جدول جو
جدول جو

معنی فرسانی - جستجوی لغت در جدول جو

فرسانی
(فَ)
منسوب است به فرسان که از قرای اصفهان است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
فرسانی
(فَ / فِ)
منسوب به فرسانه که از قرای افریقاست. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
فرسانی
(فَ)
ابراهیم بن ایوب عنبری، مکنی به ابواسحاق. از مردم اصفهان و اهل قریۀ فرسان بود. از ثوری و مبارک بن فضاله وجز آنها روایت کند و عبدالله بن داود از وی روایت دارد. وی مردی عابد بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
بذال بن سعد بن خالد بن محمد بن ایوب فرسانی اصفهانی، مکنی به ابومحمد. وی از محمد بن بکیر الحضرمی روایت کند و ابواحمد بن عدی حافظ را از او روایت است. (اللباب فی تهذیب الانساب)
حسن بن اسماعیل کندی. از مردم فرسان مغرب بود. از اصبغبن الفرح حدیث کند. وی در سال 263 ه. ق. در اعمال برقه درگذشت. (اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرسان
تصویر فرسان
جمع واژۀ فارس، اسب سوار، سوار بر اسب، دلیر و جنگ جو
فرهنگ فارسی عمید
(فَرْ)
منسوب به فروان که شهری است نزدیک غزنه. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ / زِ تَ)
فرسودن کنانیدن و فرسودن فرمودن. (ناظم الاطباء). کهنه کردن و از هم ریزانیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). ظاهراً مصحف فرساییدن است. رجوع به فرساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
حاصل مصدر از رساندن و رسانیدن و معمولاًهمراه پیشاوندی بیاید، مانند: نامه رسانی و جز آن.
- نامه رسانی، عمل نامه رسان. شغل نامه رسان.
- ، در اصطلاح اداری ایران به اداره یا دایره یا شعبه و قسمتی گویند که ابلاغ و ارسال نامه های اداره یا مؤسسه یا وزارتخانه را بعهده دارد
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام جانوری است که از پوست آن پوستین سازند. (برهان). فنک. فنه. آس. (یادداشت به خط مؤلف). هر جانوری که از پوست آن پوستین سازند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
لقب قبیله ای است و از آن قبیله است عبدید فرسانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فارس، به معنی سوار یعنی صاحب اسب. (آنندراج). جمع واژۀ فارس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
محوکننده. (صحاح). کهنه کننده. به پای کوبنده. (برهان). فرسا. همواره به صورت مزید مؤخر با کلمات دیگر ترکیب شود. و به صورت مستقل، جز به معنی فعل امر به کار نرود.
- جان فرسای، آنچه جان را بفرساید و بکاهد:
بارها نوعروس جان فرسای
دست در دامنش زدی که درآی.
سعدی (هزلیات).
- عدوفرسای، آنکه دشمن را نابود کند و یا ضعیف گرداند:
امیر باش و جهاندار باش و خسرو باش
جهانگشای و ولی پرور و عدوفرسای.
فرخی.
رجوع به فرسا شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جمع واژۀ فرنی ّ. (یادداشت به خط مؤلف). نانهای کلیچۀ گرد و بزرگ. (ناظم الاطباء) :
نان داری اندر انبان ده گونه باستانی
چه قرص و چه میانه چه پهن و چه فرانی.
لامعی.
رجوع به فرنی شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب به فران که بطنی است از قضاعه. (سمعانی). رجوع به فران شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
محمد بن اسماعیل فارسی، مکنی به ابوالفتح و منسوب به فرغان فارس. در نیشابور از ابویعلی حمزه بن عبدالعزیز المهلبی و جز او استماع حدیث کرد. (اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 206)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب است به فرغانه که ولایتی است در پشت چاچ. (سمعانی). منسوب به فرغانۀ ماوراءالنهر. (یادداشت به خط مؤلف) ، منسوب به فرغان از قرای فارس. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
به فرمان. مطیع. فرمان بردار:
گر بدو بنگری امروز یکی لحظت
طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
منسوب به فرخان که نام جد خاندانی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بُ ی ی)
منسوب است به برسان که بطنی است از ازد. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فِرْ)
منسوب به فریان که نام جد خاندانی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
منسوب است به ترسان که بگمان من قریه ای است از قرای حمص. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَ نَ)
شهری است خرم (به ناحیت غرب) و مردمانی اند آمیزنده و با خواستۀ بسیار و این شهر به قیروان نزدیک است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(فَ سُ دَ)
فرسودنی. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). آنچه طبیعهً قابل فرسوده شدن باشد و به تدریج از میان رود:
نه به آخر همی بفرساید؟
هرکه انجام راست فرسدنی است.
رودکی
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرانی
تصویر فرانی
نان کلیچه گرد و بزرگ، جمع فرانی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع فارس، از ریشه پارسی سوار کاران اسواران جمع فارس سواران اسب سواران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرسای
تصویر فرسای
محو کننده، کهنه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
یگانه بی همال یگانه بی نظیر: اهل دنیا جملگان زندانیند انتظار مرگ دار فانیند جز مگر نادر یکی فردانیی تن بزندان جان او کیوانیی. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
ارزنده، درخور یق سزاوار مستحق، درویش بی نوا نادر، صالح (مقابل طالح) سزا (مقابل ناسزا) اهل، پیشکش، کم بهایی کم قیمتی مقابل گرانی، آسانی سهولت، فراخی فراوانی. یا سال ارزانی. سالی که زندگی فراخ و خواربار و کا کم بها و فراوانست، دستوری اجازه اذن رخصت
فرهنگ لغت هوشیار
آخشیجی بنیادی منسوب به ارکان آنچه مربوط و پیوسته به چهار ارکان (باد و خاک و آب و آتش) است، جمع ارکانیان. جسمانیان اهل دنیا، ناقصانی که هنوز به حد کمال نرسیده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرسای
تصویر فرسای
((فَ))
در ترکیب به معنی فرساینده آید، به معانی ذیل، خسته کننده، رنج دهنده، محو کننده، نابود کننده، ساینده، گردون فرسای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرسان
تصویر فرسان
((فُ))
جمع فارس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فردانی
تصویر فردانی
((فَ))
یگانه، بی نظیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرمانی
تصویر فرمانی
فرمانبر، مطیع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرمانی
تصویر فرمانی
آمرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آرمانی
تصویر آرمانی
ایده آل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترسایی
تصویر ترسایی
مسیحی
فرهنگ واژه فارسی سره