دهی است از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 24هزارگزی شمال باختری فریمان. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل و دارای 223 تن سکنه. از قنات مشروب میشود و محصول عمده اش غلات است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 24هزارگزی شمال باختری فریمان. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل و دارای 223 تن سکنه. از قنات مشروب میشود و محصول عمده اش غلات است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
ولد. نسل. (یادداشت به خطمؤلف). پسر و دختر هر دو را گویند. (آنندراج). نسل. (از منتهی الارب). در پهلوی فرزند است و در پارسی باستان فرزئینتی غالباً به پسر و گاه به دختر اطلاق شده است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب. رودکی. ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ تو از مهر او روز و شب چون نهنگ. بوشکور. پریچهره فرزند دارد یکی کز او شوخ تر کم بود کودکی. بوشکور. سلمیه همه فرزندان هاشمند و مغان همه فرزندان امیه اند. (حدود العالم). فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار. کسایی. نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه. کسایی. جهاندار فرزند هرمزدشاه که زیبای تاج است و زیبای گاه. فردوسی. که از ما دو فرزند کشور که راست ؟ همان گنج با تخت و افسر که راست ؟ فردوسی. فرانک نه آگاه بد زین نهان که فرزند او شاه شد در جهان. فردوسی. فرزند به درگاه فرستاد و همی داد بر بندگی خویش به یکباره گواهی. منوچهری. من و تو هر دو فرزند جهانیم ابر یک حال ماندن چون توانیم. فخرالدین اسعد. ما را فرزندان کاری دررسیده اند. (تاریخ بیهقی). کار فرزندان این امیر در برگرفت. (تاریخ بیهقی). امیر محمود چند مشرف داشت به این فرزندش بودند پیوسته. (تاریخ بیهقی). چه چیز است این مهر فرزند و درد که در نیک و بد هست با جان نبرد. اسدی. نهم گویی از بهر فرزند چیز مبر غم که چیزش بود بی تو نیز. اسدی. تو را داد و آنکس که پیوند تست دهد نیز آن را که فرزند تست. اسدی. فرزند جز کریم نباشد به خوی چون همچو مرد بود نکوخو زنش. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441). فرزند هنرهای خویشتن شو تا همچو تو کس را پسر نباشد. ناصرخسرو. صانع مصنوع را تو باشی فرزند پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل. ناصرخسرو. ملکان ترک و روم و عجم از یک گوهرند و خویشان یکدیگرند و همه فرزندان آفریدون. (نوروزنامه). پس از بلوغ غم مال و فرزند و... در میان آید. (کلیله و دمنه). چون مدت درنگ او سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه). و قوت حرکت در فرزند پدید آید. (کلیله و دمنه). سالها باید آنکه مادر دهر زاید از صلب تو چو من فرزند. خاقانی. آری آتش اجل و باغ ببر فرزند است رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید. خاقانی. از جملۀ صدهزار فرزند فرزند نجیب آدم آمد. خاقانی. همه کس را عقل به کمال نماید و فرزند به جمال. (گلستان). - فرزند آب، کنایه از حیوانات آبی باشد. (برهان). - ، حباب را نیز گویند و آن شیشه مانندی است که وقت باریدن باران به روی آب به هم رسد. (برهان). - فرزند آفتاب، کنایت از لعل و یاقوت و جواهر کانی باشد. (برهان). - فرزند