان بجز تو فریادرس ندارم.
سیدحسن غزنوی.
از دست آنکه داور فریادرس نماند
فریاد در مقام مصلی ̍ برآورم.
خاقانی.
در این زمانه چو فریادرس نمی بینم
مرا رسد که رسانم به آسمان فریاد.
ظهیر فاریابی.
در آن کارها یاور او بود و بس
پناهنده را گشت فریادرس.
نظامی.
ستمدیده را گشت فریادرس
به فریاد نامد ز فریاد کس.
نظامی.
جهاندیده دستور فریادرس
گشاد از سر کاردانی نفس.
نظامی.
فریاد کز غم تو فریادرس ندارم
با که نفس برآرم چون همنفس ندارم.
عطار.
هرکه فریادرس روز مصیبت خواهد
گو، در ایام سلامت به جوانمردی کوش.
سعدی.
تو هرگز رسیدی به فریاد کس
که میخواهی امروز فریادرس ؟
سعدی.
- فریادرس آمدن، به فریاد رسیدن. به فریاد دیگران گوش دادن. دادرسی کردن:
گریه آبی برخ سوختگان بازآورد
ناله فریادرس عاشق مسکین آمد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(فَرْ)
دهی است از دهستان جلالوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 63هزارگزی جنوب کرمانشاه و هشت هزارگزی چنار. ناحیه ای است کوهستانی، سردسیر و دارای 160 تن سکنه. از رود خانه دره بادام مشروب میشود. محصولاتش غله و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
شخصی است که خواهر او را داریوش سوم هخامنشی به زنی گرفته است واز فحوای تاریخ برمی آید که وی از مشاهیر زمان خود بوده است. رجوع به ایران باستان پیرنیا ص 1629 شود
لغت نامه دهخدا
(فْرِ / فِ رِ)
درحرکت موجی، تعداد ارتعاشات در واحد زمان است. مقدارعددی آن برابر است با سرعت انتشار موج مستقیم بر طول موج. برحسب ارتعاش در ثانیه، یا سیکل در ثانیه، یاهرتز سنجیده می شود، فراوانی. بسامد
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
مؤنث فرفار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فرفار شود
لغت نامه دهخدا
(فِ ری ی)
معرب پرگاری. خط مستدیر را نامند. (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به پرگاری شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ /رِ)
فروار که خانه تابستانی و بالا خانه چهاردر و بادگیر باشد. (برهان). پرواره. غرفه. فربال. فرباله. فروال. (یادداشت بخط مؤلف) ، گنجینه. (برهان). رجوع به فروار، فربال و فرباله شود
لغت نامه دهخدا
(فُ نِ)
نام جزائرالسعادات. (نخبه الدهر). جزائرالسعاده. (تاج العروس). جزائر خالدات. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ نُ)
نام یکی از اصحاب کهف. (از تاریخ گزیدۀ حمداﷲ مستوفی ص 78)
لغت نامه دهخدا
(فَ با رَ / رِ)
فر و شأن و شوکت و عظمت. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). از برساخته های دساتیر است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جایی که ساکنان آن به بخردی و زیرکی موصوف اند. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
اسم یونانی سعد است. (فهرست مخزن الادویه). فیناروس
لغت نامه دهخدا
(فْرا / فَ اُ تِ)
نام یکی از پادشاهان ماد است که 22 سال سلطنت کرده و دوران شاهی او پس از دیوکس بوده است. او را با فرااورتس پدر دیوکس نباید اشتباه کرد. رجوع به فرااورتس، و ایران باستان ج 1 ص 215 به بعد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ)
ارتمیس. یکی از پادشاهان یونان که صورت وی بر طین مختوم و خاتم الملک و خواتیم الملک نقش شده بود. رجوع ببرهان قاطع ذیل گل مختوم شود.
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب به فرخار. (یادداشت به خط مؤلف) :
برخوردن تو باشد از دولت و از نعمت
از مجلس شاهانه از لعبت فرخاری.
منوچهری.
چو بت ز کعبه نگونسار بر زمین افتند
به پیش قبلۀ رویت بتان فرخاری.
سعدی.
رجوع به فرخار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرطاس
تصویر فرطاس
پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرجاری
تصویر فرجاری
پارسی تازی گشته پرگاری پرهونیک دایره یی مستدیر خط فرجای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرفاره
تصویر فرفاره
پارسی تازی گشته از فرفره و از فرفار باد نما، یک درخت فرفار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرکانس
تصویر فرکانس
تواتر، تکرار، دوباره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرساوس
تصویر فرساوس
یونانی تازی گشته خود پوش از چهره های سپهری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطارس
تصویر بطارس
لاتینی تازی شده سرخس از گیاهان سرخس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فریادرس
تصویر فریادرس
((~. رَ یا رِ))
یاری کننده، دادگر، دادرس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرجاری
تصویر فرجاری
((فِ))
پرگاری، دایره ای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرکانس
تصویر فرکانس
((فِ رِ نْ))
تکرار، تواتر، وفور، در اصطلاح فیزیک، حرکت و رفت و آمد متوالی، بسامد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرکانس
تصویر فرکانس
بسامد
فرهنگ واژه فارسی سره
دادرس، دادگر، شفیع، یاریگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد