جدول جو
جدول جو

معنی فرسمه - جستجوی لغت در جدول جو

فرسمه
(فَ شُلْ جَ)
دهی است از دهستان رودبار بخش طرخوران شهرستان اراک، واقع در 42هزارگزی شمال باختری طرخوران و 3هزارگزی طریزآباد. ناحیه ای است واقع در دامنه، سردسیرو دارای 69 تن سکنه است. از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات و بنشن است. اهالی به کشاورزی گذران می کنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرسمن
تصویر فرسمن
(پسرانه)
نام پادشاه گرجستان در زمان اردوان سوم پادشاه اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرسته
تصویر فرسته
فرستاده، برای مثال به دل پر ز کین شد به رخ پر ز چین / فرسته فرستاد زی شاه چین (فردوسی - ۱/۱۰۸)، فرسته فرستاد با خواسته / غلامان و اسبان آراسته (دقیقی - ۸۳)
فرهنگ فارسی عمید
(فَ مَ / مِ)
به معنی بنفشه باشد و آن گلی است مشهور. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(فَ سَ)
باد که در پشت نشیند. (منتهی الارب). باد کوژی، چه آن پشت را فرومیکوبد و بعضی به کسر حکایت کرده اند. (اقرب الموارد) ، ریشی است که در گردن برآید. (منتهی الارب). خنازیر. (یادداشت به خط مؤلف). ریشی یا قرحه ای که بر گردن برآید و آن را فروکوبد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ سَ)
فرصت و با صاد معروف تر است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَسْ سَ مَ)
مؤنث مرسّم، نعت مفعولی از مصدر ترسیم. رجوع به مرسّم و ترسیم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَسْ سِ مَ)
مؤنث مرسم، نعت فاعلی از مصدر ترسیم. رجوع به مرسّم و ترسیم شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خاموش گردیدن و چیزی نگفتن، چشم فروخوابانیدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، سر فروافکندن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُ)
دوختن بینی موزه را و درپی کردن. (منتهی الارب). وصله کردن کفش گر موزه را. (اقرب الموارد). قرطمه با قاف صحیح تر است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِ رِ تَ / تِ)
فرستاده. چیزی که به جهت کسی فرستند. (برهان) ، رسول. (برهان). سفیر. قاصد. ایلچی. (یادداشت به خط مؤلف) :
زآن است قوی شیر به گردن که به هر کار
از خود به تن خویش رسول است و فرسته.
رودکی.
فرسته فرستاد با خواسته
غلامان و اسبان آراسته.
دقیقی.
ای خسروی که نزد همه خسروان دهر
بر نام و نامۀتو نوا و فرسته شد.
دقیقی.
فرسته چو باد اندرآمد ز جای
بیاورد یاقوت نزد همای.
فردوسی.
فرسته ز مازندران رفت زود
چو مرغ پرنده، به کردار دود.
فردوسی.
به دل پر ز کین و به رخ پر ز چین
فرسته فرستاد زی شاه چین.
فردوسی.
چون خبر یافت شادبهر آن روز
کآمدستش فرستۀ بهروز.
عنصری.
بگفتش هر آنچ از فرسته شنود
همان راز نامه مر او را نمود.
اسدی.
نویدی است پیری، که مرگش خرام
فرسته است و موی سپیدش پیام.
اسدی.
فرسته کسی ساز دانش پذیر
نهان بین و پاسخ ده و یادگیر.
اسدی.
، پیغمبر. (برهان). رسول الله ، فرشته. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرستاده و فرشته شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شکستن. (منتهی الارب). کسر. (اقرب الموارد) ، بریدن. قطع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ شَ)
فرونشستن سردی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اتساع. سعه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِ مَ)
لته که زنان در کس گذارند. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان العرب). لتۀ حیض. (منتهی الارب). رجوع به فرام شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سر فروبردن، برگردیدن از جنگ و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به طلسمه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بیمار شدن به بیماری برسام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ مَ)
دوائی است که زنان بدان شرم خود را تنگ کنند. (منتهی الارب). رجوع به فرم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرامه
تصویر فرامه
چرخ گوشت لته دشتان لته
فرهنگ لغت هوشیار
فرستاده، رسول سفیر: فرسته گسی ساز دانش پذیر نهان بین و پاسخ ده و یاد گیر. (گرشاسب نامه 265)، جمع فرستگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرسخه
تصویر فرسخه
فرو نشستن چون فرو نشستن یا بریدن تب، فراخاندن فراخ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرسمه
تصویر جرسمه
تیز نگریستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرسته
تصویر فرسته
((فِ رِ تِ))
روانه کرده، سفیر، پیغامبر، رسول، فرستاده
فرهنگ فارسی معین
می پرسم، می پرسم
فرهنگ گویش مازندرانی