بستن، نشاندن یا خواباندن فرزند را در مهد. (از آنندراج). کنایت از پرورش فرزند است: ز دور مهد این گردون اخضر نبسته عشق فرزندی خلف تر. محسن تأثیر (از آنندراج). - فرزند بکر، نخستین فرزند. (ناظم الاطباء). - ، سبزی همیشه سبز. (ناظم الاطباء). - فرزند خاور، کنایت از آفتاب جهانتاب است. (آنندراج) (برهان). - فرزندخوار، مادری که فرزند خود را خورد و این ترکیب کنایت از جهان و روزگار است: ای مادر فرزندخوار، ای بیقرار ای بیمدار احسان تو ناپایدار، ای سربه سر عیب و عوار اقوال خوب و پرنگار، افعال سرتاسر جفا. ناصرخسرو (مقدمۀ دیوان ص عز). - فرزندخوانده، آنکه دیگری او را به فرزندی پذیرد. - فرزندزاده، نوه. فرزند فرزند. - فرزند زن، فرزندی که همراه زن آید. (آنندراج). فرزندی که زن از شوهر پیشین خود دارد. - فرزند زنا، حرامزاده. خشوک. (ناظم الاطباء). - فرزندوار، مانند فرزند. فرزندخوانده. - ، به کنایت به معنی عزیز و گرامی باشد: بدارمت بی رنج فرزندوار به گیتی تو مانی ز من یادگار. فردوسی. ، کودک شیرخوار. (یادداشت به خط مؤلف). بچه. طفل. کودک. (ناظم الاطباء) : چنین است کردار این چرخ پیر ستاند ز فرزند پستان شیر. فردوسی
ولد. نسل. (یادداشت به خطمؤلف). پسر و دختر هر دو را گویند. (آنندراج). نسل. (از منتهی الارب). در پهلوی فْرَزَنْد است و در پارسی باستان فرزئینتی غالباً به پسر و گاه به دختر اطلاق شده است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب. رودکی. ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ تو از مهر او روز و شب چون نهنگ. بوشکور. پریچهره فرزند دارد یکی کز او شوخ تر کم بود کودکی. بوشکور. سلمیه همه فرزندان هاشمند و مغان همه فرزندان امیه اند. (حدود العالم). فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار. کسایی. نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه. کسایی. جهاندار فرزند هرمزدشاه که زیبای تاج است و زیبای گاه. فردوسی. که از ما دو فرزند کشور که راست ؟ همان گنج با تخت و افسر که راست ؟ فردوسی. فرانک نه آگاه بد زین نهان که فرزند او شاه شد در جهان. فردوسی. فرزند به درگاه فرستاد و همی داد بر بندگی خویش به یکباره گواهی. منوچهری. من و تو هر دو فرزند جهانیم ابر یک حال ماندن چون توانیم. فخرالدین اسعد. ما را فرزندان کاری دررسیده اند. (تاریخ بیهقی). کار فرزندان این امیر در برگرفت. (تاریخ بیهقی). امیر محمود چند مشرف داشت به این فرزندش بودند پیوسته. (تاریخ بیهقی). چه چیز است این مهر فرزند و درد که در نیک و بد هست با جان نبرد. اسدی. نهم گویی از بهر فرزند چیز مبر غم که چیزش بود بی تو نیز. اسدی. تو را داد و آنکس که پیوند تست دهد نیز آن را که فرزند تست. اسدی. فرزند جز کریم نباشد به خوی چون همچو مرد بود نکوخو زنش. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441). فرزند هنرهای خویشتن شو تا همچو تو کس را پسر نباشد. ناصرخسرو. صانع مصنوع را تو باشی فرزند پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل. ناصرخسرو. ملکان ترک و روم و عجم از یک گوهرند و خویشان یکدیگرند و همه فرزندان آفریدون. (نوروزنامه). پس از بلوغ غم مال و فرزند و... در میان آید. (کلیله و دمنه). چون مدت درنگ او سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه). و قوت حرکت در فرزند پدید آید. (کلیله و دمنه). سالها باید آنکه مادر دهر زاید از صلب تو چو من فرزند. خاقانی. آری آتش اجل و باغ ببر فرزند است رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید. خاقانی. از جملۀ صدهزار فرزند فرزند نجیب آدم آمد. خاقانی. همه کس را عقل به کمال نماید و فرزند به جمال. (گلستان). - فرزند آب، کنایه از حیوانات آبی باشد. (برهان). - ، حباب را نیز گویند و آن شیشه مانندی است که وقت باریدن باران به روی آب به هم رسد. (برهان). - فرزند آفتاب، کنایت از لعل و یاقوت و جواهر کانی باشد. (برهان). - فرزند بستن، نشاندن یا خواباندن فرزند را در مهد. (از آنندراج). کنایت از پرورش فرزند است: ز دور مهد این گردون اخضر نبسته عشق فرزندی خلف تر. محسن تأثیر (از آنندراج). - فرزند بکر، نخستین فرزند. (ناظم الاطباء). - ، سبزی همیشه سبز. (ناظم الاطباء). - فرزند خاور، کنایت از آفتاب جهانتاب است. (آنندراج) (برهان). - فرزندخوار، مادری که فرزند خود را خورد و این ترکیب کنایت از جهان و روزگار است: ای مادر فرزندخوار، ای بیقرار ای بیمدار احسان تو ناپایدار، ای سربه سر عیب و عوار اقوال خوب و پرنگار، افعال سرتاسر جفا. ناصرخسرو (مقدمۀ دیوان ص عز). - فرزندخوانده، آنکه دیگری او را به فرزندی پذیرد. - فرزندزاده، نوه. فرزند فرزند. - فرزند زن، فرزندی که همراه زن آید. (آنندراج). فرزندی که زن از شوهر پیشین خود دارد. - فرزند زنا، حرامزاده. خشوک. (ناظم الاطباء). - فرزندوار، مانند فرزند. فرزندخوانده. - ، به کنایت به معنی عزیز و گرامی باشد: بدارمت بی رنج فرزندوار به گیتی تو مانی ز من یادگار. فردوسی. ، کودک شیرخوار. (یادداشت به خط مؤلف). بچه. طفل. کودک. (ناظم الاطباء) : چنین است کردار این چرخ پیر ستاند ز فرزند پستان شیر. فردوسی
وزیر شاه در شطرنج. (آنندراج). فرزان. فرزی. مهرۀ وزیر در صفحۀ شطرنج درامتداد قطرهای مربع و یا به موازات قطرها و نیز به موازات اضلاع مربع و خلاصه در تمام جهات حرکت میکند و از این نظر ترکیباتی چون فرزین رفتار و فرزین نهاد، به معنی کج رفتار و کج نهاد به کار رفته است: پیاده بدانند و پیل و سپاه رخ اسب و رفتار فرزین و شاه. فردوسی. بسا بیدق که چون خردی پذیرد به آخر منصب فرزین بگیرد. ناصرخسرو. اختر دشمنان ایشان را شده رفتار کژتر از فرزین. ابوالفرج رونی. بی شه، اسب و پیل و فرزین هیچ نیست شاه ما را به بقای شاه باد. سنایی. جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک همچو فرزین کجروی در راه نافرزانه ای. سنایی. شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او لعب کمتر ز دو اسب و رخ و فرزین نکند. سوزنی. رخ راست میرود ز چه در گوشه ای بماند فرزین کجرو از چه به صدر اندرون نشست. جمال الدین عبدالرزاق. دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود چون که به پایان رسد هفت بیابان او. خاقانی. آسمان نطع مرادم برفشاند نه شهش ماند و نه فرزین ای دریغ. خاقانی. فرزین دل است و شه خرد و رخ ضمیر راست بیدق رموز تازی و معنی پهلوی. خاقانی. پیاده که او راست آیین شود نگونسار گردد چو فرزین شود. نظامی. اگر بر جان خود لرزد پیاده به فرزینی کجا فرزانه گردد؟ عطار. مست را بین زان شراب پرشگفت همچو فرزین مست و کژ رفتن گرفت. مولوی. هر بیدقی که براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی به فرزین بپوشیدمی. (گلستان). میان عرصۀ شیراز تا به چند آخر پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین. سعدی. تو دانی که فرزین این رقعه ای نصیحت گر شاه این بقعه ای. سعدی. وزیر شاه نشان حالم ار بدانستی به راستی که نیم کژطریق چون فرزین. ابن یمین. - فرزین بند، آن است که فرزین به تقویت پیاده که پس او باشد مهرۀ حریف را پیش آمدن ندهد چرا که اگر مهرۀ حریف پیاده ای را کشد فرزین انتقام او خواهد گرفت. (غیاث) : بیش از آن کرده بود فرزین بند که بر آن قلعه برشوم به کمند. نظامی. لعب معکوس است و فرزین بند سخت حیله کم کن کار اقبال است و بخت. مولوی. - فرزین رفتار، کنایه از کجروان و مستان است. (انجمن آرای ناصری). کجرو. کجرفتار. - فرزین نهاد، کج نهاد. (غیاث). - فرزین نهادن، اظهار غلبه در شطرنج. (انجمن آرا)
وزیر شاه در شطرنج. (آنندراج). فرزان. فرزی. مهرۀ وزیر در صفحۀ شطرنج درامتداد قطرهای مربع و یا به موازات قطرها و نیز به موازات اضلاع مربع و خلاصه در تمام جهات حرکت میکند و از این نظر ترکیباتی چون فرزین رفتار و فرزین نهاد، به معنی کج رفتار و کج نهاد به کار رفته است: پیاده بدانند و پیل و سپاه رخ اسب و رفتار فرزین و شاه. فردوسی. بسا بیدق که چون خردی پذیرد به آخر منصب فرزین بگیرد. ناصرخسرو. اختر دشمنان ایشان را شده رفتار کژتر از فرزین. ابوالفرج رونی. بی شه، اسب و پیل و فرزین هیچ نیست شاه ما را به بقای شاه باد. سنایی. جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک همچو فرزین کجروی در راه نافرزانه ای. سنایی. شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او لعب کمتر ز دو اسب و رخ و فرزین نکند. سوزنی. رخ راست میرود ز چه در گوشه ای بماند فرزین کجرو از چه به صدر اندرون نشست. جمال الدین عبدالرزاق. دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود چون که به پایان رسد هفت بیابان او. خاقانی. آسمان نطع مرادم برفشاند نه شهش ماند و نه فرزین ای دریغ. خاقانی. فرزین دل است و شه خرد و رخ ضمیر راست بیدق رموز تازی و معنی پهلوی. خاقانی. پیاده که او راست آیین شود نگونسار گردد چو فرزین شود. نظامی. اگر بر جان خود لرزد پیاده به فرزینی کجا فرزانه گردد؟ عطار. مست را بین زان شراب پرشگفت همچو فرزین مست و کژ رفتن گرفت. مولوی. هر بیدقی که براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی به فرزین بپوشیدمی. (گلستان). میان عرصۀ شیراز تا به چند آخر پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین. سعدی. تو دانی که فرزین این رقعه ای نصیحت گر شاه این بقعه ای. سعدی. وزیر شاه نشان حالم ار بدانستی به راستی که نیم کژطریق چون فرزین. ابن یمین. - فرزین بند، آن است که فرزین به تقویت پیاده که پس او باشد مهرۀ حریف را پیش آمدن ندهد چرا که اگر مهرۀ حریف پیاده ای را کشد فرزین انتقام او خواهد گرفت. (غیاث) : بیش از آن کرده بود فرزین بند که بر آن قلعه برشوم به کمند. نظامی. لعب معکوس است و فرزین بند سخت حیله کم کن کار اقبال است و بخت. مولوی. - فرزین رفتار، کنایه از کجروان و مستان است. (انجمن آرای ناصری). کجرو. کجرفتار. - فرزین نهاد، کج نهاد. (غیاث). - فرزین نهادن، اظهار غلبه در شطرنج. (انجمن آرا)
دهی است از دهستان مشهدریزۀ میان ولایت باخرز از بخش طیبات شهرستان مشهد، واقع در 25هزارگزی جنوب باختری طیبات و ده هزارگزی باختر مرز ایران و افغانستان. ناحیه ای است کوهستانی، معتدل و دارای 500 تن سکنه. از قنات مشروب میشود و محصول عمده اش غلات و زیره است. اهالی به کشاورزی و مالداری و قالیچه بافی گذران می کنند. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مشهدریزۀ میان ولایت باخرز از بخش طیبات شهرستان مشهد، واقع در 25هزارگزی جنوب باختری طیبات و ده هزارگزی باختر مرز ایران و افغانستان. ناحیه ای است کوهستانی، معتدل و دارای 500 تن سکنه. از قنات مشروب میشود و محصول عمده اش غلات و زیره است. اهالی به کشاورزی و مالداری و قالیچه بافی گذران می کنند. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
فرزند بودن. بنوت: بدو راهبر گفت کای پادشاه دلت شد به فرزندی او گواه. فردوسی. - فرزندی کردن، انجام وظیفۀ فرزند در حق والدین: فرزند کسی نمیکند فرزندی گر طوق طلا به گردنش بربندی. ؟
فرزند بودن. بنوت: بدو راهبر گفت کای پادشاه دلت شد به فرزندی او گواه. فردوسی. - فرزندی کردن، انجام وظیفۀ فرزند در حق والدین: فرزند کسی نمیکند فرزندی گر طوق طلا به گردنش بربندی. ؟
یحیی بن محمد بن حسن بن فرزک ایذجی، مکنی به ابومحمد. از ابوبشر مکی بن مردک اهوازی روایت کند. ابوبکر بن المقری از وی روایت کرده است. (از لباب الانساب ج 2 صص 204-205)
یحیی بن محمد بن حسن بن فرزک ایذجی، مکنی به ابومحمد. از ابوبشر مکی بن مردک اهوازی روایت کند. ابوبکر بن المقری از وی روایت کرده است. (از لباب الانساب ج 2 صص 204-205)
به لهجۀ آمل و نور و کجور، نام جنس مادۀ درختی است که در سواحل بحر خزر میروید و رشدآن در زمین های شنی بیشتر است. درخت خرما که در تهران فراوان است پیوندی است از همان درخت با یک درخت ژاپونی. (از جنگل شناسی تألیف کریم ساعی ج 1 ص 192)
به لهجۀ آمل و نور و کجور، نام جنس مادۀ درختی است که در سواحل بحر خزر میروید و رشدآن در زمین های شنی بیشتر است. درخت خرما که در تهران فراوان است پیوندی است از همان درخت با یک درخت ژاپونی. (از جنگل شناسی تألیف کریم ساعی ج 1 ص 192)
جمع واژۀ فرنی ّ. (یادداشت به خط مؤلف). نانهای کلیچۀ گرد و بزرگ. (ناظم الاطباء) : نان داری اندر انبان ده گونه باستانی چه قرص و چه میانه چه پهن و چه فرانی. لامعی. رجوع به فرنی شود
جَمعِ واژۀ فُرْنی ّ. (یادداشت به خط مؤلف). نانهای کلیچۀ گرد و بزرگ. (ناظم الاطباء) : نان داری اندر انبان ده گونه باستانی چه قرص و چه میانه چه پهن و چه فرانی. لامعی. رجوع به فرنی شود
اگر بیند او را دختری آید، دلیل سلامتی بود و از اهل خود شاد شد. اگر بیند او را پسری آمد، دلیل است او دختری آید. اگر بیند دختری آورد، دلیل است پسر آورد. محمد بن سیرین اگر بیند که طفلی را جائی افکنده بودند و او بازیافت، دلیل که از جائی که امید ندارد چیزی به وی رسد .
اگر بیند او را دختری آید، دلیل سلامتی بود و از اهل خود شاد شد. اگر بیند او را پسری آمد، دلیل است او دختری آید. اگر بیند دختری آورد، دلیل است پسر آورد. محمد بن سیرین اگر بیند که طفلی را جائی افکنده بودند و او بازیافت، دلیل که از جائی که امید ندارد چیزی به وی رسد .